دعای یا دائم الفضل علی البریه ویژه شبهای جمعه .
<< يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ >>
(ای خدائی که احسانت بر بندگان دائمیست،ای خدائی که دستانت بر عطا باز است،ای دارندهء بخششهای ابدی،درود فرست بر بهترین خلقت ، محمد و آل محمد که دارای بهترین ارزشها هستند و در این شب بر همهء ما ببخشای،ای صاحب بزرگی)
هر که در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند نوشته شود در نامه عمل او هزار هزار حسنه و محو شود هزار هزار سیئه و بلند شود در بهشت برای او هزار هزار درجه و جنات احدیت.
💚💚💚💚
التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🌱
به نام خدا
🌼#پست_اول
#اولین پست تقدیم به خیال مبهم چند ساله
_آیدا جان لطفا لیست کلاس دوم الف ببر برای خانم نوذری .
آیدا لبخندی زد از باکس پوشه ها ورقه ای بیرون کشید نگاهی اجمالی به لیست کرد
_کلاس بندیش شما کردی؟
همکارش لبخندی زد
_آره ...
تو دلش پوزخندی زد دقیقا تمام بچه های نورچشمی رو تو کلاس بهترین معلم جمع کرده بودن ..پوفی کشید
شاید بهتر بود همون مدرسه ناحیه قبلی میموند هرچند اون مدرسه ساده قابل مقایسه با این مدرسه پیشرفته نبود ولی از اینکه می دید حق بقیه دانش اموزان خیلی راحت واسه داشتن یک معلم نمونه گرفته شده حالش خراب کرده بود ..
نفس گرفت سعی کرد نقاب بیتفاوتی بزنه امدن این مدرسه و ناحیه ارزوی خیلی از همکارهاش بود لبخندی زد به در کلاس ضربه زد
در باز شد معلم با لبخند مقابلش ظاهر شد
خسته نباشید و برگه رو مقابلش گرفت
_ممنون خانم سوفی ...یک لحظه عزیزم الان حضور غیاب میکنم لیست رو ببر ...
نگاهی به دخترای کوچولو بانمک کرد که تو فرم مدرسه مثل جوجه های رنگی گیج و خواب الود بهش خیره شده بودن افتاب افتاده بود تو کلاس آیدا لبخند پر از مهری بهشون زد .
معلم تند تند اسامی رو میخوند دخترا بیحال دستشون بالا میاوردن
_بنیتا بنی آدم ...سارینا پور هادی ...
آیدا همینطور به دخترا نگاه میکرد و گاهی همنگاهش معطوف عکس های و روزنامه دیواری های رنگارنگ روی دیوار میشد
_مانلی صاحبچی ..
آیدا سرش تیر کشید مات به دختر بچه نگاه کرد که شل و بیحال دستش بالا اورد ...صاحبچی چقدر از این فامیل بیزار بود ..دختر بچه با چشای رنگی و موهای بور رنگ پریده بهش نگاه کرد ...آیدا بر خلاف طوفان خشمی که تو دلش راه افتاده بود به روش لبخند زد و با خودش تکرار کرد مانلی صاحبچی ...ولی تو ذهنش تداعی خاطرات انگار داشت مغزش میخورد .
_خانم صوفی جان اینم برگه ..
ایدا به خودش امد برگه رو گرفت به طرف دفتر رفت .
نیروی عجیبی ذهنش درگیر کرده بود با خودش زمزمه کرد
_شاید تشابه فامیلیه ...
دستی به پیشانیش کشید خیلی وقت بود میگرن لعنتیش سراغش نیومده بود ...
دیتش ناخوادگاه روی کیبورد کامپیوتر روی میزش چرخید وارد پوشه کلاس شد دنبال اسم ها میگشت اسم هارو و فامیلی نام پدر تار میدید تا رسید به مانلی صاحبچی نفسش حبس شد نام پدر هامون .....
🌷نویسنده:بانو زهرا باقرزاده تبلور