eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺👈 *** عمه صفی خیار خورد ڪرد .. هنوز قلبم تند تند میزد مخصوصا وقتی صداشو می شندیدم ..‌ سبزی هارو فقط فقط دوتا  میڪردم تو سبد مینداختم .. فریده با حرص گفت؛ _هرچی آشغال داشت ریختی تو سبزی ها .. مامان با خنده گفت؛ _وای صفی نبودی دیشب ببینی چقدر حاج خانم مارو تحویل گرفت .. عمه صفی لبخند محوی زد _دیگه قطعی شده .. مامان همینطور ڪه گوجه هارو خورد میڪرد گفت؛ _آره بابا عید قراره فریده رو عقد ڪنن.. فرید با لبخند واسه مهلا پشت چشم نازڪ ڪرد . صدای بلند شوهر عمه اومد _تشریف داشته باشین جناب .. عمه صفی زود بلند شد و دست هاشو زیر شیر آب گرفت .. جادرش و از ڪمرش باز ڪرد و روشو گرفت و رفت تو پذیرایی _خوب شام بمونید ... منم بلند شدم ڪه یڪدفعه مامان با اخم گفت ڪجا _دستشویی ... وقتی وارد پذیرایی شدم داشت ڪفش هاشو می پوشید ... یڪ سویشرت تنش بود ڪه داشت زیپ اش درست میڪرد . عمه صفی هم یڪ ریز تعارف میڪرد . یڪدفعه سرش بالا آورد و من دید ..لبخندی زد .. سریع نگاهش به عمه صفی داد _مرسی ممنون شبتون خوش خدانگهدار ... یڪدفعه بازوم سوخت صدای فریده رو شنیدم _الان دستشویی تو .. به طرفش برگشتم ._خیلی خری دستم .. روی بازوم  ماساژ دادم . به طرف دستشویی رفتم . تو آینه دستشوی به خودم خیره شدم . من چم شده بود ...چرا اینقدر این آدم برام مهم شده بود شاید بخاطر حرف های مهلابوده . به چشم هام نگاه ڪردم ...یڪ لحظه هم تصویر لبخندش از ذهنم نمیرفت .. از دستشوی ڪه بیرون اومدم .. سفره رو پهن ڪرده بودن .. عمه بلند گفت؛ _مهلا دبه ترشی رو از بالا بیار .. این بهترین فرصت بود سریع رفتم تو اتاق ڪتاب رو زیر مانتوم جاسازی ڪردم _منم میام .. به دنبال مهلا راه افتادیم وسط پله ها مهلا یڪدفعه گفت؛ _وای فتانه از عصر میخوام بپرسم دیروز چی شد این فریده فضول حواسش به ماست .. آروم رو اولین پله نشستم _هیچی بابا پسره آدم حسابی تر از این حرف هاست .. بعد چشم درشت کرد _اون ڪتاب چی بود دستت .. خندیدم _دیروز گفت میتونی ببری بخونیش ..منم تا صبح بیدار بودم میخوندم ..خیلی قشنگ بود ڪتابش .. مهلا با حسرت گفت؛ _بده منم بخونم .. _نههه ..میخوام برم بهش بدم .. _چجوری ؟ ماتم زده نگاهش ڪردم __نمیدونم ڪاش میشد میتونستم برم بهش بدم ...شاید بتونم موقع رفتن برم بزارم در خونشون . بعد مهلا دهنش ڪج ڪرد _آره با وجود مامانت و فریده حتما میتونی .. با استرس ڪتاب از زیر مانتوم در آوردم  _الان آوردم ڪتاب برم بزارم پشت در مهلا ترسیده گفت؛ _نه دیونه یڪی نبینه مارو .. ڪتاب گرفت گذاشت پشت خرت و پرت ها ... یڪدفعه صدای عمه  اومد _مهلا .. مهلا تند سریع از دبه ترشی تو ڪاسه ریخت _دیدی گفتم هیچ اعتباری نیست ...نگران نباش خودم فردا میذارم پشت در خونشون .. نا امید دنبالش راهی شدم ...تو پاگرد دوباره خم شدم نگاهی به در خونش ڪردم برق هاش روشن بود .. وقتی وارد خونه شدم ..دیدم فریده داره چپ چپ نگاهم میڪنه .. ڪنار بابا نشستم .. مهلا هم ڪنار من نشست. در گوشم گفت _میدونی اسمش چیه ؟ هیجانزده نگاهش ڪردم مهلا بدجنس خندید ابرو هاش بالا انداخت دوباره در گوشم گفت؛ _ازش خوشت اومده .. لب گزیدم با ترس به دور برم نگاه ڪردم .. مهلا بیشتر خندید _اسمش محمد رضاست ... فرید اومد ڪنار ما و مهلا ساڪت شد 🌺
🌺👈 یڪدفعه شوهر عمه گفت: _مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله . بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪرد _ان شالله قسمت شما .. عمه گفت؛ _ڪی فتانه رو عقد میڪنن .. مامان گفت _تابستون .. مهلا نگاهم ڪرد و آروم گفت: _مگه نمیگفتی میخوای درس بخونی ڪنڪور بدی .. سر تڪون دادم با غم نگاهش ڪردم‌. عمه صفی ماڪارونی هارو تو دیس ریخته بود و سر سفره گذاشت ... گفت: _ان شاءالله  ....ولی ڪاش میذاشتی فتانه سال دیگه ڪنڪورش بده .. مامان یڪ مشت سبزی تو دهنش ڪرد _وا صفی درس به چه دردش میخوره ...پسره خودش مهندسه ...عرضه داشته باشه میره خونه شوهرش درسشم میخونه ... و من چقدر دلم گرفت ... بعد شام سفره رو جمع ڪردیم و ما دخترا ظرف هارو شستیم. بابا بلند گفت؛ _پاشو ننه خدارو شڪر حالت بهتره بریم خونه . عمه صفی اخم ڪرد _وا داداش بزار بمونه خوب شما هم بمونید فردا ڪه تعطیله تو این برف ڪجا میخواید برید . مامان بلند شد چادر رنگی شو با چادر مشڪی عوض ڪرد _نه صفی جان فردا ڪلی ڪار دارم .. بابا هم بلند شد شوهر عمه گفت؛ _بزار ننه باشه فردا خودم میارمش .. مامان یڪ نگاه چپ چپی  به بابا ڪرد بابا گفت؛ _خوب زحمت شما میشه . عمه صفی دستشو تڪون داد _وا چه حرف ها میزنی داداش ... یڪدفعه  مهلا گفت؛ _دایی میشه فتانه هم بمونه .. قلبم تو دهنم اومد به بابا خیره شدم مامان چش غره رفت _نه زن دایی جان .. شوهر عمه گفت؛ _آره فردا با ننه میارمش بزاربد بمونه الان با موتور میرید خطرناڪه زیادین . بابا من منی ڪرد _خوب باشه .. یڪدفعه شوری تو دلم به پا شد مهلا بلند گفت آخ جون .. بابا و مامان خداحافظی ڪردن فریده دهنی برای من ڪج ڪرد . بعد رفتن اونا .. عمه گفت؛ _بیا عمه جون جا پهن ڪنید تو پذیرایی ڪنار خانجون بخوابید گرمتر هم هست .. با مهلا بڪش بڪش تشڪ هارو آوردیم ڪنار خانجون .. خانجون خوابش برده بود . مهلا چشمڪی زد _مامان ڪتاب های تقویتی پارسالم بالاست .. صدای عمه از تو اتاق اومد _نصف شبی میخوای بری بالا چڪار  .. مهلا گفت؛ _برم ڪتاب ریاضی مو واسه فتانه پیدا ڪنم زود میام .. عمه هم از تو اتاق گفت؛ _باشه ڪاپشن بپوشید ڪلید هم بزارید پشت در ڪه میخوام بخوابم در نزنید .. وای باورم نمیشد انگار همه چی جور شده بود .. سریع دنبال مهلا رفتم بالا .. یڪم بالا موندیم ...مهلا دستمو گرفت _فتانه راستشو بگو ... گیج نگاهش ڪردم _میخوای چی بهش بگی .. چشم درشت ڪردم _هیچی نمیخوام بهش بگم فقط میخوام ڪتاب شو بزارم پشت در خونشون .. یڪم ڪه گذشت مهلا گفت؛ _خوب برو فڪر ڪنم مامان اینا خوابیدن .. آروم پله هارو پایین اومدم .. یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میومد .. نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد 🌺
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۱۰ یڪدفعه شوهر عمه گفت: _مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله . بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪ
🌺👈 یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میمود .. نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد . نگاهمو از پاهاش به  بالا بردم یڪ شلوار ورزشی پاش بود بعد چشمم رفت رو تیشرت سبزآبیش  دست هاش چلیپا روی سینه اش گذاشته بود با یڪ لبخند نگاهم میڪرد .. اون نور ڪمرنگ از تلوزیون میومد . لب گزیدم ڪتاب دو دستی مقابلش گرفتم _ڪتابتون .. خندید _خوب در میزدی ؟ سرمو ڪج ڪردم _نشد .. ڪتاب ازم گرفت _تمومش ڪردی .. لبخند پت و پهنی زدم _آره ... به ڪتاب اشاره ڪرد _دلت میخواد یڪ ڪتاب دیگه بهت بدم .. فڪر ڪنم برق نگاهمو دید لب های پایین و تو دهنم ڪشیدم .. _بزار برات میارم .. با ترس به پله ها نگاه ڪردم .. مهلا خودش آویزون ڪرده بود _چی شد آروم گفتم _میام .. نگاهی به داخل خونه انداختم .. یڪ مبل راحت بود با یڪ پتو روبه رو تلوزیون .. اومد تو دستش یڪ ڪتاب بود با اون پر طاووس خجالت ڪشیدم .. با لبخند گفت؛ _اینجوری پیش بره باس یڪ طاووس بخری پرهاشو برام بیاری .. دوباره از خجالت سر پایین انداختم . _آره فتانه خانم ... _ڪلاس چندمی ؟ _دوم تجربی .. ابرو بالا انداخت _پس قراره خانم دڪتر بشی .. لبخند نیم بندی زدم تو دلم گفتم اگه بزارن .. ڪتاب جلو آورد گرفتم _من ..من چجوری میتونم بیارم براتون ...فڪر نڪنم بیام اینجا .. یڪم نگام ڪرد _خونتون تلفن داره .. با چشای گرد سر تڪون دادم _شماره تلفن خونه خودمو میدم  هر وقت خواستی پس بدی یڪ جا قرار بزار میام میگیرم .. بعد یڪ خودڪار آورد شماره رو پشت ڪتاب نوشت .. از شدت شوڪ و هیجان زبونم بند اومده بود .. به بالا اشاره ڪرد _تا دختر عمه نیفتاده برو بالا .. به بالا نگاه ڪردم .. خندید _ممنون... اقا محمد رضا .. اقا محمد رضا رو با مڪث گفتم یڪ لنگه ابروشو بالا انداخت لبخندی زد  _خواهش میڪنم .. ڪتاب محڪم تو بغلم گرفتم و دویدم بالا .. مهلا با عصبانیت گفت: _هیس چه خبره .. نفس نفس میزدم دوباره از پله ها خم شدم . دیدم در بست .. مهلا به ڪتاب اشاره ڪرد _چرا بهش ندادی با ذوق گفتم‌ _یڪی دیگس ... لب گزیدم _شماره تلفن اشم بهم داد . از خوشحالی مهلا رو محڪم بغل گرفتم‌ دو شب گذشته بود.اون ڪتاب سه هزار صفحه رو خونده بودم و واقعا مردد بودم‌ از اینڪه زنگ بزنم . هی با خودم میگفتم اگه مامان بفهمه .‌..اصلا همش مامان خونست چجوری بهش زنگ بزنم .. خانجون پنجره رو باز ڪرد _روح الله ننه همون ڪیسه ڪامواهامو بیار .. بعد چند دقیقه بابا ڪه سیگار گوشه لبش بود یڪ ڪیسه پشتش انداخته بود و اومد تو _بیا ننه .. خانجون لبخندی زد _دست درد نڪنه . بابا بلند گفت؛ _لیلا من رفتم .. مامان صداش از آشپزخونه اومد ڪه یڪ به سلامت گفت : خانجون ڪیسه رو گره اشو باز ڪرد _بیا ننه ڪمڪ ڪن . مامان ڪنجڪاو وارد پذیرایی شد از دیدن ڪیسه  پشت چشی نازڪ ڪرد و  گفت؛ _باز میخواین واسه بچه های صفی چیزی ببافید .؟ خانجون هن و هن  در ڪیسه رو باز ڪرد یڪ عالمه ڪلاف توش بود . یڪدفعه ذهنم جرقه زد ..میتونستم واسه اون شال گردن ببافم . 🌺
🌺👈 یڪدفعه صداش پیچید تو تلفن _الو .. قلبم میزد دقیقا مثل طبل های تعزیه ها میڪوبید _من فتانه ام .. _سلام فتانه خانم ..خوبی .. و من نمیدونستم حتی چی باید بگم ...هم استرس داشتم زود تموم بشه هم یڪ لذت عجیب از صداش داشتم . _میخواستم ڪتابتون بهتون بدم .. _خوب یڪ آدرس بگو بیام اونجا ... منم بدون فڪر گفتم _دم مدرسه مون میتونید بیاید .. گفت: _مدرسه ڪه درست نیست ..میتونم یڪ ڪوچه بالاتر ببینمتون .. خجالت ڪشیدم از بی فڪریم _باشه فردا من ساعت ۱۲ تعطیل میشم .. آدرس مدرسه رو دادم ...بدبخت حتی خیابون هارو هم بلد نبود . تلفن رو با یڪ به امید دیدار قشنگ قطع ڪرد . یڪ حس عجیب داشتم انگار فقط دوتا بال ڪم داشتم ڪه پرواز ڪنم  . ولی تا رسیدم خونه غُر غُر های مامان شروع شد _دوساعت ڪدوم گوری بودی .. چادر در آوردم _بسته بود رفتم تا سر چهارراه .. نشستم سر ڪتاب هام . ولی حواسم دست خودم نبود .. یڪدفعه یاد لباس مدرسه ام افتادم ...بهتر بود بشورمشون ...واسه فردا . _مامان من میرم حموم لباس هامو بشورم ... فریده پوزخندی زد _ساعت نه شب چجوری میخوای تا فردا  خشڪشون ڪنی پرفسور .. بی اعتنا بهش رفتم تو حمام لباس هارو شستم .. یڪ بند روی بخاری ڪشیدم لباس هارو پهن ڪردم . بابا اومد و شام خوردیم .. ولی من از شدت هیجان خوابم نمیبرد .. اون شب ڪشدار ترین شب بود انگار.. هزار بار هی خوابم برد هی بیدار شدم و نگاهم به ساعت دیواری بود ڪه عقربه اش هی ده دقیقه ده دقیقه جلو میرفت . صبح بابا تڪونم داد _فتانه پاشو بابا ..مدرسه دیر نشه .. خوابم میومد ولی یڪدفعه انگارذهنم جرقه زد ڪه صبح شده ..نگاه به ساعت ڪردم نزدیڪ هفت صبح بود ‌ بلند شدم... لباس هام ڪاملا خشڪ بود سریع اتو شون ڪردم .. مامان استڪان چای مقابلم گذاشت . _حالا چه واجب بود دیرتم شده اتو میڪردی .‌ چای هورت ڪشیدم _امروز میبرن سر صف واسه دعا زشته .. مامان هیچی نگفت و رفت تو رختخوابش دراز ڪشید و از زیر پتو گفت؛ _روح الله قسطی امروز میاد پول بزاری ... سریع دنبال بابا راه افتادم _بابا منم میبری .. و ترڪ موتور نشستم . 🌺
🌺👈 بلاخره کل اون روز تو مدرسه تموم شد .. ولی هر لحظه دلهره و استرس برای من بیشتر بود .. صدبار که اون شال گردن و کتاب که توی پاکت گذاشته بودم نگاه کردم .. صدای زنگ آخر خورد .. دخترا وسایلشون جمع کردن .. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود .. از دوستام خداحافظی کردم تو کوچه پیچیدم .. از دور دیدمش که به درخت تکیه داده بود . هر قدمی که میذاشتم دلم میریخت از نزدیک شدنش . _سلام .. لبخندی زد ..نگاهش تو صورتم بود _چه کوچولویی تو این لباس ها .. سرمو پایین انداختم .. _خوبی فتانه خانم . لبخندی زدم .. از استرس اینکه کسی مارو نبینه .. سریع بسته رو از تو کیفم در آوردم . _بفرمایید .. با دیدن بسته یک لنگه ابروش رفت بالا _برام طاووس آوردی .. لب گزیدم .. بسته رو گرفت _مرسی خانوم خانوما .. قلبم از شنیدن این حرف ...محکم میتپید . بعد از توی کیفش یک کتاب دیگه بهم داد _این کتاب رو دوستم معرفی کرد که نامزدش میخونه ....گفت مطمئنم دخترا خوششون میاد .. البته منم خوشم اومد ازش .. رو کتاب رو نگاه کردم نوشته بود بامداد خمار .. شیطون نگاهم کرد _البته اسم نویسنده اش با شما یکیه ...که بیشتر خوشمان اومد . نفسم رفت صورتم گل انداخت ...بهش نگاه کردم که با لبخند بزرگی نگاهم میکرد .. کتاب ازش گرفتم _ممنونم .. چشمکی زد _قابل شمارو نداره .. سرمو پایین انداختم _میخونم میارم براتون ... بلند خندید _کتاب مال خودته .ولی اگه آوردنش باعث میشه دوباره ببینمت باشه منتظرم بهم زنگ بزنی .. لال شده بودم .. سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم _برو عزیزم دیرت نشه.. از این همه احساساتی که روانه قلب من میکرد زبونم بند اومده بود دلم میخواست بزنم زیر گریه .. من واقعا عزیزش بودم .. آروم خداحافظی کردم و راهم کج کردم رفتم .. وقتی یکم رد شدم وسوسه دیدنش دوباره به پشت سر نگاهی کردم که دیدم ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه .. حس میکردم دنیا یک شکل دیگست. به کتاب تو دستم نگاه کردم ..قطرات ریز بارون روش میریخت ... محکم تو بغلم گرفتم کتاب رو .. عطرش دوباره زیر بینیم رفت ....انگار بارونی که میبارید یک حس دیگه ای بود .. 🌺
🌺👈 **** اینقدر کتابه عاشقانه بود که دوبار خوندمش .. و هر بار حس های خوبی برام داشت . و دور شده بودم از دغدغه این روزهای که اهالی خونمون دربر گرفته بود ... حاج خانم یک هفته روضه داشت و مامان هر روز یکی از روضه هاش جا نمینداخت راس ساعت چهار چادر مجلسی شو که براش از کربلا آورده بودن میپوشید .. النگو هاشو دستش میکرد میرفت ...قرار بود روز آخر هم من و فریده بریم ... فریده هم که یک چیز های از کلاس خیاطی یاد گرفته بود یک پارچه مخمل زیر چرخ انداخته بود هر روز قرقر لباس چرخ میکرد تا واسه اون روز آماده باشه ... سه روز از دیدن محمد رضا گذشته بود و من واقعا یک حس دلتنگی تمام وجود مو گرفته بود . هر دفعه که تلفن زنگ میخورد ...ته دلم پر از افسوس میشد که کاش منم میتونستم حداقل صداشو بشنوم .. فریده دستی چرخ میچرخوند .. مامان رفته بود و خانجون زیر لحاف خوابیده بود . _تو چی میخوای بپوشی ؟ آهی کشیدم کاش اصلا نتونم بیام خونه خلوت بشه .. _نمیدونم ..یک چیزی تنم میکنم .. فریده لبه پارچه رو تا داد _وای فکر کن این لباس تنم کنم بعد مامان به  حاج خانم بگه این خودش دوخته . پوزخندی به خوش خیالی فریده زدم . خیره شده بودم به چرخ ..چی میشد از کار می افتاد .. یکدفعه ذهنم جرقه زد .. همون لحظه فریده رفت دستشویی .. سریع شیرجه زدم و تنه چرخ خم کردم ... همیشه وقتی بابا تعمیرش میکرد میومدم میدیدم  واسه همون بلد بودم چکار کنم ..یک چرخ دنده ازش جدا کردم .. دوباره تنه چرخ سر جاش گذاشتم و سریع اومدم پای درس هام .. فریده اومد و با ذوق شروع به چرخوندن دسته کرد .. بعد یک دقیقه یک دفعه گفت؛ _وای خاک بر سرم ....این چرا نخ پاره میکنه از زیر .. گردنمو کج کردم _کو ؟ فریده هول و دستپاچه گفت؛ _وای چکار کنم ...وای خدا .... کتاب گذاشتم اومدم چند بار دسته رو تکون دادم _یک کاریش شده ...راست میگی .. داشت اشک اش در میومد ..منم نگاهمو دلسوز کردم _حالا میخوای چکار کنی ...نمیرسه به خونه حاج خانم .. این حرف بیشتر تو دلش آشوب آورد _شب میگم بابا درست کنه .. سر تکون دادم _خیلی عقب میوفتی .. یکدفعه تو صورتم از عصبانیت داد زد _میگی چکار کنم .. منم شونه بالا انداختم رفتم سراغ کتاب هام _به من چه ...ولی من اگه جای تو بودم میرفتم پیش همسایه ای دوستی ..حداقل اونجا انجام میدادم دهنشو کج کرد _بعد مامان من میکشت .. _به مامان بگو یک جای کار اشکال داشت رفتم از دوستم بپرسم ... یکدفعه بُهت زده بهم زل زد ... از جاش بلند شد _چه عجب اون مغز تو به کار انداختی یک راه درست درمون پیدا کردی همش نگه نداشتی واسه شاگرد اول شدنت .. سریع چادر سر کرد و پارچه رو زیر بغلش زد و رفت .. دقیقا لحظه ای که از در بیرون رفت من پریده سر تلفن .. وای خدا ..وای خدا ..خونه باشه .. شماره گرفتم ...یکدفعه بعد چندتا بوق تلفن برداشت ..اینقدر هول شدم که نذاشتم الو بگه .. _سلام ... مکث کرد _سلام خانم خانما  .. نفسم رفت _دختر تو چه کردی ..‌این شال‌گردن محشره .. لب گزیدم ... _دوست داشتین .. صدای پر خندش اومد _دوست داشتم ....شب هاهم حتی باهاش میخوابم ... از ذوق نفسم بند آمد _فکر اینکه تو با دست های کوچولوت اینو برام بافتی بیشتر من شیدای خودت میکنی که فتانه خانم .. قلبم تند تند میکوبید هیچ وقت هیچ مردی ندیده بودم اینجوری حرف بزنه حتی شوهر عمه صفی که فکر میکردم از همه مردهای فامیل باسوادتر و مهربون تره .. _خواهش میکنمی گفتم .. بعد یکدفعه یاد کتاب افتادم _کتابتون خیلی قشنگ بود من دوبار خوندم .. _دلم میخواد ببینمت ..چه خوب کتاب تموم کردی ...پس واسه همون زنگ زدی ... دست و پام شروع به لرزیدن کرد ..دلش میخواد من ببینه ...یا خدا _میتونم فردا ببینمت .. همون لحظه صدای دراومد _آره آره ..باشه .. با هول گفتم _باید قطع کنم .. _خداحافظ عزیزم مواظب خودت باش .. و تلفن قطع کرد .. از ترس و نگرانی داشتم سکته میکردم خانجون بیدار شد _وا کن ننه درِ ..صدای زنگ نمیشنوی .. چادر برداشتم و به طرف در  دویدم .. فرید بود _دوساعت دارم زنگ میزنم .. بُهت زده گفتم _دستشویی بودم ..تو چه زود اومدی ... ناراحت به طرف پله ها رفت _نبود خونشون .. نفس گرفتم و تو حیاط موندم _فردا قرار بود ببینمش و هر دفعه فکر کردن به حرف هاش تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد ... 🌺
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۱۵ **** اینقدر کتابه عاشقانه بود که دوبار خوندمش .. و هر بار حس های خوبی برام داشت . و دور ش
🌺👈 *** _هفته دیگه امتحانِ.. صدای زنگ بود هیاهوی بچه ها . منم سریع وسایلمو جمع کردم که معلم شیمی مون صدام زد _رسولی .. برگشتم به عقب ..یک دسته برگه مقابلم گرفت _برگه های کلاس دیگست وقت داری تصیحح کنی .. سر تکون دادم _آره خانم .. برگه هارو گرفتم تو کیفم گذاشتم لبخندی زد و یک مرسی گفت . منم دویدم تا در مدرسه .. موهامو مرتب کردم ..خدارو شکر به مامان گفته بودم دیر میام میخوام از دوستم کتاب بگیرم .. دوباره وارد همون کوچه شدم . از شانس من چقدر شلوغ بود .. ولی محمد رضا نبود . حتما من زود اومده بودم . به طرف یک بقالی رفتم ...نگاهی به اجناس کردم پیرمرده داشت برای یک خانم پنیر روی ترازو میکشید _چی میخوای دختر جان .. الان چی میگفتم ته جیبم هیچی پول هم نبود . یک ببخشید گفتم اومدم بیرون .. پیرمرده غُر زد _دختر های ای دور و زمونه رو میبنی .... زن هم چادرش چفت گرفت چپ چپ نگام کرد تا آخر کوچه رفتم .. اون زنه تا در خونشون نگاهش رو من بود . از ترس اینکه یک آشنا من ببینه داشتم سکته میکردم . چشم میکشیدم به ته کوچه تا بیاد ..بچه ها از مدرسه آزاد شده بودن تو کوچه ولو بودن ... یکدفعه یک ماشین پیچید تو کوچه . آروم آروم راه میرفتم .. ماشین کنار پام ایستاد. _سلام بیا بالا . قلبم از دیدنش داغ شد .. در که باز کرد سریع داخل نشستم .. دیدم اون زنه با همسایشون دارن نگاه میکنن وپچ پچ میکنن. _میشه سریع بریم . سرمو تا حد امکان پایین گرفته بودم .. اونم با سرعت گاز میداد .. یکدفعه گفت .. _سرتو بیار بالا .... تا سرمو بالا آوردم دیدم تو جاده ایم .. بُهت زده به اطراف نگاه میکردم . محمد رضا لبخندی زد _خوبی خانوم... به طرفش برگشتم ...نیم رخش تو دید بود .. یک بلوز بافت سورمه ای تنش بود .و شال گردن .. به طرفم برگشت _دوست داری نهار کجا بریم . برق از سرم پرید تند تند هول زده گفتم _نه من باید برم خونه .. لبخندی زد . کنار یک جایی که چندتا درخت داشت نگه داشت .. بعد به طرفم چرخید _خوبی .. خوب نبودم از استرس حالت تهوع داشتم آروم سر تکون دادم _منم برام تو موقعیتی که هستم خیلی بد میشه اگه ما رو باهم ببینن .. لب گزیدم با لبخند گفت؛ _چندتا خواهر برادرید ؟ _یک خواهر از خودم یک سال بزرگتر دارم با یک داداش پنج ساله .. نگاهش یک جوری بود ...وقتی نگاهم میکرد خجالت میکشیدم . _منم یک خواهر هم سن تو دارم ...اسمش ملیکاست .. کتاب رو از  تو کیفم در آوردم ..نگاهش به  کیفم بود _چقدر ورقه داری تو کیفت ؟ با خجالت گفتم _مال معلم شیمی مونه داده تصیح کنم .. یک لنگه ابرو شو بالا انداخت .. _پس بچه زرنگی ... کتاب به طرفش گرفتم _شاگرد اولم .. چشاش ریز کرد _تجربی ها هم عشق پزشکی دارن ..پس خانم دکتری .چه بهت میاد . لب گزیدم نگاهش به لب هام دوخت _خانم دکتر فتانه ...کندی لب هاتو .. وقتی دید بیشتر خجالت کشیدم خندید به طرف عقب خم شد .. یک بسته برداشت .. یک بسته تو زر ورق پیچ شده مقابلم گرفت . _قابل خانم دکترمون نداره .. هم ذوق زده بودم هم استرس که داشتم گفتم _نه مرسی .. بلند خندید خودش بازش کرد ...از درون  جعبه یک گردنبند طلا بیرون آورد شکل یک برگ بود ..که وحشتناک میدرخشید .. بعد گفت ... _بزار برات ببندم ... شوکه نگاهش کردم .. قفل زنجیر باز کرد _پشت کن .. پشت کردم ..دستش روی مقنعه ام نشست دیدم که مقنعه ام کنارزد .. قلبم گومپ گومپ میکوبید . صدای نفس هاشو میشندیم ... بعد گفت _روی پلاک هم اسم کوچیک هر دومونه .. دستمو از زیر مقنعه روی پلاک کشیدم .. نفس بلندش کنار گوشم حس کردم .. بعد گفت؛ _اینم از این ...حالابرگرد ببینمت.. با خجالت به طرفش برگشتم .. بلند خندید _با مقنعه ات استتارش کردی دیده نمیشه .. خجالت کشیدم مقنعه امو بدم بالا .. وقتی دید هیج حرکتی نمیکنم .. لبخندش پر رنگ تر شد بلاخره زبونم به کار افتاد _مرسی .. استارت زد _قابل عشق کوچولوی من نداره .. عشق ..این کلمه تو سرم تکرار میشد .. یک نوار کاست تو پخش ماشین گذاشت . بعد گفت؛ _اگه کتاب های کنکوری میخوای برات بیارم ...خوبه تست زدن از امسال شروع کنی .. من گیج گفتم _نه مرسی .. خندید و گفت: _تو چرا اینقدر خجالتی نفس من ..‌‌‌‌.دوست دارم با من راحت باشی .. بعد یک نگاهی به من کرد _میدونم تو هم به من حس داری .. دوباره خجالت کشیدم من یک دختر شهرستانی بودم و آفتاب مهتاب ندیده و اون یک پسری بود که اینجور چیزها براش راحت بود حتما تو تهران دختر و پسرا خیلی باهم راحت اند .. سرم  پایین انداختم .. تا نزدیک مدرسه من آورد . لحظه آخر نگاهم کرد _اگه تونستی بهم دوباره زنگ بزن ...دلم برات تنگ میشه .. بلاخره از لاک خجالت بیرون اومد _مرسی بابت گردنبند ...اگه بتونم حتما بهتون زنگ میزنم .... نفس گرفتم ..سرمو انداختم پایین
🌺👈 **** اینقدر دویده بودم که صدام در نمیومد ..سریع گردنبند در آوردم تو لایه استری کیفم گذاشتم .. لحظه قبل اینکه در کیف ببندم ..دوباره نگاهش کردم ..دست روش کشیدم . _چه دیر اومدی بابا جان .. با شنیدن صدای بابا از پشت سر یک متر پریدم هوا _سلام .. بابا موتورش دنبال خودش میکشوند _سلام ..زنگ بزن در باز کنن یخ زدیم . زنگ در زدم .. مامان در باز کرد تا من رودید بلند گفت؛ _کدوم گوری بودی ؟ همون لحظه بابا رو هم دید بابا با موتور وارد حیاط شد از من یادش رفت _عه سلام چه زود اومدی .. بابا سر تکون داد _باس بعد از ظهر برم بازار قطعه بخرم .. وارد خونه شدم .. خانجون به پشتی تکیه زده بود و بافتنی میبافت. مامان اخم کرد _زود باش لباس در بیار دست روتو بشور میخوام سفره پهن کنم . فریده سفره رو پهن کرد . مامان قابلمه اِشکنه رو وسط گذاشت . اینقدر هیجان دیدن محمد رضا وجودمو گرفته بود که میلی به خوردن نداشتم . با قاشق محتویات تو کاسه استیل هی هم میزدم _حلیم نیست اِشکنه است اینقدر همش نزن .. بابا نصفی از نون های خورد  شده اش تو کاسه من ریخت _بخور باباجان .. از اون طرف فریده بینیش چین داد مامان با ذوق گفت؛ _آقا روح الله اینقدر لوس نکن دختر تهتقاری تو ..چند وقت دیگه قراره بشه عروس حاجی ...همچین باید سنگین رنگین باشه . با این حرف مامان غم عالم به دلم نشست .. خانجون  همینطور که لقمه اشو میجوید گفت؛ _اسم دخترت تو دهن مردم ننداز .. مامان با حرص نون تیکه کرد _مردم خودشون دستشون به گوشت نمیرسه میگن پیف پیف ... خانجون نگاهی به بابا کرد _نه به دار نه به بار ...چرا دادار دودور میکنین ...بزار بیان خواستگاری.. مامان از حرص لبهاشو کج کرد _چی چش ندارین ببین خواستگار خوب داره دخترام ...دختر صفی رو دستش باد کرده تقصیر ما چیه .. بابا قاشق تو کاسه انداخت _لا الله اله الله ..... دیگه کسی چیزی نگفت ..ولی دلم من انگار هزار تکه شده بود 🌺
🌺👈 *** گاهی شبها اینقدر دستمو روی اون گردنبند میکشیدم تا خوابم میبرد . انگار تمام انرژی های دنیا ساطع شده بود تو اون یک تیکه طلا و هر بار حروف انگلیسی ام که زیر انگشتم حس میکردم قلبم به  تلاطم میافته ... و روزهای پر برف زمستون تو گرمای نگاه محمد رضا برام بهار سرمست بود .. دیوارهای ما از هفته یک بار به هر روز شده بود و این مدیون کلاس های ریاضی فوق العاده ای بودم که اسم نوشتم هیچ وقت نرفتم . و تو هر دیدار یخ خجالت منم آب میشد .. ............... دقیقا قبل زنگ خودمو تو دستشویی انداختم ... مژه هامو بین انگشت هام محکم فشار دادم تا فر بخوره .. و بعد از ته کیفم یک تیکه آینه شکسته که داشتنش تو مدرسه جرم بود بیرون آوردم .. یک تیکه رژ رو که یواشکی از جعبه لوازم آرایش مامان که مخصوص عروسی ها بود برداشته بودم لای دستمال کرده بودم رو لب هام کشیدم.. دلم میخواست متفاوت باشم .. فردا میخواست بره تهران و تمام دلهره من این بود با دیدن دخترهای رنگارنگ تهران .. من یادش بره و انگار داشتم از خودم یک اثر نقاشی ثبت شده براش می ساختم .. تو تکه آینه نگاه کردم .. لبهای سرخ رنگی که زیادی تو چشم بود البته هیچ همخونی با کُرک های پر صورتم نداشت .. مقنعه رو جلوی صورتم گرفتم و از مدرسه خارج شدم .. خودم بیشتر استرس داشتم .. وقتی وارد  کوچه شدم ماشین محمد رضا پارک بود .. قدم هامو تند برداشتم .. هی اینطرف و اونطرف می پاییدم  کسی نبینه .. تا رسیدم در ماشین باز کردم .. سلام نکرده گفتم _برو برو .. یکم جا خورد ولی گاز داد و رفت .. وقتی از شهر خارج شدیم نفس راحتی کشیدم ‌‌.. محمد رضا خندید _خوبی ..خانوم خانما ... دوباره نگاهم کرد _لبت تب خال زده .. حرفش بهم برخورد سریع مقنعه رو پایین آوردم . یکدفعه با دیدنم چشم درشت کرد کشیده گفت؛ _فتانه ....! خودم خجالت کشیدم . با خنده گفت؛ _چرا اینجوری کردی .. لب گزیدم . خنده اش قورت داد _قربونت بشم تو خوشگل هستی ....احتیاجی نیست به سرخاب و سفیداب کردنات .. لب برچیدم _زشت شدم .. یک برگ‌دستمال دستم داد _تو زیبا ترین دختری هستی که تا حالا دیدم . یک حس خوب ته دلم اومد .. بعد با لبخند نگام کرد _دیگه این کار نکن ...میدونم این کارها تو این شهر کوچیک آداب و رسومی داره .. سرمو پایین انداختم با دستمال رد رژ پاک کردم _فردا میری؟ نفس گرفت _آره ..فردا پنجشنبه است میرم تا اخر هفته .. اشک تو چشم نیش زد _بری دلت برام تنگ‌میشه .‌ با لبخند نگاهم کرد _میشه تنگ نشه ... بعد به اطراف نگاه کرد و استارت زد _الان بهترین موقعیت مرخصی بگیرم...از فردا ماه رمضون ... با بغض نگاهش کردم _منم دیگه نمی تونم بیام ...بابام ماه رمضون ها سر راهش میاد دنبالم.. یکم نگام کرد _فتانه ...من خیلی کار احمقانه ای میکنم اینجوری باهات قرار میذارم.. چون لو بره هم واسه تو بده هم واسه من ولی .. از این حرف اش متنفر بودم هر دفعه این رو میگفت ..و هر دفعه میگفت نمیتونم بدون تویک لحظه رو هم سر کنم .. لبهام بخاطر شدت کشیدن دستمال خشک شده بود ...زبونم رو لب هام کشیدم ... _یک ماه از اولین روزی که هم دیدیم میگذره .. دنده رو عوض کرد و گفت؛ _یک ماه زندگیمو یک دختر خوشگل و مهربون زیر رو کرده .. خبر نداشت قلب منم زیر رو شده .. نزدیک مدرسه پارک کرد  . دلم نمیخواست ازش خداحافظی کنم ..چون نمیدونستم دوباره کی قراره ببینمش .. _من دلم برات میشه محمد رضا ... با حرص گفتم _کاش شب های بلند ماه رمضون زود تموم بشه. آهی کشید _قربون دلت بشم ..منم دلتنگت میشم ... بعد با لبخند گفت؛ _میدونی تله پاتی چیه .. گیج نگاهش کردم ادامه داد _هر وقت دلت تنگ شد چشاتو ببند به من فکر کن مطمئن باش منم بهت فکر میکنم.. نفس گرفتم _خونتون تلفن نداری ..مامان با خانجون صبح ها میرن ختم قرآن ...هفته دیگه بعد ازظهریم ...فریده هم مدرسه است .. لبخندی زد _چه خوب پس بهت زنگ میزنم .. وقتی دید دارم زل زده نگاهش میکنم بلند خندید _اینجوری نگام نکن سفرم کوفت میشه .. لبخند نیم بندی زدم .. اونم بلند خندید _قربون اون خنده هات .. از ماشین پیاده شدم .. خداحافظی کردم .. تا لحظه آخر هی میگفت عزیز دل منی ..مواظب خودت باش و من دلم انگار پیشش جا گذاشتم 🌺
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۱۸ *** گاهی شبها اینقدر دستمو روی اون گردنبند میکشیدم تا خوابم میبرد . انگار تمام انرژی های
🌺👈 * بوی بادمجون سرخ کرده از تو آشپزخونه  میومد ... خانجون من و فریده رو کنار رادیو نشونده بود تا قرآن با رادیو بخونیم .. از شانس بد من خانجون بخاطر پا دردش با مامان ختم  قرآن نمیرفت .. صدای صوت قرائت قرآن میومد ... بابا تو اتاق خواب بود و من فقط چشام روی خط های قرتن میچرخید یک بغض گنده تو گلوم بود ..یک هفته بیشتر از رفتن محمد رضا میگذشت .. و من هیچ خبری ازش نداشتم .. فقط پریشب که تو افطاری خونمون مهلا رو دیدم بهم گفت هنوز نیومده .. ضعف روزه چشام پر خواب کرده بود .. مامان با یک کاسه کشک سابی کنارمون نشست _فتانه یک ظرف بیار ... به طرف آشپزخونه رفتم که تلفن زنگ خورد .. فریده سریع به طرف تلفن دوید .. بعد یکدفعه بلند داد زد _فتانه ...بیا تلفن .. حتما مهلا بود .. ظرف به مامان دادم .. فریده دهنش کج کرد _میگه دوستتِ ... مات شدم ..کسی شماره خونمون نداشت .. تلفن که گرفتم یک دختر  با ناز گفت _فتانه خانم .. آروم گفتم بله .. گفت _گوشی .. و من با شنیدن صدای محمد رضا واقعا در حال پس افتادن بودم _سلام عزیزم .. دلم میخواست بزنم زیر گریه ... آروم گفتم _خوبم ... بعد خندید _تابلو نکن دختر جون ... نفس گرفتم .. خونه ساکت بود و فقط نوای صوت قرآن میومد .. من در مقابل این همه گوش چی میتونستم بگم .. _خوب حالا بگو ریاضی چند درس دادن .. منم طوطی وار گفتم _صفحه ۸۱ ...فصل چهار ..توابع .. همون لحظه قران تموم شد .. یکدفعه صدای دادشم اومد که میگفت _مامان فیلم عربی شروع شده .. مامان با ذوق کاسه کشک سابی شو برداشت داخل پذیرایی رفت .. خانجون هم دنبالش .. محمد رضا خندید _قربون اون صدات بشم ...نفس من .. فریده قرآن هارو روی تاقچه کنار تلفن گذاشت ..ترسیدم صدای محمد رضا رو بشنوه همون لحظه گفتم _تو مگه مسئله هارو حل نکردی .. و بعد فریده هم رفت .. نفس راحتی کشیدم .. _دلم برات تنگ شده .. محمد رضا خندید _پدر من و تو در آوردی دو هفته منتظرم بهم زنگ بزنی .. آروم گفت __نمیشد ...خونه تنها نبودم ..چون تلفن راه دور نمیشد از دکه هم زنگ بزنم ... صدای آهنگ عربی فیلم میومد .. _در ضمن نماز و روزه هاتونم قبول من یادت نره  دعا کنی .. اشک تو چشمم نیش زد _همیشه به فکرتم ...هر وقت شب میرم بیرون دنبال ماه ام ...میگن اگه به ماه نگاه کنی کسی  که دوست داره هم به یادت میفته .. _آخ عزیز دلم من همیشه به یادتم  .. سرمو کج کردم تا ببینم بقیه حواسشون نیست _کی میای ؟ نفس گرفت _نمیدونم اینجا کاری برام پیش اومده ..ولی زود میام .. همون لحظه بابا از خواب بیدار شد ..و صداشو شنیدم _فریده کم کن اون بی صاحاب ... با ترس گفتم _مواظب خودت باش ..من نمیتونم زیاد صحبت کنم .. خندید _برو عزیزم .. سریع خداحافظی کردم .. وارد پذیرایی شدم .. نگاهم به تلوزیون دوختم .. مامان با حرص گفت؛ _حیف این پسره واسه زکیه.. خانجون سر تکون داد _هی ننه ...مجبورش کردن .. بعد فریده با ذوق گفت؛ _من میگم این میره همون دختر خوشگله رو میگیره .. و من فقط نگاهم به تلوزیون بود و هی صدا و حرف های محمد رضا رو تو  ذهنم تکرار میکردم همون لحظه مامان دست هاشو  بلند کرد   .. _فتانه بیا کاسه رو ببر تو آشپزخونه ...فریده ...پاشین سفره افطار اماده کنید .. 🌺
🌺👈 *** _فتانه ..پاشو الان اذان میگن ... با کرختی از زیر لحاف بیرون اومدم .. بابا رادیو رو روشن کرده بود صدای دعای سحر پخش میشد .. مامان سفره رو پهن کرد ..فریده بشقاب هارو چید .. مامان از تو آشپزخونه داد زد _فتانه برو یکم ترشی بیار .. هنوز گیج خواب بودم کاپشن تن کشیدم . بیرون هواش سوز داشت ...برف نم نم میبارید آسمون سرخ بودو صدای دعا از مسجد میومد .. نگاهی به ماه کردم ...دلم گرفت ..یک لحظه هم خاطره محمد رضا از ذهنم نمی رفت .. روی دبه ترشی برف نشسته بود . برف با دستم کنار زدم دستم یخ زد .... کاسه رو پر ترشی کردم ..گل کلم های درشت خوشمزه ..چه خوب میشد اگه یک روز سحر من و محمد رضا باشیم .. به آسمون خیره شدم ..یعنی چکار میکنه الان بلند شده واسه سحری .. صدای زنگ تلفن اومد .. نفسم رفت ، شاید محمد رضاست  با دو خودمو به خونه رسوندم .. مامان گوشی رو برداشت _الو سلام صفی جان .. ترشی رو وسط سفره گذاشتم .. خانجون تو بشقاب ها پلو و خورشت ریخت .. بابا بلند گفت؛ _به صفی بگو وقت دیگه واسه تلفن نبود ..الان اذن میگن ... بعد چند دقیقه مامان ا مد سر سفره .. بابا چای شو تو نعلبکی ریخت _چکار داشت صفی  دو ساعت .. مامان قاشق غذاشو تو دهنش گذاشت _واسه پس فردا وعده  گرفته برای افطاری ... وای نه قرار بود هفته دیگه باشه چرا پس فردا اینطوری که محمد رضا نیست ... بابا دوباره چای شو هورت کشید و دقیقا حرف دل من پرسید _ هر سال که شب قدرِ.؟ مامان شونه بالا انداخت __گفت امسال قرار شب عید امام حسن مجتبی باشه ..یک عالمه هم مهمون دعوت کرده .. خانجون تو فکر رفت _پس فردا روح الله من ببر کمک دستش باشم .. مامان نوچی کرد با غُر گفت؛ _منم میخوام کمک کنم پس فردا صبح باهم میریم . موقع اذان واقعا از خدا خواستم بهم رحم کنه تا دو شب دیگه محمد رضا بیاد ... 🌺
🌺👈 *** از مدرسه که اومدم ...کسی خونه نبود فقط فریده بود که اونم خواب بود ... و امروز چون پنجشنبه بود مدرسه نداشت .. از فرصت استفاده کردم شماره خونه محمد رضا رو گرفتم ولی کسی گوشی رو برنداشت ... ناامید شده بودم ..پس نیومده ...شماره تهران گرفتم ...که خانم برداشت سریع قطع کردم .. نفسم از ترس حبس شد . فریده خواب الود گفت؛ _مامان گفته حاضر باشید الان بابا میاد دنبالمون .. بعد بلند شد به طرف حمام رفت .. اشک تو چشام نیش زد .. خدایا .. اینقدر نا امید بودم وقتی داشتم برای دومین بار شماره خونه اش میگرفتم .. هی بوق میخورد که یکدفعه صدای الو گفتن شنیدم .. با ذوق گفتم _محمد رضا ...! _جانم کشدار شو شنیدم .... _کی اومدی ...؟ با خنده گفت؛ _دو ساعتی هست ...امشب شما هم میاین ..؟ آره .. اینقدر هول بودم که گفتم _الان باید حاضر باشم ..الان بابام میاد ..میایم اونجا ..پس میبیننت ... _آره قربونت بشم ..دلم برات خیلی تنگ شده .. بعد یکدفعه صداشو صاف کرد ...انگار داره با کسی حرف میزنه _بفرمایید صفی خانم صدای عمه صفی مو می شنیدم که سعی میکرد مثل خود محمد رضا با لهجه تهرانی حرف بزنه.. خندم گرفت .. محمد رضا آروم گفت؛ _میخوان اینجا سفره افطار واسه آقایون پهن کنن ..من باید تلفن قطع کنم .. _باشه مواظب خودت باش . با خنده و شیطون گفت؛ _خوشگل خانم بیای ببیننت ها دلم برات تنگه خیلی زیاد .. لب گزیدم ... _باشه .. و تلفن قطع کرد .. تا حالا تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم انگار دنیا رو به من داده بودن ..قلبم تند تند میزد .. همون لحظه فریده از حمام ا مد موهاشو روی بخاری شونه کرد منم تند تند داشتم لباس میپوشیدم _خبر داری عمه صفی خانواده حاج آقا رو دعوت کرده ...مامان گفت عیبی نداره لباس های مهمونی بپوشید ... 🌺