eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
270 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فقط یکبار گریه کردم ستارخان در خاطراتش می‌گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. اما یک بار گریستم و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و باضعف شدید بوته را با خاک ریشه میخورد گفتم الان مادر کودک مرا ناسزا می‌دهد و می‌گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 بسیار مجرب (تجربه شده) برای جلب و توانگری عظیم: 🔻هر شب جمعه (حداقل ٣ شب جمعه پیوسته، و هرچه شب جمعه‌های بیشتر بهتر)، دو رکعت نماز بخوان، بقصد جلب رزق الهی از خدای سبحان، و در هر رکعتش ابتدا 10 مرتبه سوره حمد، و سپس 11 مرتبه سوره توحید بخوان، و بعد از نماز 100 مرتبه صلوات بفرست. (این نماز را هر شب جمعه، تا وقتی که به غنا و توانگری برسی ادامه بده. بعد رسیدن هم مدتی حفظش کن) 📚 المخازن (علامه سید عباس کاشانی، شاگرد آقاسیدعلی قاضی)، ج ١ ص ٣١٢ باصلوات نشر دهید↙️
🔻عجب آیه‌ی انسان‌ساز، پرمعنا و تأمل‌‌برانگیزی! 🖊احمدحسین شریفی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مَا يَفْعَلُ اللَّهُ بِعَذَابِكُمْ إِنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ وَكَانَ اللَّهُ شَاكِرًا عَلِيمًا (نساء، ۱۴۷) خدا چه نيازى به مجازات شما دارد اگر شكرگزارى كنيد (و نعمتها را بجا مصرف نماييد) و ايمان آوريد؛ خدا شكرگزار و آگاه است. 🔸ای کاش همه ما در کار خود، در قضاوت‌های خود، در تحلیل‌های خود تأمل کنیم، ممکن است برخی از گرفتارهای و عذاب‌های مادی و معنوی فردی و اجتماعی و سیاسی و بین‌المللی ما معلول غفلت از نعمت شکر‌گزاری باشد! ممکن است نتیجه قدرناشناسی‌ها از زحمات و تلاش‌های مدیران و خادمان مخلص باشد! 🔻باید صدای خدا را شنید. باید در آیات انسان‌ساز و جامعه‌ساز قرآن بیشتر تأمل کرد. مفهوم این آیه را دقت کنید؛ چقدر قاطعانه سنت الهی را بیان می‌کند: «اگر شکرگزار نعمت‌ها نباشید، خداوند شما را عذاب خواهد کرد» 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پنجشنبه‌های‌حسینی اِنقدر از تو خوندیم که ما صدامون گرفته یلدا یعنی خورشید دلش از خزون گرفته...
🔸سالهاست که از محضر پر فیض این حکیم متفکر بهره‌ها برده‌ایم. امروز، است که در بستر خاک آرام گرفته‌اند. به رسم از این معلم حکیم و پرمهر، نثار روح مطهرشان و همۀ مؤمنین و مؤمنات، صلوات هدیه کنیم. عزیزانی که مایل به مشارکت در این ختم صلوات هستند، وارد لینک زیر شده و تعداد صلوات اهدایی خود را ثبت بفرمایند: https://EitaaBot.ir/poll/fya3 @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۲ آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند . هامون باعصبانیت گفت؛ _تو اینجا چه غلطی
🌷👈 بعدش حالم بد شد به خوریزی افتادم ... من رو همینجوری برد دم مدرسه گذاشت .. خیلی حالم بد بود وقتی رفتم تو دستشویی از شدت درد حس کردم یک چیزی از تنم داره جدا میشه . دقیقا مثل بچه نوزاد که خیلی کوچکتر بود یک جنین پسر بود .. خیلی قشنگ بود من گاهی خوابش میبینم .. اولش زنده بود وقتی افتاد توی چاه توالت مدرسه حس کردم  تکون خورد انگار اونم نمیخواست بمیره ... هامون با چشای گرد شده نگاهش کرد _چی داری میگی ؟ آیدا انگار دمل چرکی این عقده پونزده ساله اش سر باز کرده بود هق زد _هامون بچمون خیلی قشنگ بود من دوسش داشتم ... مامانت من مجبور کرد گفت تو خودت گفتی ! هامون گوشش سوت کشید انگار باورش نمیشد پونزده سال پیش چیز دیگه ای شنیده بود .. وقتی مادرش بهش گفته بود دختره گفته بچه یکی دیگست خودش از من خواست کمکش کنم از شرش راحت بشه .. آیدا با چشای اشکی به هامون زل زد _من اینقدر حالم بد میشه دیگه نمیفهمم چجوری از اون دستشویی اومدم بیرون بعد من رو یکی از بچه ها تو دستشویی میبینه به خانم ناظم مون میگه اونم میگرده کلاس به کلاس تا بفهمن این گند کاری مال کیه پوزخند زد _حتی به من شک هم نکردن ولی به خاطر خونریزی زیاد من از حال میرم وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم .. سرش تو سینه هامون فشار میده با گریه گفت؛ _هامون من میشنیدم دکترا میگفتن این دختر زنده نمیمونه .. بخاطر موندن جفت عفونت شدید کرده بودم چند بار عمل کردن ... بعد به هامون خیره شد تمام تنش عرق کرده بود از شدت گریه نوک بینیش قرمز بود _هامون بچه من گرفتی ...بچهام دیگه ازم نگیر .. مامانت خوب میدونه رازی رو که پونزده سال من دارم عذاب میکشم ... تو باعث شدی من دیگه هیچ وقت نتونم مادر بشم تو و مادرت هم بچم گرفتین هم تمام آینده منو .. مادرت میدونست ..دکترا میگفتن توی رحمم پر از غده شده و تو یک عمل رحمم برداشتن .. تمام این پونزده سال فقط دو نفر این راز میدونستن مادرت و علیرضا !. هامون ماتش برده بود _چی داری میگی ...؟؟؟ آیدا سر تکون داد و لب هاش میلرزید _تو همه چیزمو ازم گرفتی ... تو روخدا مانی بدون من خوابش نمیبره ..من بدون اون ها میمیرم ..! و هق هقش تو آغوش هامون سرداد ... هامون ساکت بود هضم چیزهای که شنیده بود براش سخت بود ... پونزده سال فقط با یک دروغی که شنیده بود خودش دلداری میداد .. آیدا دیگه چیزی نمیگفت ولی صدای فین فین اشُ هامون میشنید نزدیک های صبح آیدا با قرص های مسکن  خوابش برد . هامون پتوی سبکی روش کشید . اینقدر کلافه بود فقط به سقف زل زده بود و سیگار کشیده بود ... حس میکرد کل زندگیش باخته .. همون پونزده سال پیش زندگیش باخته ... با صدای زنگ خوردن تلفن پریشون از خواب پرید . هامون سریع تلفن شو جواب داد _سلام بابا چی شده چرا گریه میکنی .. آیدا با شنیدن صدای مانلی با ترس گفت؛ _وای مانلی چی شده چی شده ..؟ مانلی با گریه میگفت؛ _بابا تو رو خدا بیا دنبالمون .من امتحان دارم دیشب مانی یک عالمه گریه کرده .. میخواستن بهش از اون دارو ها بدن بخوره .. از اونطرف صدای داد میومد هامون با عصبانیت گفت؛ _چخبره اونجا ؟ مانلی هنوز گریه و التماس میکرد _من مانی رو آوردم تو اتاق در قفل کردم گوشی باباجونی رو هم برداشتم به شما زنگ بزنم .. با گریه میگفت؛ _بابا بیا دیگه من میخوام برم  مدرسه الان در باز میکنن بیا مانی گناه داره بهش دارو ندن .. هامون عصبانی غرید _میام الان میام برو تو  در باز کن دخترم برو . سریع لباس پوشید آیدا دنبالش راه افتاد _چی شده ؟ هامون نفس گرفت _رفته تو اتاق در بسته ... 🌷
🌷👈 *_مامان مامان تو رو خدا نرو مامان ...ننه، آیدای شش ساله رووبغل میکنه .. _بیا ننه بیا مامانت برات عروسک گرفته باهاش بازی کن .. آیدا بغض کرده به زنی نگاه میکنه که در آستانه در ایستاده و نگاهش پی آیداست زنی زیبا با چشمهای خاکستری پر از اشک _برو مامان بازی کن برو دخترم ،من زود میام ...ولی دیگه هیچ وقت نیومد * هامون با سرعت رانندگی میکرد و آیدا داشت با تلفن غیبت مدرسه اش توجیح میکرد _آره واسه من مرخصی رد کنید آره مانلی هم فعلا نمیاد .. میام براتون توضیح میدم .. میدونم امتحان ریاضی داره ..باشه خداحافظ . سرش از شدت درد انگار یک تیکه سنگ بود . ماشین مقابل خونه مجللی ایستاد . هامون پیاده شد _تو ماشین باشی بهتره . هامون وارد خونه شد پدر راحله به استقبالش اومد _سلام پسرم خوبی ... هامون سعی کرد خیشتندار باشه _مانلی کجاست .. راحله پریشون و عصبانی از اتاق بیرون اومد _تو بهشون یاد دادی آره ... تو اون دختره غربتی و گدا بهش یاد دادین از من بترسه و فرار کنه .. هامون نگاهی به پدر راحله کرد _تو زمانی که با سعید تو خونه من قرار مخفی میذاشتید ... اون بچه رو تهدید میکردید تا به من چیزی نگه ترسوندیش .. راحله چشاش گرد شده بود از وحشت پدر راحله میونداری کرد _هامون جان اون بچست با تخیلش یک چیزی گفته بهتره الان با خوبی خوشی دست زن و بچت بگیری بری سر خونه زندگیت .. هامون کلافه گفت؛ _الان کجان بچه ها .. راحله با حرص گفت؛ _مانلی بچه رو برده تو اتاق درم قفل کرده ... هامون به طرف اتاق های طبقه بالا رفت و بلند صدا میزد _مانلی مانلی بیا بیرون .. در باز شد و مانلی با مانی که تو بغلش خواب بود اومد بیرون پرید طرف هامون _بابا ..تو رو خدا مارو ببر .. هامون مانی رو بغل گرفت به طرف راحله غرید _چکار کردی این بچه ها اینطوری ترسیدن .. مانلی سریع گفت؛ _بابا میخواستن دوباره به مانی شربت بدن ..باز بره بیمارستان .. مادر راحله چشم درشت کرد _وا مامان جون ...عجب بچه سرتقی هستی تو بنده خدا مامانت میخواست بچه رو آروم کنه داشت بهش دیفین هدرامین میداد آخه بی تابی میکرد از دیشب نخوابیده بود . پدر راحله هم گفت؛ _دیدی هامون جان این بچه تخیل قوی داره این کارش که دیگه جلوی چش خودمون بود . هامون با حرص گفت؛ _تو چجور مادری هستی نمیدونی عادت خواب بچه ات چیه ! مانلی با همین بچگیش میدونه باید راهش ببره تا بخوابه .. مادر راحله اخم کرد . _این دختره سرتق نذاشت راحله بهش دست بزنه ...معلوم نیست چی تو گوشش خوندیدن .. مانلی با چشای آبی اشکی بهش زل زد _بابا من میخوام بیام باهتون خونه ! مادر راحله با اخم گفت؛ _درسته ما انتظار داشتیم با گل و شیرینی بیای واسه آشتی با راحله ولی بازم میبخشیمت ... دختر من بخاطر بچه هاش و آبرو مون  میاد سر خونه و زندگیش  .. هامون با اخم به راحله زل زد _منم دقیقا میخوام بخاطر بچه هام و آبروم راحله رو طلاقش بدم .. راحله با جیغ به طرف هامون رفت _تو غلط میکنی ..میدم پدرت در بیارن ..بدبختت میکنم .. هامون به طرف در رفت _منتظر احضاریه باش .. پدر راحله پر صلابت گفت؛ _مهریه دختر من عندالمطالبه است ...کل داراییت رو باید بدی .. هامون پوزخند زد _حتما فکر اونجاش کردم ..‌ و از در بیرون اومد و صدای جیغ های راحله و فحاشی هاشو رو دیگه نشنید . مانلی با دیدن آیدا تو ماشین با دو به طرفش دوید ...خودش تو بغلش انداخت .. _مامان ..مامان ...دیگه نذار من ببرن . آیدا با گریه بغلش کرد _قربونت بشم من پیشتم عزیزم .. هامون مانی رو بغل آیدا داد آیدا وقتی دید مانی با یک سرهمی نازک تنش سریع مانتوش در آورد _وای بچم یخ زد اون رو لای مانتوش پیچید ..تند تند بوسیدش ..بوش میکرد ..موهای مشکی فر دارش دست میکشید . هامون سوار ماشین شد واسه اینکه حال و هوای همه رو عوض کنه گفت : _خوب به نظرتون بریم صبحانه کله پاچه بخوریم .. بعد به آیدا نگاه _آره خانمم .. آیدا تو نگاهش پر از قدر دانی بود ...دست هامون  گرفت و لب زد ..._مرسی ! 🌷