صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت6⃣4⃣ ــ پیامکرو کی ارسال کرد؟ ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمان
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت 7⃣4⃣
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما
بیام؟
سمانه با استرس گفت:
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این
چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم
بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
🌷نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت8⃣4⃣ نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت9⃣4⃣
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد،صغری سئوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سئوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و صغری با صدای بلندمیخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب به صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سئوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد
وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های
سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد
کم کم همه بر روی سفره نشستند...
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت0⃣5⃣ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بود
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت1⃣5⃣
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند
با لبخند دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سئوال پرسیدن،والا هیچ
چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد
قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا درعرض این چند روز دلتنگی را احساس نمیکرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام
خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان#پلاک _پنهان
قسمت6⃣5⃣
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با
پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی
صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،آن چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته
شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بالاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از
پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود.
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد....
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت2⃣8⃣
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده
اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد
🌹"نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
رمان#پلاک-پنهان
قسمت 4⃣8⃣
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد
دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری
راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خیرداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد...
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت8⃣8⃣
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه شدهبودند،صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر
محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ
کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد و شیطونوار روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه دارد....
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت2⃣9⃣
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی،
هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای
فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه
دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان می رفت نگاهکرد.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد و با دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند
نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت:
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو
ماشینه خیلی نگرانته
کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است
نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کشید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آید،سمانه از
نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود
و لباس های سمانه کم کم خیس
شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن
سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین
سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود.
🌹"نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد....
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت 4⃣9⃣
پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت.
ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا....
تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد.
ــ سلام خاله
ــ سلام پسرم،خوبی؟؟
ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟
ــ خداروشکر عزیزم
ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش
خاموشه
ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش
شارژ نداشته باشه
ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟
ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش
کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم
ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی
کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت.
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت6⃣9⃣
فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت.
کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت:
ــ سمانه چرا پنجره بازه؟
سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت:
ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرون یکم خنکم کنه
کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟
سه پتویی که فرحناز خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی
برداشت و دوباره روی سمانه انداخت.
ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است
سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت.
ــ سمانه
ــ جانم
ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟
سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود.
ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم
کمیل جدی گفت:
ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟
ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم
کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد:
ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور
به طرف پنجره رفت و آن را بست.
ــ اِ کمیل بزار باز باشه
ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه.
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند.
سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت:
ــ میخوای بری؟
ــ چطور؟
ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
ــ بفرمایید خانم
ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم
کمیل با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت:
ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم
سمانه با ذوق گفت:
ــ واقعا؟؟
کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید.
بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی
خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند.
سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت
کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت:
ــ همشونو میخوری
ــ دوس ندارم
ــ سمانه همهی گوشتارو میخوری
ــ زورگو
کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد.
آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی
انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت
نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد.
🌹"نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 8⃣9⃣
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آمده بود،پلاک۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
"🌹نویسنده : فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 0⃣0⃣1⃣
سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است.
کمیل و محمد مشغول صحبت کردن بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت.
نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که
داروهایش را به موقع بخورد.
به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه
دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود.
ـــ این چه کاری بود دایی
ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست
ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا
ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم
ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه
سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.
صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد....
ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از
خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو
رفته باشه
سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد وافتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد.
سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد:
ــ تو، تو ، به خاطر مواظبت ،با من،ازدواج کردی
کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت:
ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم
اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود که از محمد می خواست به دنبال او برود.
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد....
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت1⃣0⃣1⃣ محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشید
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت2⃣0⃣1⃣
ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر
دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومدهبود حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود
فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی ربع ساعتبعد اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
**
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت
انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان میدادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید.
سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت4⃣0⃣1⃣
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با
نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر میکند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم
میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل؟؟بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست
درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش خیلی سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطراب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزد را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ،
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سمانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد کرد،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
🌹"نویسنده : فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت6⃣0⃣1⃣
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده
بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره رو هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان.
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 0⃣1⃣1⃣
آرش بیخیال بچه ها شد و سریع از خانه خارج شد و به طرف خیابان اصلی دوید ،همه ی راه را نفس نفس می زد،زیر لب میگفت:
ــ غلط کردم غلط کردم
کمیل و بقیه را از دور دید،با تمام توانش فریاد زد:
ــ کمیل کمیل
کمیل با شنیدن فریاد کسی که او را صدا می زند،برگشت بقیه هم کنجکاو به آرش نگاه کردند،کمیل چند قدم به سمتش رفت،آرش روبه رویش ایستاد و با گریه گفت:
ــ سمانه،سمانه
نفس نفس می زد و نمیتوانست درست صحبت کند،با شنیدن اسم سمانه همه نگران به او نزدیک شدند،کمیل بازوانش را گرفت و شدید تکان داد و فریاد زد:
ـــ سمانه چی؟حرف بزن آرش
ــ روی صورت سمانه اسید ریختند
و بدون خجالت بلند گریه کرد،صدای یا حسین همه بلند شد و در کمتر از چند ثانیه همه با شتاب به سمت خانه دویدند.
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا
قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او نیفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه؟
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید
نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست
داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف
پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد ، بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت8⃣1⃣1⃣
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به
آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سئوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست
اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود
کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت:
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در
چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنمقلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف بزن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
🌹نویسنده :فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت0⃣3⃣1⃣
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد میکردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش
کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با
صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند
و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز
امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر وسریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
🌹نویسنده :فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت1⃣3⃣1⃣
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را
چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع اون در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مسئله رو همین امشب تمومش کنم
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت:
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم
میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم.
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 7⃣3⃣1⃣
با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید.
اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه.
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن.
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از
ماشین پیاده نشو
ــ اما.
ــ سمانه به حرفم گوش بده
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت9⃣3⃣1⃣
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با
وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای
من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالرو پای
خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم در ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را
اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 2⃣4⃣1⃣
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوام برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان
خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه
نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی شدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم
میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی
کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده بر روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دلم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت3⃣4⃣1⃣ ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت4⃣4⃣1⃣
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد
وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمیه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار کنم
کمیل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
سمیه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و دوباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت6⃣4⃣1⃣
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالای سرش نام او را فریاد می زد در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این باور را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود
سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دیگهدکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
🌹"نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت8⃣4⃣1⃣
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی به چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خالفکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه رمان