🚩 پیامبر صلیالله علیه وآله:
بهشت هشت در دارد كه يكى از آنها را «ريان» ناميده اند که فقط روزه داران اجازه ورود دارند.
#روزه_دار_ورودی_اختصاصی_بهشت
السلام علیکم یا اهل بیت الرحمة و النبوه،
و معدن العلم و موضع الرسالة.
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه 🌹
استاد ما میگفت: در ماه مبارک که دعا میکنی و میگویی:
أَللَّهُمَّ أدخِل عَلَی أَهلِ القُبُورِ السُرورَ
بارالها! بر ساکنانِ قبرها شادمانی و سرورعطا کن.
أَللَّهُمَّ أغنِ کُلَّ فَقِيرٍ
بارالها! محتاجان، بی نياز کن.
أَللَّهُمَّ أشبِع کُلَّ جائِعٍ
بارالها! گرسنگان سير گردان.
أَللَّهُمَّ اکسُ کُلَّ عُريَانٍ
بارالها! برهنگان را بپوشان.
أَللَّهُمَّ اِ قضِ دَينِ کُلِّ مَدِينٍ
بارالها! بدهی ِ بدهکاران اَدا کن.
أَللَّهُمَّ فَرِّج عَن کُلِّ مَکروبٍ
بارالها! گرفتاران را آسوده و راحت نما
أَللَّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَرِيبٍ
بارالها! غريبان را بازگردان
أَللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِيرٍ
بارالها! اسيران را آزاد گردان
أَللَّهُمَّ أصلِح کُلَّ فَاسِدٍ مِن امورِ المسلمينَ
بارالها! مفاسدِ امورِ مسلمانان اصلاح کن.
أَللَّهُمَّ اشفِ کُلَّ مَرِيضٍ
بارالها! بيماران را شِفا ده.
أَللَّهُمَّ سُدَّ فَقرَنَا بِغِنَاکَ
بارالها! نيازمندی ما را به بینيازيت جبران کن.
أَللَّهُمَّ غَيِّر سُوءَ حَالِنَا بِحُسنِ حَالِکَ
بارالها! حالِ بدِ ما را به حالِ نيکويت تغيير ده.
أَللَّهُمَّ اِقضِ عَنَّاالدَّينِ وَ أَغنِنَا مَنَ الفَقر
بارالها! وامِ ما را اَدا کن فقر ما را به بینيازی تبديل کن.
همهی این اتفاقها وقتی خوهد افتاد که امام زمان علیه السلام ظهور کنند!
پس در این ماه ازخواندن دعای فرج هم کوتاهی نکن!
که با فرج آن امام مهربان،
دین همه ادا میشود و حال همه خوب!
و فقیری نخواهد بود و مریضها شفا میگیرند،
و همهی اتفاقهای خوب در ظهور امام زمان علیهالسلام ممکن خواهد بوذ!
غیبت #یوسف از کودکی آغاز شد!
غیبت یوسف فاطمه نیز از کودکی!
بینالطلوعین صبح روز جمعه از اهمیت بیشتری برخوردار است. مردگان معذب، در این ساعت آزادند. حتیٰ از جمله ساعتهای محتمل برای استجابت دعاها ، همین موقع دانسته شده است.
#سلام_منجی_دلها
جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
نیاید #یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
#الحسین_سفینه_النجاه🚩
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@saLhintanhamasir
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
مارا به دوستان خود معرفی کنید.
#سلام_منجی_دلها
جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
نیاید #یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
#الحسین_سفینه_النجاه🚩
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم #امام_زمان(عج) را میبینند، اما نمیشناسند. مانند حضرت #یوسف (ع) که برادرانش او را میدیدند، روی فرش آنها راه میرفت، ولی نمیشناختند.
❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه الله)❤️
═══✼🍃💖🍃✼══
#دلنوشته_رمضان
سحر دوازدهم...
✍ کویری بودم تشنه....
که بارش باران نگاه تو، سیرابم کرد....
❄️ جنس نگاه تو، از جنس سحرهای رمضان است ... #یوسف
من، اولین نگاه تو را، در رمضانی بی نظیر، پیدا کرده ام....
❄️نميدانم میان تو.... و... لیله القدر.. چه سری هست ..؟؟ که هر آنچه را، تو نگاه میکنی.. لیله القدر، بر قيمتش می افزاید...
راز میان شما هر چه هست، باشد!!!
من دلخوشم به تو... که همین حوالی نفس می کشی... و سیاهی قلب هايمان، نگاهت را از ما، ساقط نمی کند...
فقط ط ط....
یک درد می ماند...که سالهاست، در کنار اطمینان قلبهایمان، خودنمایی می کند...
"نداشتنت"... درد بی درمانی است..؛#یوسف
و اين درد را تنها کسی لمس می کند، که یکبار حرارت آغوش تو، مستش کرده باشد....
❄️یقین دارم..؛
بی تو ماندن...محال است...
بی تو رسیدن... محال است...
بی تو نفس کشیدن... محال است...
اما من همچنان بدون تو، زنده ام!!!
❄️تا آمدن تو... فقط یک #قدم راه مانده است..
من...باید... #قدم...بردارم....
تا....تو...را.... #پیدا....کنم....
درد نداشتنت...با نسخه زیر...درمان میشود...
راکد....نباش!!!
بی خیال...نباش!!
ساکن...نباش!!!
برو....می یابی اش.....
✍ و من....باید، این رمضان... بسویت..قدم بردارم....
برای قدم هايم، امن یجیب بخوان..؛#یوسف
#جامانده
صالحین تنها مسیر
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای،
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۳
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..!
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....!خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚