#سلام_امام_زمانم 🌹🌺
شوق دیدار تـ❤️ـو ...
سر رفت ز پیمانه ما
کی قدم مینهی ...
ای شـ❤️ـاه به ویرانه ما
ما هنوز ای نفستـ❤️ـ گرم ...
پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده ...
بر این دلـ💔ـ دیوانه ما
سلام آرزوی دیده های مشتاق ....
🍃🌹
#آزادی_انسان 🌱🌱
✳️ اقسام آزادی 👉
آزادی به دو قسم است .🔸🔹
🔸یک نوع آن آزادی #اجتماعی است
#آزادی_اجتماعی یعنی : بشر در اجتماع ، از ناحیه سایر افراد اجتماع آزادی داشته باشد ،
دیگران#مانعی در راه #رشدو تکامل او نباشند ،
او را محبوس نکنند ، به حالت یک زندانی درنیاورند ، که جلوی فعالیتش گرفته شود .
دیگران او را #استثمار نکنند ،
#استخدام نکنند ،#استعباد نکنند ..
یعنی تمام قوای فکری و جسمی او را در جهت منافع خودشان به کار نگیرند..
این را می گویند ، #آزادی_اجتماعی👉
پس یکی از اقسام آزادی ، آزادی اجتماعی است که انسان از ناحیه سایر افراد دیگر آزاد باشد. ✅
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
🌱🌱🌱
#راه_روشن
🌹امام حسن علیهالسلام فرمودند:
🔺 اِنَّ اَحْسَنُ الْحُسْن،الخُلقِ الحَسَن
🔻 همانا بهترین نیکی ها، اخلاق نیکوست.
📚 وسائل الشیعه؛ ج۱۲ ؛ ۱۵۳
#راه_روشن
💠 پشت پا بر غرب و #غرب_زده
🌹امام خمینی(ره):
🔺 از #مردم میخواهیم تا بر پایههای اسلامی خویش تکیه زنند و بر غرب و غربزدگان که موجب نابودی فرهنگ آنان شده است پشت پا زنند.
۱۳۵۷/۰۹/۱۶
#راه_روشن
🌹 امام خامنهای:
کسانی که معتقدند برای پیشرفت کشور باید به غرب پناه برد، عقل خود را باختهاند.
۹۵/۴/۱۲
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۴ شروین این را گفت و خندید. - چی گفت؟ نصیحتت نکرد؟ پسر جون بشین درست رو بخون، انصرا
#رمان_هاد
پارت۲۵
- خب چون می شناسمشون
می گم...
پیش خدمت سینی را روی میز گذاشت.
- امر دیگه ای ندارید؟
سعید سینی و محتویاتش را ورنداز کرد و گفت:
- نه داداش. قربانت. فقط قلیون بعدش یادت نره...
- جیب مفت گیر آوردی راحتی دیگه؟
- حالا یه بار شام می دی. کوفتمون نکن دیگه!
- فکر کنم تو رفاقتت با من هم به خاطر پولم باشه...
سعید اولین لقمه آبگوشتش را در دهانش چپاند و با همان دهان پر گفت:
- قرار نشد از حرف هام سواستفاده کنی ها. البته قبول دارم تو یه رفیقی مثل همون مهدوی می خوای
که هی از انسانیت و تحویل گرفتن و ... بگه.
رفیق خوبی می شه برات. به پای هم پیرشین ان شالله...
شروین خندید و مشغول شد ...
دیر وقت بود که رسید خانه. وقتی از ماشین پیاده شد. پدرش هم وارد گاراژ شد. از ماشین پیاده شد سوییچ
را دست ناصر داد وگفت:
- صبح ماشین تمیز باشه.
- چشم آقا..
کتاب هایش را از ماشین برداشت. پدرش نزدیک آمد و گفت:
- الان اومدی؟
- اوهوم
- کتاب خریدی؟
- قرضیه
- راستی ترم چند بودی؟
شروین گفت:
- ترم 2
و نفسی از سر درد کشید.
- بوی دود می دی، قلیون؟
خودش را جمع و جور کرد:
- آره
زیر چشمی پدرش را پائید.
- چیز خوبی نیست. دردسر می شه
- سعید گفت بعد از دیزی می چسبه...
این را گفت و منتظر عکس العمل پدرش شد.
- چه دوست باحالی. راست می گه. گاهی می چسبه. منم بدم نمیاد
با خوشحالی گفت:
- می تونم ببرمت، یه جای خوب پیدا کردم...
پدرش دستی تکان داد، در اتاقش را باز کرد و گفت:
- باشه برای بعد. شاید آخر هفته فعلا خیلی سرم شلوغه
وارد اتاق شد. در را بست و شروین پشت در ماند. نگاهی به کتاب ها انداخت، شانه ای بالا انداخت و
رفت توی اتاق خودش.
کتاب ها را روی میز گذاشت و پرید روی تخت. سرش را به طرف میز چرخاند
و همانطور که به کتاب ها خیره شده بود حرف های سعید در ذهنش تکرار شد:
- تو رفیقی مثل همون مهدوی می خوای ... از انسانیت و تحویل گرفته بگه... رفیق خوبی می شه
برات...
🍃فصل سوم
دم در دانشکده استاد را دید. سلام کرد.
- سلام آقای کسرایی. خوبید؟
با هم دست دادند.
- فکر کنم امروز با شما کلاس دارم
شروین سری به نشانه تائید تکان داد.
- ساعت ده و نیم
سعید از راه رسید، با چرب زبانی سلام کرد و کنار شروین راه افتاد و درحالی که سعی می کرد مهدوی
متوجه نشود به شروین ایما و اشاره می کرد. شروین در عین حال که زیر چشمی حواسش به شاهرخ بود سعی می کرد سعید را آرام کند.
شاهرخ که نگاهش به جلو بود گفت:
- مزاحمتون نباشم. نیازی نیست منو همراهی کنید. راحت باشید
بعد رو به شروین گفت:
- سرکلاس می بینمتون. فعلا خداحافظ
وقتی شاهرخ رفت رو به سعید توپید:
- تو چه مرگته؟ چرا اینقدر وول می خوری؟
سعید با چشم هایش به مهدوی اشاره کرد:
- خبریه؟ اگه نمره میدن بگو ما هم هستیم
- دم در دیدمش. مجبور شدم سلام کنم
ادامه دارد....
✍ میم .مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۲۵ - خب چون می شناسمشون می گم... پیش خدمت سینی را روی میز گذاشت. - امر دیگه ای ند
#رمان_هاد
پارت۲۶
- میری سر کلاسش؟
- آره
- پس انصراف روبی خیال شدی؟
- مگه نگفتی یه مدت بی خیال شم؟
- با این برگه انصراف هایی که تو گرفتی یه دانشکده می تونست انصراف بده
شروین نشست.
- دیشب بابات رو دیدی؟
- آره. وقتی رفتم تازه اومد
- فهمید؟ چیزی نگفت؟
- بابای من؟! اگر بمیرم هم کاری نداره. می گفت رفیق باحالی داری
- خوش به حالت. من که مجبور شدم اول بپرم تو دستشویی یه آبی به سر و صورتم بزنم که نفهمه. یه
بسته آدامس تموم کردم!
شروین که به دوردست خیره شده بود گفت:
- حوصله سر و صدا نداشتم. خوشحالم که گیر نداد اما اگه یه چیزی گفت، حتی اگه می زد توی گوشم
لااقل می تونستم فکر کنم یه کم براش اهمیت دارم
سعید گفت:
- دیوانه! تو انگار یه چیزیت می شه
بعد همانظور که با چشم هایش یک نفر را دنبال می کرد گفت:
- من برم. استاد اومد. می دونی که اگه پشت سرش برم کلاس بیچارم می کنه. پیرخرفت
سرکلاس از ترس شاهرخ راست نشسته بود. استاد با حوصله به سوال دانشجوها پاسخ می داد. شروین
دستش را بلند کرد تا سوالی بپرسد اما پشیمان شد. کلاس که تمام شد داشت از در بیرون می رفت که
شاهرخ صدایش زد. همانجا دم در ایستاد. استاد جلو آمد و با دست اشاره کرد که راه بروند.
- فکر کنم شما سوال داشتید ولی نپرسیدید، چرا؟
شروین نگاهی به چشم های استاد کرد اما نتوانست حرفی را که می خواست بزند به زبان بیاورد برای
همین دهانش را بست. مکثی کرد، کیفش را جابه جا کرد و در حالی که نگاهش را به در خروجی سالن
می دوخت گفت:
- چون کار بیخودی بود
- یعنی سوالتون اینقدر سخت بود که نمی تونستم جواب بدم؟
من می خوام انصراف بدم پس فرقی نداره که بدونم یا ندونم
- می خوای انصراف بدی، هنوز که ندادی!
استاد این را گفت و به شروین خیره شد.
- درسته؟
شروین نگاهش کرد.
- به اندازه کافی وقت داری، نیازی نیست جلوتر از زمان حرکت کنی
این را گفت، خداحافظی کرد و رفت...
توی سلف بود که سعید روبرویش نشست.
- امروز بنایی نداشتید؟
- حالش رو می گیرم
سعید در نوشابه اش را باز کرد و گفت:
- شروین عصبانی می شود
کمی از نوشابه اش را سر کشید و ادامه داد:
- چی شد؟ باز زدین به تیپ هم؟
- فضول سوال پرسیدن آدم هم هست
- سوال؟ مگه تو درس هم گوش میدی؟
- درس که میده از بچه ها سوال می کنه. نمی خوام کم بیارم. یه سوال کردنی نشونش بدم که حالش جا
بیاد
تا وقتی سوار ماشین شدند از عصبانیت عین کتری قل می خورد. سعید پاکت سیگار را به طرفش دراز
کرد.
- خب تو که به قول خودت می خوای انصراف بدی جوابشو می دادی که اینقدر خودتو نخوری. بگیر
یکی بکش آروم شی
نگاهی به سعید و بعد به پاکت سیگار کرد و یکی از سیگارها را برداشت.
- می خواستم اما نشد. نگاهش عجیبه، انگار میتونه ذهنت رو کنترل کنه!
سعید برایش فندک گرفت. چند تا پک زد و پرتش کرد.
- یا نکش، یا خرابش نکن. بالاش پول دادم برادر!
- دوست ندارم بو بگیرد
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
✨﷽✨
✅ ای انسان به چه چیز خود تکبر می کنی؟
✍ نخست «نطفه» بىارزشى بودید، چیزى نگذشت که شما را به صورت «علقه» و از آن پس به صورت «مضغه» در آورد، سپس شکل و اندام انسانى به شما داد، بعد لباس حیات در اندام شما پوشانید، و به شما روح و حس و حرکت داد، همین گونه مراحل مختلف جنینى را یکى پس از دیگرى پشت سر نهادید، تا به صورت انسانى کامل از مادر متولد شدید، باز اطوار حیات و اشکال مختلف زندگى ادامه یافت، شما همیشه تحت ربوبیت او قرار دارید، و دائماً نو مى شوید، و آفرینش جدیدى مى یابید، چگونه در برابر آستان با عظمت خالق خود سر تعظیم فرود نمىآورید؟
قَالَ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام:
«عَجِبْتُ لِابْنِ آدَمَ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ وَ هُوَ قَائِمٌ بَيْنَهُمَا وِعَاءً لِلْغَائِطِ ثُمَّ يَتَكَبَّر»
از فرزند آدم در شگفتم، ابتدايش نطفه و پايانش مردارى بدبو، و بين ابتدا و پايانش ظرف نجاست است، آنگاه تكبر مى ورزد!