#پست_اول
🧿 #واژگونی🧿
اولین پست تقدیم به خیال مبهم چند ساله!
_استاد در مورد فلسفه مرگ چی میگن؟
محسن ماژیک روی سکو میذاره به دانشجو هاش خیره میشه دستش تکیه گاه سکو کنفرانس میکنه و با صدای که شبیه دوبلرهای سینماست شروع به صحبت میکنه
_ نيچه فيلسوف معتقد که زندگي که در مقابل سختي ها و رنج ها به آن آري مي گويم و معتقد هستیم که انسان بايستي هرچه سرشارتر و پرکارتر زندگي کنه و از اين طريق که مي خواهد انديشه ترس از مرگ را از بين ببره. و در صدد این است که زندگي را دوصد چندان بيش تر از مرگ شايسته انديشيدن بکنه و نيز معتقد که انسان بايد آزادنه و آگاهانه مرگ خود را انتخاب کنه.
یکی از پسران دانشجو ها با نکته سنجی میگه
_این ادعای همه فلاسفه است ؟
محسن با چشم های سیاه براقش به دانشجوهاش نگاه میکنه
_نه دقیقا برعکس اون در نظر کرکگور، اين، زندگي که بايد آزادانه و آگاهانه انتخاب شود. وي سعادت ابدي را در زندگي پس از مرگ مي دونه که مسيحيت وعده رستگاري آن را داده . نيچه و کرکگور دو فيلسوفي هستند که هرچند مسير حرکت اون ها متفاوتِ اما هر دو منتقد مسيحيت مرسوم و متداولند و در نهايت هر دو به امکاناتي پرداخته اند که سرانجام به يک مقصد مي رسند و آن فرد انسان .
دوباره دانشجو میپرسه
_فقط مسیحیت؟
محسن لبخندی میزنه به ساعتش نگاه میکنه
_جلسه بعد الان وقت تموم ..
دانشجو ها بلند میشن هر کدوم خسته نباشید میگن چندتا دختر و پسر کنار سکو با محسن حرف میزنن ..
_استاد واقعا فلسفه مرگ یک فلسفه لاینحل؟
محسن برگه هاشو مرتب تو کیفش جا میده .
_نه تو علم فلسه هر چیزی حل مسله نیست خودش یک مسله است .
دوباره همون دختر میپرسه
_حتی رفتار های بدوی ادم ها ..
محسن درحین بیرون رفتن گوشیشو روشن میکنه ..همون دختر و پسر دنبالش راه می افتند
محسن جواب میده
_نظر میرسد که برخی از مردم، در شرایطی به دنیا میان، زندگی میکنند و وضعیتهایی را تجربه میکنند که میتونه سبب بشه که رفتارِ اون ها در یک وضعیتِ اخلاقیِ خاص، ناپسند تلقی بشه در حالیکه اون رفتار کاملاً خارج از کنترلِ اون ها بودهاست.
نمونهای از شانسِ اخلاقیِ مربوط به شرایط مثل: فردی فقیر، در خانوادهای فقیر به دنیا میآد و برایِ ادامهٔ حیات، چارهای جز دزدیدنِ غذا نداره فردی دیگر، در خانوادهای بسیار ثروتمند به دنیا میآد و بدونِ اینکه تلاشی بکند یا نیاز به دزدی باشد، غذایِ فراوانی دارد. آیا فردِ فقیر، به لحاظِ اخلاقی، گناهکارتر از فردِ ثروتمندِ؟ به هر حال، این تقصیر او نبوده که در خانوادهای فقیر متولد شده، مسئله، تنها مسئلهٔ «شانس» بوده.
به طرف دانشجو ها که تا در خروجی باهاش میومدن برگشت
_خوب سقراط های آینده اجازه مرخصی به بنده رو بدید .
بعد ریموت ماشین شاسی بلندش زد .
صدای یکی از دانشجوهای پسر رو شنید
_ولی استاد شرایط اینجوری که خیلی ناعادلانه است پس فلسفه عدل خدا چی میشه؟
محسن با چشای که بخاطر غروب خورشید تو صورتش افتاده بود دانشجوشو تو حاله سیاه میدید
_عدل خدا جزو فلسفی ترین مسله هاست حتما یک جای این نقصان مرتفع میشه
سریع اون پسر جواب داد
_عالم تناسخ !
محسن لبخند پر رنگی زد
_آی آی مارو با خط قرمز های عرفا در ننداز .
و سروار ماشین شد .
و تمام فکرش به پانزده سالگیش کشیده .
از توی آینه ماشین به خودش نگاه کرد موهای جوگندمی کنار گوشش و پُلور خردلی که با کت تک اسپرت راه راه های خیلی نامحسوس سبز رنگ و مشکی ست کرده بود و یقه بلوز آنکادر شده سبز رنگش ..
گوشیش زنگ خورد و عکس دختری که لپ هاشو باد کرده بود چشاش لوچ روی صفحه افتاد و اسم درشت سحر .
تماس رو پخش ماشین انداخت
صدای پر هیجان دختر تو ماشین پیچید
_سلام سلام محسن پیداش کردم ...
محسن با تعجب گفت
_چی؟
صدای عصبانی دختر پیچید
_وای یادت رفته همون که برات تعریف کردم .
محسن کلی به ذهنش فشار اورد ولی چیزی بادش نمیومد .
_جون تو یادم نمیاد ؟
دختر با عصبانیت بیشتر گفت
_وای محسن ....من خودم کشتم تا پیداش کردم .
محسن خیلی خونسرد فرمون پیچید
_چی میگی سحر نمیفهمم...دارم میرم خونه ...
صدا پارازیت میداد ..
_ا...ن ...دخ....ر پی....کردم
محسن کلافه سیستم پخش خاموش کرد
_چی صداتو نداشتم؟
سحر دوباره تند تند و هول زده گفت
_همون کیس ..دختره ...یادته گفتم
همون لحظه ماشین پلیس مقابلش ایستاد .
_اخ سحر بهت میزنگم ...الان جریمه میشم بخاطر موبایل ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
به نام خدا
🌼#پست_اول
#اولین پست تقدیم به خیال مبهم چند ساله
_آیدا جان لطفا لیست کلاس دوم الف ببر برای خانم نوذری .
آیدا لبخندی زد از باکس پوشه ها ورقه ای بیرون کشید نگاهی اجمالی به لیست کرد
_کلاس بندیش شما کردی؟
همکارش لبخندی زد
_آره ...
تو دلش پوزخندی زد دقیقا تمام بچه های نورچشمی رو تو کلاس بهترین معلم جمع کرده بودن ..پوفی کشید
شاید بهتر بود همون مدرسه ناحیه قبلی میموند هرچند اون مدرسه ساده قابل مقایسه با این مدرسه پیشرفته نبود ولی از اینکه می دید حق بقیه دانش اموزان خیلی راحت واسه داشتن یک معلم نمونه گرفته شده حالش خراب کرده بود ..
نفس گرفت سعی کرد نقاب بیتفاوتی بزنه امدن این مدرسه و ناحیه ارزوی خیلی از همکارهاش بود لبخندی زد به در کلاس ضربه زد
در باز شد معلم با لبخند مقابلش ظاهر شد
خسته نباشید و برگه رو مقابلش گرفت
_ممنون خانم سوفی ...یک لحظه عزیزم الان حضور غیاب میکنم لیست رو ببر ...
نگاهی به دخترای کوچولو بانمک کرد که تو فرم مدرسه مثل جوجه های رنگی گیج و خواب الود بهش خیره شده بودن افتاب افتاده بود تو کلاس آیدا لبخند پر از مهری بهشون زد .
معلم تند تند اسامی رو میخوند دخترا بیحال دستشون بالا میاوردن
_بنیتا بنی آدم ...سارینا پور هادی ...
آیدا همینطور به دخترا نگاه میکرد و گاهی همنگاهش معطوف عکس های و روزنامه دیواری های رنگارنگ روی دیوار میشد
_مانلی صاحبچی ..
آیدا سرش تیر کشید مات به دختر بچه نگاه کرد که شل و بیحال دستش بالا اورد ...صاحبچی چقدر از این فامیل بیزار بود ..دختر بچه با چشای رنگی و موهای بور رنگ پریده بهش نگاه کرد ...آیدا بر خلاف طوفان خشمی که تو دلش راه افتاده بود به روش لبخند زد و با خودش تکرار کرد مانلی صاحبچی ...ولی تو ذهنش تداعی خاطرات انگار داشت مغزش میخورد .
_خانم صوفی جان اینم برگه ..
ایدا به خودش امد برگه رو گرفت به طرف دفتر رفت .
نیروی عجیبی ذهنش درگیر کرده بود با خودش زمزمه کرد
_شاید تشابه فامیلیه ...
دستی به پیشانیش کشید خیلی وقت بود میگرن لعنتیش سراغش نیومده بود ...
دیتش ناخوادگاه روی کیبورد کامپیوتر روی میزش چرخید وارد پوشه کلاس شد دنبال اسم ها میگشت اسم هارو و فامیلی نام پدر تار میدید تا رسید به مانلی صاحبچی نفسش حبس شد نام پدر هامون .....
🌷نویسنده:بانو زهرا باقرزاده تبلور