چشمانتون رو مهمان کنید به چند قاب حیرتآور از سیل جمعیت امروز ...
مردم به خوبی بین حفظ نظام و مشکلات در اداره کشور تفکیک قائل میشن. امیدواریم گرهها یکی یکی برای مردم باز بشه 🤲 🇮🇷
#حمید_کثیری
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۹۵) #دختربسیجی از جاش برخاست و کیفش رو روی دوشش انداخت و با برداشتن گوشیش به حالت نیم رخ
قسمت(۱۹۶)
#دختربسیجی
نمیتونم خدا!
دیگه نمیتونم تحمل کنم!
این درد جگر سوز بد جور داره جگرم رو می سوزونه.
نمیتونم خدا من بدون آرامم نمیتونم!
چرا من رو نمیبری و خلاصم نمیکنی.
نمیدونم چقدر وسط اتاق نشستم و زجه زدم که همون وسط اتاق دراز کشیدم و
خودم رو بغل کردم و به خاطر خوردن آرامبخش خوابم برد.
با سردرد بدی بیدار شدم و مدتی رو سرجام نشستم و وقتی دیدم تحمل فضای
دل گیر اتاقی که هر گوشه اش آرام رو می دیدم رو ندارم خیلی سریع از جام
برخاستم و از اتاق بیرون زدم و پله ها رو پایین رفتم.
با دیدن مامان که لباس پوشیده و آماد ه ی رفتن به بیرون بود پایین پله ها
وایستادم و پر سیدم :مامان جایی میری؟!
_می رم خونه ی آرام!
_خونه ی آرام؟!
مامان خودش رو روی مبل انداخت و با گریه گفت : دیگه خسته شدم بس که به
تلفن چشم دوختم و منتظر موندم تا هما زنگ بزنه و هر چی که از دهنش در میاد
بارم کنه ولی زنگ نزد! دیگه خسته شدم بس که چشمم به در بود که بیاد و تف
کنه توی صورتم!
دیگه خسته شدم بس که منتظر موندم.
چرا هیچی نمی گن؟ چرا نمیان و یه چیزی بگن تا من راحت بشم! چرا هما نمیاد و بگه دستت درد نکنه ثریا خوب جوابم رو دادی!
چرا هیچی نمی گن آراد؟!
باید برم! باید برم و خودم بهشون بگم هر چی دلشون خواست بارم کنن!
باید برم و بگم همه ی دلخور یشون رو سرم خالی کنن.
حال من بدتر از مامان بود و هق هق گریه ی مامان حالم رو بدتر میکرد.
من گریه ی پشت گریه بودم و تنها چیزی که میتونست آرومم کنه آرامم بود که
نبود و من به خاطر نبودنش خراب بودم.
مامان که حال خرابم رو دید و دید که من روی پله ننشستم بلکه شکستم و سرم
رو پایین انداختم و توی خودم جمع شدم دیگه حرفی نزد و تنها صدای گریه ی او و آوا توی خونه پیچید.
دو ساعت بود که مامان رفته بود و من آوا بی صبرانه منتظر اومدنش بود یم.
آوا مثل یه پرستار دم به دقیقه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و حرفی هم نمی زد
و فقط در سکوت نگاهم میکرد و بیشتر از من که بیشتر توی دل میخوردم اشک میریخت.
با باز شدن در و اومدن مامان من و آوا به سمتش رفتیم و آوا بی صبرانه پرسید
: خب چی شد!
مامان همون جلوی در روی زمین نشست و گفت : رفتم و بیشتر شرمنده شدم!
قسمت (۱۹۷)
دختر بسیجی
چی میخواستی بشه به جای اینکه من معذرت بخوام اونا ازم معذرت خواستن و
خواستن ببخشمشون.
_چی میگی مامان چرا تو باید ببخشی ؟
_آرام بهشون گفته که او تو رو نمیخواد و طلاقش رو میخواد!
و اونا هم بابت این حرف آرام ازم معذرت خواستن!
مامان به گریه افتاد و با بغض ادامه داد : آخه چرا این دختر انقدر خوبه! هما میگفت وقتی گفته تو رو نمیخواد همه شون دعواش کردن ولی او تو روی همهشون
وایستاده گفته فقط طلاق می خواد، نمی دونی چقدر شرمنده شدم وقتی هما ازم میخواست حلالش کنم!
دلم میخواست همونجا بمیرم و بیشتر از این شرمنده نشم.
آوا پرسید: آرام رو هم دیدی ؟
_نه ندیدم!
ولی اینجا می بینمش که دارین سربه سر هم میذارین و او بلند بلندمیخنده!
می بینمش که اومده توی آشپزخونه و بیشتر از اینکه کمکم کنه حرف می زنه و
من رو می خندونه و نمیذاره من هم آشپز ی کنم.
مامان از آرام میگفت و آوا هم اشک میریخت.
دیگه طاقت موندن توی خونه رو نداشتم و از خونه بیرون زدم که با شنیدن صدای
اذان مغرب بیخیال نشستن توی ماشین شدم و به یاد شبی که با آرام قدم زنان
به مسجد رفتیم از حیاط خارج شدم و راه طولانی خونه تا مسجد رو پیاده طی
کردم.
برام عجیب بود که بابا از نبود آرام و حال خراب من حرفی نمی زد تا اینکه
خودش گفت به دیدن آرام رفته و از خودش شنیده که گفته من رو نمیخواد.
برای اینکه به محضر نرم و آرام رو نبینم و بیشتر از این اذیت نشم کارهای
طلاق رو به وکیلم سپرده بودم و خیلی طول نکشید که وکیلم باهام تماس
گرفت و گفت همه چی به خوبی پیش رفته و من و آرام برای همیشه و واقعا از
هم جدا شدیم.
بعد شنیدن این خبر با حال خرابتر و داغون تر از همیشه به خونه ی خودم رفتم و لی با دیدن خوشخواب و پتوی کنار شومینه حالم خرابتر شد.
شبهایی رو به یاد آوردم که کنار آرام و جلو ی شومینه از هر دری حرف زدیم!
شبایی که آرام با نابلدیش برام گیتار میزد و میخوند و من با چشمای بسته
غرق میشدم توی دنیا ی شعراش.
کلافه و داغون نگاهم رو از گیتار روی صندلی گرفتم و پشت پنجره ی بزرگ رو
به تراس وایستادم و به تراس خالی نگاه کردم و آرام رو دیدم که با لباسای من توی
تنش جلوم چرخید و گفت : و ای آراد این تراس جون میده که توش کلی گل
رنگی و وسطش یه میز و دوتا صندلی بزاریم و توی تابستون با هم عصرونه
بخوریم.
توی بغلم گرفتمش و گفتم : تو خودت گلی! من دیگه اینجا گل نمیذارم.
قسمت (۱۹۸)
#دختربسیجی
برام ناز کرد و گفت : اون که بله! ولی من گلای دیگه رو می گم.
_تو فقط بگو دلت چی میخواد! آراد نامرد باشه اگه برات جورش نکنه!
خودش رو از توی بغلم بیرون کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه
نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر
کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش میکنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دیده بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با
زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش توی خیالم خوابم میبرد.
آرام دیگه نبود و من فقط توی رویاهام میدیدمش!
میدیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه میفرسته! میدیدمش که روبه
روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می دیدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی میخوام تلافی کنم از دستم در میره و
جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه میدیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برای من دیگه یه رویا شده بود و فقط توی رویاهام بغلش میکردم و موهاش
رو بو میکشیدم و پیشونیش رو می بوسیدم.
دو روزی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر
هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و
آوا رو توی چارچوب در دیدم که گفت:
شرمنده داداش که بیدارت کردم ولی پستچی اومده جلوی در و میگه بسته رو
به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
با رفتن آوا کلافه از روی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی توی دستم
به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم .
داخل بسته یه جعبه ی قرمز شیک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و
با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یادم رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام توی این لباس
عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم توی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه میخوای زجرم بدی!
میخوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیادیه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمیخواستم دیگه مثل یه بچه یه گوشه بشینم و گریه کنم.
قسمت(۱۹۹)
#دختربسیجی
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شادی رو به
خودش ندیده بود بیرون رفتم.
چند روزی گذشت و من توی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که نازی به در
باز اتاق زد و گفت :آقای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دیدن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دیدن امیرحسین توی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیاد مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سری
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_وسیله؟!
سوئیچ ماشین رو روی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هدیه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ماشین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... ولی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دونی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می دونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصلا دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جای تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش ولی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جای من نیستی!
قسمت(۲۰۰)
#دختربسیجی
با رفتن امیرحسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ماشین آرام
رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو توی خونه بزاره.
دلم نمیخواست با دیدن وسایل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و میخواستم هر
جور شده به این اوضاع جدید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیزی که
طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بودیم!
مامان برای رفتن دست دست میکرد و بابا سرش غر میزد که چرا اینجور رفتار میکنه و زودتر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوز ی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه میکرد که با قرار
گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلوتر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
توی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی برای نشون ندادن
ناراحتیش نمیکرد و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز
جلوش نشسته بود نگاه میکرد.
این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان
به اجبار توش شرکت کرده بودیم و برای اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ
مخالفتی هر چی که بهرامی و خانمش میگفتن رو قبول میکردیم حتی تعداد
بالای مقدار مهریه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بیرون
زد و توی ماشین نشست .
با رسیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه
رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ماشین
پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنیدن صدای مامان که با گریه حرف
می زد پشت در نیمه باز وایستادم و به حرفاش گوش دادم که میگفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا ؟ دیگه بس که ساکت بودم و چیزی
نگفتم دارم خفه میشم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو میخواد منصور!
دلم برای آرادم میسوزه که میبینم روزبه روز لاغرتر و ضعیف تر میشه و نمیتونم کاری براش بکنم.
ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود توی عروسیشون کل بکشم و شادی کنم و روی سرشون گل
بریزم!
روی سر آرام توی لباس عروسی که زیر تخت آراد داره خاک میخوره!
برای رسیدن امشب لحظه شماری میکردم و چه میدونستم قراره به جای گرفتن
عروسی براش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه میشم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجور به هم ریخت؟ از در
فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا توی ماشین نشستم.
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد میرفتم و تنها دلیلش هم این بود
که فقط دوبار با آرام به خونه اش رفته بودم و خاطره ی زیادی ازش نداشتم وگرنه
همه ی جای این شهر برام یاد آور خاطر ه ای از آرام بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💐میآیی و همگان را میشناسی💐
☀ پیامبر اکرم صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم:
آگاه باشید همانا او هر دارای فضیلتی را به برتریاش میشناسد و از جهل هر جاهلی آگاه است.
✨ ألا إِنّهُ يَسِمُ كُلّ ذى فَضْلٍ بِفَضْلِهِ وَ كُلّ ذى جَهْلٍ بِجَهْلِهِ.
📚 احتجاج، طبرسی، ج۱، ص۶۴: خطبه غدیر خم
🤲🏻 اَلّلهُمّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🍃 چهل یاد، شماره ۱۶