eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷زندگی نامه طلبه، شهید گمنام سیدعلی حسینی 🌷ازقلم همسر ودخترش براساس واقعیت 🌹🌹دوستان هرشب باماهمراه باشید🌹
صالحین تنها مسیر
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز💐 #قسمت2⃣2⃣ برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود
💐 ⃣2⃣ تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... 👈ادامه دارد... 📱 نشر دهید📡 ══•✼✨🌷✨✼•══ 💕
💐 ⃣2⃣ علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود… حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... 👈ادامه دارد… 📱 نشر دهید📡 ══•✼✨🌷✨✼•══ 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 خــدایا! در این شب زیبا از فصل زیباے پاییز 🍂🍃 درخواستم برای همه دوستان وعزیزانم این است عطر حضورت را بیشتر و بیشتر در فضای خانه‌هایشان، پخش کن 🍂🍃 و نام و یادت راهمیشه بر دل و زبانشان جاری گردان شبتون بخیر 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊امام زمانم سلام. 🌼دل آمده از غمت 🌼به جان ادرکنی 🌼جان آمده بر لب 🌼الأمان ادرکنی 🌼ترسـم کـه بمیـرم 🌼ونبینـم رویـت 🌼یا مهدی 🌼یاصاحب الزمان ادرکنی
*بسم‌الله الرحمن الرحیم* *❤️امام خامنه ای:*❤️ ما مدت هشت سال از حيثيت، ناموس، دين، تماميت ارضى، مردم، انقلاب، حكومت، نظام اسلامى و قرآن دفاع كرديم و چنين دفاعى، مقدس است. هفته دفاع ،حماسه و ایثار هفته دفاع ،مقاومت و پایمردی هفته دفاع ،پایداری در مقابل همه استکبار هفته دفاع ،حضور مردم در صحنه هفته دفاع،دفاع جانانه هفته دفاع ،تأسی از سیدوسالار شهیدان هفته دفاع ،مقابله اسلام با تمامی کفر هفته دفاع ،شکست ظلم و الحاد هفته دفاع ،ذلت استکبار هفته دفاع ،رسوایی متجاوزین هفته دفاع ،سرشکستگی صدام هفته دفاع ،عزت و اقتدار هفته دفاع ،عظمت ایران هفته دفاع ،قدرت اسلام و مسلمین هفته دفاع ،مقابله با کفرونفاق هفته دفاع ،سربلندی نظام هفته دفاع ،عقب نشینی استکبار هفته دفاع ،ذلت آمریکا هفته دفاع ،تحقیر بعثیون هفته دفاع ،اوج همکاری مردم غیور ایران، هفته دفاع ،اوج متابعت از ولایت فقیه، هفته دفاع ،اوج حضور تمامی اقشار ملت، هفته دفاع،،،،،،،،،،یک کلمه *رویارویی اسلام ناب با اسلام آمریکایی* فرارسیدن هفته دفاع مقدس و دوران سبز مقاومت و پایمردی مردم غیور و نستوه ایران در مقابل کفر جهانی و امسال تقارن آن را با ایام اربعین حسینی گرامی میداریم @saLhintanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31 شهریور تا 6 مهر، آغاز دفاع همه جانبه از آرمان‌های انقلاب صدام حسین در 31 شهریور سال 1359 با پاره کردن قرارداد 1975 الجزایر، آغاز تجاوز رژیم بعثی با خاک مقدس ایران را اعلام کرد و رزمندگان ایران از همان ساعات اولیه، شروع به دفاع از وجب به وجب خاک کشورشان کردند. عراق و به‌ویژه صدام حسین در این جنگ تنها نبود و گویی ایران برای دفاع از خاک خود باید با همه دنیا می‌جنگید. در روزهای نخست تجاوز، سربازان عراقی بدون هیچ‌گونه مانعی از مرز ایران گذشتند و حتی به نزدیکی شهرهای اهواز، خرمشهر و دزفول رسیدند. نیروهای مردمی؛ دسته دسته بدون تجهیزات و حتی آموزش‌های نظامی به دعوت امام خمینی (ره) لبیک گفتند و به مقاومت پرداختند. پس از شکل‌گیری انسجام همه جانبه بین نیروهای انقلابی و مردمی، حماسه دفاع مقدس که در تاریخ ایران اسلامی بی‌سابقه بود، شکل گرفت. ایرانیان پا به مقدس‌ترین جهاد گذاشته بودند، چرا که ایران آغاز کننده جنگ نبود و رزمندگان اسلام تنها برای دفاع از حقوق انسانی به پا خواسته بودند. در زمانه‌ای که جوانان ایرانی پشت سنگرها با عراقی‌ها در ستیز بودند و برای وجب به وجب خاک پاک ایران جان خود را فدا می‌کردند، نیروهای بعثی حتی با پشتوانه ابرقدرت‌ها هم نتوانستند ذره‌ای – حتی یک وجب – از این خاک را مال خود کنند. همانا آغاز جنگ حق علیه باطل، به درستی هفته دفاع مقدس نام‌گذاری شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - zamine - shabe 3 fatemie avval 1398 - motiee.mp3
8.14M
🏴 بیاد 🏴 بیاد 🍃دستت افتاد اما تا آسمونا پر کشیدی 🍃دنیا باید اثر خون سردارو بفهمه 🎤 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷