صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت0⃣4⃣1⃣ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت1⃣4⃣1⃣
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به
خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صغری وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف
چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو
هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 2⃣4⃣1⃣
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوام برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان
خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه
نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی شدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم
میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی
کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده بر روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دلم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت3⃣4⃣1⃣
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو
اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو
نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیمم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش
مهمتربود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه
دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را به دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت
گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی
دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود وَاِلا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد....
آسمان، پنجره، امید، زمان،
دست به دست
وَ تَوَکّلتُ عَلَی الله،
که صبح آمده است ...
#صبح_به_ذکر☀️🌈
#سلام_امام_زمانم
❤️خبر آمدنش
را همه جا پخش کنيد
ميرسد لحظهی
❤️ميعاد به امّيد خدا
بر قامت
دلربای مهدی (عج) صلوات
❤️اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم...
#سرانجام_دورانديشى:
🔹امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
💥 ثَمَرَةُ التَّفْرِيطِ النَّدَامَةُ وَ ثَمَرَةُ الْحَزْمِ السَّلَامَةُ
🌗حاصل كوتاهی پشیمانی، و حاصل دوراندیشی سلامت است.
📚 #حکمت_181
در سمت توام...
دلم #باران...
دستم باران...
دهانم باران...
چشمم باران!
روزم را با بندگی تو پاگشا میکنم!
هر اذانی که میوزد...
پنجرهها باز میشوند!
یاد #تو کوران میکند؛
هر اسم تو را که صدا میزنم...
ماه در دهانم هزار تکه میشود!
کاش من...
همه بودم!
با همه دهانها...
تو را صدا میزدم!
کفشهای #ماه را به پا کردهام؛
دوباره عازم توام؛
تا بوی زلف یار در آبادی من است...
هر لب که خندهای کند...
از #شادی من است!
#زندگی باتوست؛
زندگی همین حالاست!
#امام_زمان♥️
اگر لحظه ای
دلم از روزگار گرفت،
به تو فکر می کنم می دانم
روزی می آیی
دنیا منتظر قدوم توست
•🌥بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ
شائِقٍ يَتَمَنَّى مِنْ مُؤْمِنٍ وَمُؤْمِنَةٍ
ذَكَراً فَحَنّا ...🌥•
بسم الله الرحمن الرحیم
سهم#روز_ بیست_و_سوم
#صحیفه_سجادیه
#دعا_برای_صبحها_و_شبها
══ ೋღ🌀ღೋ══
﴿20﴾ وَ اجْعَلْنَا مِنْ أَرْضَى مَنْ مَرَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ مِنْ جُمْلَةِ خَلْقِكَ ، أَشْكَرَهُمْ لِمَا أَوْلَيْتَ مِنْ نِعَمِكَ ، وَ أَقْوَمَهُمْ بِمَا شَرَعْتَ مِنْ شرَائِعِكَ ، وَ أَوْقَفَهُمْ عَمَّا حَذَّرْتَ مِنْ نَهْيِكَ .
(20) و ما را از میان همۀ آفریدههایت، از خشنودترین کسانی که شب و روز بر آنها گذشته و شاکرترین کسانی که نعمتهایت را به آنان دادهای و مستقیمترین آنان، در عرصهگاه قوانینی که وضع کردهای و خویشتندارترین مردمی که از نافرمانیات بیمشان دادهای، قرار ده.
﴿21﴾ اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ وَ كَفَى بِكَ شَهِيداً ، وَ أُشْهِدُ سَمَاءَكَ وَ أَرْضَكَ وَ مَنْ أَسْكَنْتَهُمَا مِنْ مَلائِكَتِكَ وَ سَائِرِ خَلْقِكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ سَاعَتِي هَذِهِ وَ لَيْلَتِي هَذِهِ وَ مُسْتَقَرِّي هَذَا ، أَنِّي أَشْهَدُ أَنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ ، قَائِمٌ بِالْقِسْطِ ، عَدْلٌ فِي الْحُكْمِ ، رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ ، مَالِكُ الْمُلْكِ ، رَحيِمٌ بِالْخَلْقِ .
(21) خدایا! قاطعانه تو را گواه میگیرم و تو از نظر گواه بودن کافی هستی و آسمان و زمینت و فرشتگانی که میان آسمان و زمینت ساکن کردهای و دیگر آفریدههایت را در امروزم و این ساعتم و این شبم و این جایگاهم گواه میگیرم که من شهادت میدهم که همانا تویی خدا؛ و خدایی جز تو نیست، بر پایۀ قسط، در داوری عدالت خالصی، بر بندگانت مهربانی، مالک هستی، رحیم به آفریدههایی.
22﴾ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولُكَ و خِيَرَتُكَ مِنْ خَلْقِكَ ، حَمَّلْتَهُ رِسَالَتَكَ فَأَدَّاهَا ، وَ أَمَرْتَهُ بِالنُّصْحِ لِأُمَّتِهِ فَنَصَحَ لَهَا
(22) و شهادت میدهم که محمّد (صلی الله علیه و آله)، بنده و فرستاده و برگزیدهات، از میان آفریدههای توست. رسالتت را برعهدهاش گذاشتی و او حقّ آن رسالت را ادا کرد و حضرتش را به خیرخواهی برای امّتش دستور دادی و او برای امّت خیرخواهی کرد.
﴿23﴾ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، أَكْثَرَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ ، وَ آتِهِ عَنَّا أَفْضَلَ مَا آتَيْتَ أَحَداً مِنْ عِبَادِكَ ، وَ اجْزِهِ عَنَّا أَفْضَلَ وَ أَكْرَمَ مَا جَزَيْتَ أَحَداً مِنْ أَنْبِيَائِكَ عَنْ أُمَّتِهِ
(23) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست، بیش از آنچه بر احدی از آفریدههایت درود فرستادهای و از سوی ما بهترین چیزی که به یکی از بندگانت دادهای، به او عنایت کن و از ناحیۀ ما برترین و کریمانهترین پاداشی که به یکی از پیامبرانت از طرف امّتش دادهای، به او بده.
﴿24﴾ إِنَّكَ أَنْتَ الْمَنَّانُ بِالْجَسِيمِ ، الْغَافِرُ لِلْعَظِيمِ ، وَ أَنْتَ أَرْحَمُ مِنْ كُلِّ رَحِيمٍ ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْاَخْيَارِ الْاَنْجَبيِنَ .
(24) همانا تو بسیار احسان کنندهای؛ احسان کننده به نعمتهای کلان و آمرزندهای؛ آمرزندۀ گناهان بزرگ و تو از هر مهربانی مهربانتری، پس بر محمّد و آل پاکیزه و پاکش که نیکوکاران برگزیدهاند، درود فرست.
❖═▩ஜ••💠💠💠💠••ஜ▩═❖
📁 اَستَغفِرُاللهَ رَبّی وَ اَتُوبُ اِلَیه
⚪️ #قرآن در مورد استغفار میفرماید: وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ، ای پیامبر! تا تو در میان آنها هستی، خداوند آنها را مجازات نخواهد کرد؛ و تا استغفار میکنند، خدا عذابشان نمیکند!
⚪️ خداوند آیت الله کشمیری قُدّس سرّه را رحمت کند، این آیه را خیلی میخواند و میفرمود: استغفار چقدر مهم است که عِدل رسول خدا شمرده شده است!
⚪️ باز #قرآن در مورد استغفار در جای دیگر میفرماید: يا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ، ای قوم من، از خدای خود آمرزش طلبید و به درگاه او توبه کنید... پس استغفار با توبه فرق میکند، استغفار جاده را صاف میکند و در را باز میکند و توبه بازگشت است.
حجّت الاسلام و المسلمین
#حاج_شیخ_جعفر_ناصری
وقتی حسش نیست کاری انجام بدید، بشینید به فعالیت ها و حرکت های مثبت و موفق دیگران نگاه کنید.
اینجوری از دیدن موفقیت و حرکت دیگران کیف میکنید
و هم کم کم ترغیب میشین و ایده های نو شروع به جوش و خروش میکنه.
خیلی عالیه
امتحانش کنید
ایکاش می شد این داستان واقعی و زیبا را در مردمان نیز تکرار کرد. #پست_ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این فیلم نخست می بینیم که اسبی در گل و باتلاق گیر کرده است و قادر به حرکت نیست.
سپس سر و کله سه سوار پیدایشان می شود. اسب را می بینند و متوجه معضل او می شوند.
مدتی اسب و محیط او را وارسی می کنند. در فکر آن هستند که چگونه اسب را نجات دهند.
یکی از سواران یک مشت از گلی را که اسب در آن گیر کرده است در دستش لمس می کند که غلظت و چسبناکی آن را آزمایش کند.
بعد سواران نحوه نجات اسب را معین می کنند. تعدادی اسب به دور و بر اسب گیر کرده در گل می آورند. و این اسبان در آزادی گرد باتلاق کوچک می دوند.
وقتی که اسب در گیر می بیند که اسبان دیگر با چه ازادگی موج وار حرکت می کنند، امید در او دمیده می شود و اسب با گرفتن الهام از اسبان آزاد به خود نهیب می زند و خود با انرژی درونی خود و بدون هیچ وسیله دیگری خود را می رهاند.
ایکاش می شد این داستان واقعی و زیبا را در مردمان نیز تکرار کرد.
در ما نیرو ها راکد شده اند و نا امیدی و تنها نا امیدی موجب در ماندگی ما شده اند. اگر می توانستیم از رهایی و ازادگی الهام بگیریم، و به نیروی حبس شده در وجود ما متوسل شویم، همین موجب آزادی و رهایی ما می شد.