#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_شش
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتی
مهیار وسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی…کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست…اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش….
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی…
آب رو یک نفس سر کشید ….
+آخییییش،خداخیرت بده ها…
صدای زنگ آیفن اومد…لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو…ای واویلاااا…برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم…
+باشه…
به سمت در دویید
روی زمین نشستم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم….
_آخخخخ،لعنتی….
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم…
دستی دستمو گرفت…
سربلندکردم و یاسررو دیدم…
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود…
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سئوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست…ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام…دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام…چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است…
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه….بله پس چی….
خنده ای کردم و نگاهش کردم….
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده….
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد…
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده…خونتونم باید بریم…
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••