صالحین تنها مسیر
قسمت(۱۶۳) #دختربسیجی با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم ب
نرگس:
قسمت (۱۶۴)
#دختربسیجی
با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و رو
به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خریدم باید عوض شده باشه!
بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برای اینکه یه کم آروم بشم به
آشپزخونه رفتم و لیوان رو تا نصفه از شیر آب پُر کردم و سر کشیدم و مدتی رو روی
صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد.
خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟
_راستش رو بخوای فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من
یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد یک.....
_ایناش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو..
_سایه ازم خواست برات جشن بگیرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از
دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگری هم همونی بوده
که عکس گرفته و کیک رو مسموم کرده.
_پرهام تو انتظار داری من این چرندیات رو باور کنم؟
_من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات
بفرستمش.
_پرهام خوب گوش کن ببین چی میگم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من
دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ
بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم
بفرست.
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
_تو از کجا می دونی که نمی ده!
_چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمی ده!
_من نمی دونم خودت یه کاریش بکن دیگه!
_باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ .
بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم
به اتاق برگشتم.
با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی توی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب
شده اش رو تمدید می کرد کلافه دستم رو تو ی موهایی که یه ساعت برای
درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشیدم و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو
عوض کن!
اخماش رو توی هم کشید و گفت :همین خوبه!
_اصلا هم خوب نیست.
نرگس:
قسمت (۱۶۵)
#دختربسیجی
جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکسی که تو دیدی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی
دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این
لباس رو بپوشی.
با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو میپوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم.
_باشه! پس خودت خواستی!
بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و
مقابلش وایستادم.
عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سریع دستم رو
پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو روی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم
: خودم برات عوضش می کنم.
با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن.
با جدیت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشیدم که سرم داد زد:باشه برو بیرون
عوضش می کنم!
_نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم.
_آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم.
با کلافگی ازش دور شدم و از اتاق بیرون زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش روی
مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پوشیده از اتاق خارج شد و بدون
اینکه نگاهم کنه یا حرفی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند توی دستش رو جلوی در ورودی روی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد .
ما شین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزدی توش برگزار می شد
پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و
خواستم چیزی بگم که خیلی سریع پیاده شد و در ماشین رو به هم زد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و از ماشین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلوی درش وایستاده بود رفتیم.
با رسیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخندی که کاملا
مشخص بود برای در آوردن حرص من روی لبشه سلام و احوالپرسی کرد که پسره
هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد.
با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول
دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که میرین بالا به مامانم بگین یه سر
بیاد پایین کارش دارم.
خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم توی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست
آرام رو توی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به
فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تاریک حیاط کشوندمش و به دیوار
سرد پشت سرش چسبوندمش.
نرگس:
قسمت(۱۶۶)
#دختربسیجی
با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو روی لبش
کشیدم که رژ قرمز روی لبش کم رنگ شد و رو بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار دیگه این لبها بخندن خودم می برمشون.
نیشخندی زد و گفت : یعنی می خوا ی باور کنم این چیزا هم برای تو مهمه؟
با این حرفش گر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش
رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و
ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره!
با حرص و در حالی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد .
در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمدی و محمدحسین نشسته بودم و به
امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به
قسمت زنانه می رفت نگاه میکردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش
یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم.
محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خوبی ندارم ازم پرسیده بود چمه که
من جواب سر بالا داده بودم.
نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار می کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود
و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط
شد ه ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه ساز ی بوده رو براش فرستاده.
با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایه ی حاج علی اکبر
که برای آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم.
ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی توی هوای سرد داخل کوچه
سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قایم کردم.
مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به
سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و توی این سرما وایستادین؟!
آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده.
هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به
دنبال گوشیش تو کیفش شد که ماشین آقای محمدی کنارمون متوقف شد و
آرزو با دیدنش گفت :مامان نمیخواد زنگ بزنی بابا خودش اومد.
آرزو که از سرما به خودش میلرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو توی ما شین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر
راه بیفتین.
_مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم.
_اختیار داری پسرم! پس فعلا خداحافظ .
_خداحافظ .
#سلام_صبحگاهی
عالم پُر است از شما و خالی است جای شما...
السلام عَلَی الْکَهْفِ الْحَصِینْ وَ غِیاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکین...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبحتون به درخشش آفتاب
🍃و روزتان سرشار از رویش مهر
🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و
🍃نگاهی دیگر به خورشید آفرینش
🌸ســـــــــلام
🍃امروزتون پر از اتفاقات خوب
🌸صبح دوشنبه تون بخیر
#ممنونم_خدا 🙏
• وقتی چشمم به رگهای بزرگ روی پاهام میوفته؛
- به این فکر میکنم که تو با همین رگها، خون اضافی رو از پاهام به قلبم میرسونی تا بتونم حرکتشون بدم و از همه مهمتر، راه برم.
- اما فاصله کف پای من تا قلبم خیلی زیاده و گرانش زمین نمیذاره اینهمه خون برگرده به قلب
- بخاطر همین تو درست پشت ساق پای من، عضلات کمکی قوی برای قلبم قرار دادی که با انقباض و انبساط این عضلات، خونم رو به سمت بالاتنهام پمپاژ میکنی.
- در واقع قلب دوم من همین عضلات قوی هستن.
- تازه فقط این نیست؛ سیاهرگهای پاهای من با همۀ سیاهرگهای دیگه فرق داره
توی اونها دریچههایی هست که نمیذاره خون دوباره به سمت پایین برگرده،
- اگه این کارها رو برام نکرده بودی ، شاید برای اینکه خون به قلبم برگرده، مجبور بودم همیشه پاهام رو بالا نگه دارم.
ممنونم ازت خدا... 🙏
انسان شناسی ۲٠۴.mp3
12.38M
#انسان_شناسی ۲۰۴
#آیتالله_ممدوحی
#استاد_شجاعی
او از من در مسیرِ خودسازی موفقتر بوده، با اینکه دیرتر از من توبه کرده،
دیرتر از من راه نور را شناخته،
دیرتر از من تلاشش را شروع کرده ...
✖️چــــــرا؟
@Ostad_Shojae
🛑خانواده یهودی با داشتن ۲۳فرزند
یهودیان معتقدند که تنها وارثان زمین فقط قوم یهود است و دیگر انسان ها بردگان آن ها خواهند بود
به همین دلیل به شدت روی ازدواج به موقع تاکید دارند
از نظر شرع آنها، واجب هست هر خانم حداقل ۱۰ فرزند به دنیا بیاورد
و استفاده از وسایل جلوگیری ، در قوم یهود ،گناهی بزرگشمرده می شود
آن ها با به دنیا آوردن هر فرزند ، آن کودک را وارث یک قسمتی از جهان می نامند
حالا فکر کنید ۲۰سال دیگر چه بلایی سر نسل شیعه خواهد آمد ؟؟؟؟
ناخواسته امام زمانمان راتنها خواهیم گذاشت ،
آهای اونایی که آرزوی ،سربازی امام زمان رو دارید ،
خواسته مهم امام زمان (عج) و نائب بر حق ایشان ، ازدواج به موقع و فرزند آوری است
یاعلی✋✋✋
#جهادتبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
بزرگی میگفت:
===================
دو چیز از لذتبخشترین نعمات و توفیقات الهی است:
1️⃣ آرامش، امنیت و آرام خوابیدن مردم
2️⃣ ناآرامی، هراس و ناامنی دشمن
و چه چیزی شیرینتر از دیدن اینکه دشمنترین دشمنان خدا در عصر حاضر، در ناامنی و هراس به سر میبرند ...
#اسرائیل
===================
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
💢رهبر انقلاب پس از پایان گزارش مدعوین دیدار کارآفرینان، تولیدکنندگان و دانش بنیانها خطاب به مسئولان:
🔹 این گلایهها و توقعاتی که مطرح شد، همهاش درست است؛ برای حل آن کارگروه با مباشرت خود این افراد تشکیل دهید
🔹 یک مطلب کوتاه میخواهم به مسئولین محترمی که اینجا نشستهاند، بخصوص معاون اوّل محترم، که اینجا هستند، بگویم. این مطالبی را که این دوستان گفتند، با دقّت به خاطر بسپارید. اینها صرفاً گزارش نبود؛ گزارش بود، همراه گزارش، گلایه هم بود. و این گلایههایی که اینجا کردند، تقریباً همهاش، به نظر من درست است. همهی آنچه که گفتند، بهعنوان توقّعاتی که از دولت و از مسئولین و از شخص بنده دارند، توقّعات درستی است.
🔹 برای همهی این چیزهایی که این دوستان گفتند، کارگروه تشکیل بدهید؛ در این کارگروه حتماً بایست از نیروهای مباشرِ کار استفاده بشود، حضور داشته باشند، همینهایی که اینجا صحبت کردند، این آقایان، و دیگرانی که هستند، نظرات آنها گرفته بشود و پیگیری بشود.
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
💢جمعی از کارآفرینان، تولیدکنندگان و دانشبنیانها با رهبر انقلاب دیدار کردند
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
✳ مهمانِ دلهای شکسته
🔻 اين دعاهای ماه رجب و شعبان برای آن است که انسان را هم شايسته کند که «مهمان» خدا شود و هم شايسته کند که «مهماندار» خدا شود. در اين معامله، سود کلاً مال انسان است! چون گاهی خدای سبحان مبايعه میکند، خريد و فروش میکند و با انسان گفتوگو دارد؛ چه اينکه در مناجات شعبانيه همين است. اما خدا مهمان ما باشد يعنی چه؟
✅ اين در حديث قدسی آمده است که «انا عند المنکسرة قلوبهم» يعنی خدای سبحان مهمان «دلهای شکسته» است و آن انکسار، آن فقر، آن خضوع، آن خشوع، آن بندگی خالص را خدا میپذيرد. اين «انا عند المنکسرة قلوبهم» جزء مصاديق مهمانشدن خدا نسبت به دلهاست.
👤 #آیت_الله_جوادی_آملی
📝 #پیادهشده_سخنرانی
#⃣ #ماه_رجب #این_الرجبیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 "جولیا" بانوی تازه مسلمان شده روسی جور دیگری فکر می کند
حجاب را باید از طریق فکر و اندیشه وارد قلب های دختران نوجوان و بانوان خود کنیم.