صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۹۰ ** به قطره های سُرم خیره شده بودم... _فتانه خوبی ؟ خوب نبودم یک حال بد داشتم وقتی دکت
🌷👈#پست_۹۱
ولی ..
_مرسی ازتون هاجر خانم ...میخوام برم خونمون ..
هاجر خانم لبخندی زد و رفت ..
محمد رضا نزدیکم اومد ..
من زندگی با اون رو انتخاب کرده بودم ...اون شده بود مرد زندگیم ...گاهی باید بخشید ..
و من بخشیدم ...
لبخندی بهش زدم
_همیشه آرزوم بود با عشق ازدواج کنم ...
روز اولی که دیدمت یک دختر کوچولوی فضول بودی ..
ولی الان همه زندگی منی ...
فتانه اگه یک روز دختر داشتیم جوری تربیتش میکنم که بدونه بدون عشق زندگی معنی نداره ...
بهش یاد میدم به این فکر نکنه که یک شیء با ارزش که قراره آسون یا سخت بدست بیاد ...
روی نوک بینیم زد
_من حاصل یک زندگی بدون عشقم ...
خیلی وحشتناک زندگی که داشتم ...
خدارو شکر که با وجود تو الان آرومم ...
گاهی فکر میکنم چه خوب شد تو اون دختر عمه ات واسه فضولی اومدین خونه من ..
اصلا چه کاری من زودتر اومدم خونه مچ تو گرفتم ..
چه خوب شد دیدمت ..
هردومون خندیدیم
_همیشه شب ها که با خانجونم
خدابیامرزم تو حیاط میخوابیدیم
به آسمون که نگاه میکرد میگفت ...
تو هر ستاره یک فتانه هست که داره
زندگی نکرده تو رو زندگی میکنه ...
شاید یک فتانه دیگه ای تو یک ستاره دیگه داره یک جور دیگه زندگی میکنه ....
محمد رضا خندید و روی پیشانیم بوسید
_شاید به قول خانجون تو یک دنیای دیگه ای هم هست که ما بیخبریم ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقر_زاده_تبلور