صالحین تنها مسیر
#قسمت_چهل_و_پنج #ازدواج_صوری به فائزه سادات زنگ زدم گفتم به خاطر اینکه دستمون خالیه نمیتونم باها
#قسمت_چهل_و_شش
#ازدواج_صوری
از خستگی درحالت غش بودم
صبح بعداز اذان صبح با تویتا راهی مناطق جنگی شدیم
منو آقای عظیمی هم پای هم تو شلمچه راه میرفتیم
تو حسینه شلمچه گفتم
برادر عظیمی
هماهنگ کنید حتما قبل از بیستم همه ی واحدهای فرهنگ تا قبل از اولین کاروان حتما اینجا اسکان بشن
برادرعظیمی:چشم
وووویییییی حرف گوش کن شده این عظیمی
بعد از شلمچه رفتیم طلائیه
عظیمی:خواهر احمدی فردا تمامی خادمین میان
فقط منو شما بیسیم داریم
-حواسم هست
بعد هوزیه
-برادرعظیمی چفیه ها کی میان ؟
عظیمی:تا آخرشب میان
۳روز مونده به اولین کاروان هم نون ها میان
گوشیم زنگ خورد
اسم زینب جوجه رو گوشی نمایان شد
-ببخشید
از برادر عظیمی فاصله گرفتم
جوجه :سلام سلام پری
سلام
-علیک سلام
چه خبرته بچه
جوجه :وای پریا
دارم میام خادمی
-وای واقعا راست میگی؟
جوجه:بخدا با اولین کاروان میام جنوب
و حدود ۱۵روز خادم
-عزیزدلم
خوشحالم که میای عزیزم
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_چهل_و_پنج یاسر بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم ه
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل_و_شش
مهسو
به ساعت زل زده بودم…حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد…
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم…
اصلا حال خوبی نبود…
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم…فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم…
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد…سریع به پشت سرم چرخیدم…بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم…
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد…
+سلام مهسوووخانم…
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم…ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم…
روی مبل روبه روی من نشست…
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم…
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم…
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم…
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی…
اونم دوتا آدم به سن من و تو…
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا…
همه ی اینهارو باخنده میگفت…
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا…
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم…
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا…جلب توجه داره…من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب…ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی…
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن…
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی…
_نه دیگه ولی نداره…بازم هرجوری راحتی…
+باشه حواسم هست…
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم…
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون…نمیخام اتفاقی بیافته مهسو…
+باشه…
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ….
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتے
❤#قسمت_چهل_و_شش
.
-شماهمیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟منم مثل شما بے خوابے کشیدم و الانم ناراحتم ولے این فقط یه بازے بود...مثل بقیه زندگیمون...همه زندگی یه بازیه...یهبار باخت...یهبار برد...
توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...
هیچ ڪس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ماکارمون تا قبل شکست تلاش بود و دعا ولے الان کارمون هرچے باشه قطعا حسرت خوردن نیست...
باحسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما براے بازے بعدے زندگے هم نابود میشه...
.
چون اون بازے تموم شده ولے بازے هاے زندگے که تموم نشده...نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...بایدحتے ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولے نباید بایه شکست بازے رو بهم زد که😕
.
انتظارتونهم از خدا این نباشه که همه چیز رو نقداً باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبے هستیم ولے ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولے قرار نیست ما هم هرچے میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبے هستیم فقط خواسته هاے ما برآورده بشه...
این ماییم که به این نماز و عبادت نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش منتے بزاریم...
.
.
حرفهاے زینب خیلے رو من تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...
برام جالب بود که یه دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمے داره و پاے ارمان هاش محکم وایساده...
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا معروفن به احساسے بودن اینقدر جلوے مشکلات محکم وایساده....
.
ازخودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...
.
چندماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود کمرنگ شدن ولے ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم و بهش فکر میکردم ولے از بیانش بهش میترسیدم...
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایے که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..
.
ولی یه جورایے زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو میدید ولے مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو میشنید ولے مینا نمیشنید😞
زینب بهم توجه داشت ولے مینا نداشت😕
از زینب براے مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...
.
تااینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:😭
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀