قسمت سے و دوم
«مقتدا»
نیمه شب بیدار شد.داشت لباس مے پوشید.به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم :چے شده؟کجا دارے میری؟
–میرم حرم.یه کارے پیش اومده.بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
واز اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود.سیدمهدے را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد.
چیزے دلم را چنگ انداخت.مدتے در اتاق قدم زدم،دلم آرام نمے گرفت.لباس پوشیدم و رفتم حرم.گوشه اے از صحن انقلاب نشستم،میدانستم خواسته اے دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم.
خیره شدم به گنبد طلایے،اشڪ هایم تصویرش را تار میکرد.“خدایا چے شده که منو کشوندے اینجا؟”
حسمبهمے داشتم.نگاهم از روے گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد..
درحال خودم بودم که صداے زمزمه اے شنیدم:پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرمرا بلند کردم.سیدمهدے با چشم هاے متورم بالاے سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش مے خندید.
دست کشیدم روے صورتم تا اشڪ هایم را پاڪ کنم.سیدمهدے نشست کنارم.پرسیدم:چے شده سید؟
بهگنبد خیره شد:خواب دیدم!
–خیر باشه!
–خیره…
چندبار پلڪ زد تا اشڪ هایش سرازیر شود:نمے ترسے اینبار برگشتے درکار نباشه؟
–نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زدزیر خنده!صداے اذان صبح در صحن پیچید.
چفیه هامان را روے زمین پهن کردیم،عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر