قبل از آمدن هر روز، منتظرم بانگ "أنا المهدیِ" تو جای نوای "هل مِن ناصر ینصرني" جدّت را پر کند!
امّا افسوس و هزاران حسرت که من هنوز آن چه تو میخواهی، نشدهام!
میدانم مدتهاست افسارم گسیخته و لجام نفسم به دست این دنیای مکاره افتاده است!
سالهاست که قیمت همه چیز را در رنگ و بوی دنیا دنبال کردهام و جمعه به جمعه، غروب به غروبش که بانگ دعای فرج خوانده شد، به یادم آمد که تو هنوز نیامدی!
فراموشم میشود که تو لحظه به لحظه، آن به آن، کنف حمایتت را بر سرم نگاشتهای!
روز به روز حبل متین هدایتت را به سویم انداختهای!
ثانیه به ثانیه مرا بر خان کرامتت مهمان کردهای!
امّا دریغ از حرکتی که به رضایت تو بیانجامد!
یاد گرفتهام که از هر دست دهی از آن دست پس میگیری، امّا انگار دستان پر مهر تو نمک ندارد! هر چه بیشتر میبخشی کمتر به یادت میافتم!!
امروز هم آمدهام برای عذرخواهی، برای این که خودم بیش از تو از چموشیهایم با خبر هستم!
چه روزها که حیای تو گناهانم را نادیده گرفت! امروز آمدهام که دستانم را به سویت دراز کنم!
امروز آمدم چون دلم برایت تنگ شده است و اصلاً تصور غربتت کامم را خشکانده ...
تصور تنهایی و طرد شدنت، تصور فرد ماندنت و دور بودنت در عین نزدیکی، دلم را شکسته ...
امروز آمدم تو ببخش!
و
مثل همیشه بزرگوارانه قلم مهربان گذشتهات را بر جان کردههای بدم بکش و بیا!
این جمعه را به قدومت منور کن و سرمای خشک و آلودهاش را گرم و با طراوت نما!
دوستت دارم ای همه کس من!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم
ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست
چشم به راه زیباترین بهاریم
خدایا انتظار چقدر دیر میگذرد
با صد نگاه خسته، صدا میزنیم تو را
بیایید همه منتظر آمدنش شویم
❣ #الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرج
#امام_زمان
🍃💕🌸🍃💕🌸🍃💕
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۱۰ یڪدفعه شوهر عمه گفت: _مبارڪ باشه به سلامتی ان شالله . بابا خندید و مامان پشت چشم نازڪ ڪ
🌺👈#پست_۱۱
یڪ نور ضعیف از شیشه های مشجر میمود ..
نفس گرفتم آروم ڪتاب روی زمین گذاشتم ڪه در باز شد .
نگاهمو از پاهاش به بالا بردم یڪ شلوار ورزشی پاش بود بعد چشمم رفت رو تیشرت سبزآبیش دست هاش چلیپا روی سینه اش گذاشته بود با یڪ لبخند نگاهم میڪرد ..
اون نور ڪمرنگ از تلوزیون میومد .
لب گزیدم ڪتاب دو دستی مقابلش گرفتم
_ڪتابتون ..
خندید
_خوب در میزدی ؟
سرمو ڪج ڪردم
_نشد ..
ڪتاب ازم گرفت
_تمومش ڪردی ..
لبخند پت و پهنی زدم
_آره ...
به ڪتاب اشاره ڪرد
_دلت میخواد یڪ ڪتاب دیگه بهت بدم ..
فڪر ڪنم برق نگاهمو دید لب های پایین و تو دهنم ڪشیدم ..
_بزار برات میارم ..
با ترس به پله ها نگاه ڪردم ..
مهلا خودش آویزون ڪرده بود
_چی شد
آروم گفتم
_میام ..
نگاهی به داخل خونه انداختم ..
یڪ مبل راحت بود با یڪ پتو روبه رو تلوزیون ..
اومد تو دستش یڪ ڪتاب بود با اون پر طاووس خجالت ڪشیدم ..
با لبخند گفت؛
_اینجوری پیش بره باس یڪ طاووس بخری پرهاشو برام بیاری ..
دوباره از خجالت سر پایین انداختم .
_آره فتانه خانم ...
_ڪلاس چندمی ؟
_دوم تجربی ..
ابرو بالا انداخت
_پس قراره خانم دڪتر بشی ..
لبخند نیم بندی زدم تو دلم گفتم اگه بزارن ..
ڪتاب جلو آورد گرفتم
_من ..من چجوری میتونم بیارم براتون ...فڪر نڪنم بیام اینجا ..
یڪم نگام ڪرد
_خونتون تلفن داره ..
با چشای گرد سر تڪون دادم
_شماره تلفن خونه خودمو میدم هر وقت خواستی پس بدی یڪ جا قرار بزار میام میگیرم ..
بعد یڪ خودڪار آورد شماره رو پشت ڪتاب نوشت ..
از شدت شوڪ و هیجان زبونم بند اومده بود ..
به بالا اشاره ڪرد
_تا دختر عمه نیفتاده برو بالا ..
به بالا نگاه ڪردم ..
خندید
_ممنون... اقا محمد رضا ..
اقا محمد رضا رو با مڪث گفتم
یڪ لنگه ابروشو بالا انداخت لبخندی زد
_خواهش میڪنم ..
ڪتاب محڪم تو بغلم گرفتم و دویدم بالا ..
مهلا با عصبانیت گفت:
_هیس چه خبره ..
نفس نفس میزدم
دوباره از پله ها خم شدم .
دیدم در بست ..
مهلا به ڪتاب اشاره ڪرد
_چرا بهش ندادی
با ذوق گفتم
_یڪی دیگس ...
لب گزیدم
_شماره تلفن اشم بهم داد .
از خوشحالی مهلا رو محڪم بغل گرفتم
دو شب گذشته بود.اون ڪتاب سه هزار صفحه رو خونده بودم و واقعا مردد بودم از اینڪه زنگ بزنم .
هی با خودم میگفتم اگه مامان بفهمه ...اصلا همش مامان خونست
چجوری بهش زنگ بزنم ..
خانجون پنجره رو باز ڪرد
_روح الله ننه همون ڪیسه ڪامواهامو بیار ..
بعد چند دقیقه بابا ڪه سیگار گوشه لبش بود یڪ ڪیسه پشتش انداخته بود و اومد تو
_بیا ننه ..
خانجون لبخندی زد
_دست درد نڪنه .
بابا بلند گفت؛
_لیلا من رفتم ..
مامان صداش از آشپزخونه اومد ڪه یڪ به سلامت گفت :
خانجون ڪیسه رو گره اشو باز ڪرد
_بیا ننه ڪمڪ ڪن .
مامان ڪنجڪاو وارد پذیرایی شد از دیدن ڪیسه پشت چشی نازڪ ڪرد و گفت؛
_باز میخواین واسه بچه های صفی چیزی ببافید .؟
خانجون هن و هن در ڪیسه رو باز ڪرد یڪ عالمه ڪلاف توش بود .
یڪدفعه ذهنم جرقه زد ..میتونستم واسه اون شال گردن ببافم .
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#قسمت_۱۲
تا ڪمر داخل ڪیسه شدم .
وای یڪ عالمه ڪاموا خوشگل بود ..
خانجون غُر زد
_عه ننه نڪن همه رو ریختی بهم ..
مامان از بازوم نیشگونی گرفت
_نریز بهم خونه رو الان تمیز ڪردم .
میدونستم دلخوره ڪه اینجوری سر من خالی میڪنه ..
یڪ دوتا ڪاموا ڪه افتاده بود دوباره تو ڪیسه گذاشتم .
خانجون دو سه تا ڪاموابرداشت ..
نفسی گرفت .
_بیا مادر این ڪیسه رو ببر بزار تو انبار ...
منم خوشحال ڪیسه رو بلند ڪردم رو ڪوله ام انداختم ..
مامان با حرص زیر لب گفت؛
_بافتنی هاش واسه بچه های صفی ..خر حمالی هاش واسه بچه های من ..
در خونه رو باز ڪردم ...
صدای مامان شنیدم
_مواظب باش ازپله های زیر زمین سر نخوری ...
دمپایی هامو پوشیدم برف یخ زده بود .
آروم وارد حیاط شدم..
چه خوب میشه بتونم شال گردن ببافم ..دستم تند بود دو روزه تمومش میڪردم .
یڪدفعه پام از پله سر خورد خوردم به در ..
اینقدر ڪه غرق فڪر بودم .
ولی با هیجان در ڪیسه رو باز ڪردم یڪ ڪلاف سورمه ای و آبی ڪم رنگ انتخاب ڪردم ..
و این شد سر آغاز ..
ڪل زنگ تفریح های مدرسه رو در حال بافتن بودم ..
و وقتی های ڪه همه خواب بودن یواشڪی اون شال گردن رو میبافتم و تو هر رج به رج اون فقط عشق بود یڪ حس عجیب ..
و بلاخره بعد از سه روز تموم شد
خودم از دیدنش ذوق ڪردم .
یڪ شال گردن سورمه ای ڪه دو طرفش دوتا خط آبی ڪمرنگ داشت ..
و منتظر بودم خونه خالی بشه تا بتونم بهش تلفن ڪنم ..
ولی بدبختانه نمیشد ..
بلاخره دل به دریا زدم از تلفن سڪه ای تو راه مدرسه شماره اش گرفتم ..
وقتی بوق میخورد قلب من هم همینطور تند میزد ..
ولی اینقدر بوق خورد تا قطع شد ..
لب برچیدم ..
ساعت یازده ظهر بود و خونه نبود ..
یادمه مهلا گفته بود تا شب نیست..
سریع شماره خونه عمه صفی رو گرفتم ..
صدای عمه بود با اون الو های ڪشدارش .
_سلام عمه جون ..مهلا هست ..
جلوی دهنی گوشی رو گرفته بودم تا صدا بیرون نره .
عمه صفی گفت؛
_سلام عمه ...آره هست داره حاضر میشه بره مدرسه ..
صدای مهلا اومد
_سلام خوبی چه زود اومدی خونه ..
نفس گرفتم
_مهلا این پسره طبقه پایینی ...نیستش خونه ..
صدای بُهت زده مهلا اومد
_نه ...
_نمیدونی ڪی خونست ..میتونی هر وقت بود زنگ بزنی خونمون ..
هول شده بود تند تند گفت:
_آره آره الان ڪتاب ندارم ...ڪتاب خریدم بهت زنگ میزنم ..نه از دوستم گرفتم ...
خندم گرفت میخواست رمزی صحبت ڪنه صدای عمه اومد
_مهلا مدرسه ات دیر شد
سریع گفتم
_منتظرم خداحافظ ..
زنگ زدن مهلا دقیقا دو روز بعدش بود دم دمای غروب بود ڪه دیدم زنگ زد .
وقتی فریده گوشی رو برداشت و با چش غره گفت؛
_زود تموم میڪنی ها ....
مهلا گفت؛
_سلام خوبی ..ڪتاب دوستم داشت ...یعنی داره ..
خندم گرفته بود ..
منم پشت تلفن گفتم
_مسئاله های اون صفحه رو باید با پرگار حل ڪنم ..پرگار ندارم ...برم پرگار بخرم خداحافظ..
بعد گوشی رو قطع ڪردم ...
بلند گفتم
_مامان من باس برم پرگار بخرم ..
فریده بدجنسانه گفت؛
_غلط ڪردی یڪی داری ..
با حرص گفتم
_پیچش شڪسته خرابه ڪار نمیڪنه ..
مامان با ڪفگیر تو دستش اومد
_لازم نڪرده زنگ بزن دڪون بابات ..بگو برات بخره ..
نق زدم
_مامان بابا دیر میاد میخوام حل ڪنم ..
مامان ڪلافه گفت؛
_دم غروب زود برگردی ها ..
خوشحال ڪاپشن پوشیدم روش چادر ..
مامان بهم پول داد و راهی خیابون شدم .
از چهارراه گذشتم تو ڪیوسڪ تلفن ڪسی بود ..
ناچاراً رفتم خرازی و پرگار خریدم و دوباره اومدم ..خدارو شڪر ڪسی نبود ..
تند تند شماره اش گرفتم ..اینقدر به شماره نگاه ڪرده بودم حفظ شده بودم .
بوق خورد ..دعا دعا میڪردم برداره ..
ڪه یڪدفعه صداش پیچید تو تلفن .
_الو ....
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۱۳
یڪدفعه صداش پیچید تو تلفن
_الو ..
قلبم میزد دقیقا مثل طبل های تعزیه ها میڪوبید
_من فتانه ام ..
_سلام فتانه خانم ..خوبی ..
و من نمیدونستم حتی چی باید بگم ...هم استرس داشتم زود تموم بشه هم یڪ لذت عجیب از صداش داشتم .
_میخواستم ڪتابتون بهتون بدم ..
_خوب یڪ آدرس بگو بیام اونجا ...
منم بدون فڪر گفتم
_دم مدرسه مون میتونید بیاید ..
گفت:
_مدرسه ڪه درست نیست ..میتونم یڪ ڪوچه بالاتر ببینمتون ..
خجالت ڪشیدم از بی فڪریم
_باشه فردا من ساعت ۱۲ تعطیل میشم ..
آدرس مدرسه رو دادم ...بدبخت حتی خیابون هارو هم بلد نبود .
تلفن رو با یڪ به امید دیدار قشنگ قطع ڪرد .
یڪ حس عجیب داشتم انگار فقط دوتا بال ڪم داشتم ڪه پرواز ڪنم .
ولی تا رسیدم خونه غُر غُر های مامان شروع شد
_دوساعت ڪدوم گوری بودی ..
چادر در آوردم
_بسته بود رفتم تا سر چهارراه ..
نشستم سر ڪتاب هام .
ولی حواسم دست خودم نبود ..
یڪدفعه یاد لباس مدرسه ام افتادم ...بهتر بود بشورمشون ...واسه فردا .
_مامان من میرم حموم لباس هامو بشورم ...
فریده پوزخندی زد
_ساعت نه شب چجوری میخوای تا فردا خشڪشون ڪنی پرفسور ..
بی اعتنا بهش رفتم تو حمام لباس هارو شستم ..
یڪ بند روی بخاری ڪشیدم لباس هارو پهن ڪردم .
بابا اومد و شام خوردیم ..
ولی من از شدت هیجان خوابم نمیبرد ..
اون شب ڪشدار ترین شب بود انگار..
هزار بار هی خوابم برد هی بیدار شدم و نگاهم به ساعت دیواری بود ڪه عقربه اش هی ده دقیقه ده دقیقه جلو میرفت .
صبح بابا تڪونم داد
_فتانه پاشو بابا ..مدرسه دیر نشه ..
خوابم میومد ولی یڪدفعه انگارذهنم جرقه زد ڪه صبح شده ..نگاه به ساعت ڪردم نزدیڪ هفت صبح بود
بلند شدم... لباس هام ڪاملا خشڪ بود سریع اتو شون ڪردم ..
مامان استڪان چای مقابلم گذاشت .
_حالا چه واجب بود دیرتم شده اتو میڪردی .
چای هورت ڪشیدم
_امروز میبرن سر صف واسه دعا زشته ..
مامان هیچی نگفت و رفت تو رختخوابش دراز ڪشید و از زیر پتو گفت؛
_روح الله قسطی امروز میاد پول بزاری ...
سریع دنبال بابا راه افتادم
_بابا منم میبری ..
و ترڪ موتور نشستم .
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌺👈#پست_۱۴
بلاخره کل اون روز تو مدرسه تموم شد ..
ولی هر لحظه دلهره و استرس برای من بیشتر بود ..
صدبار که اون شال گردن و کتاب که توی پاکت گذاشته بودم نگاه کردم ..
صدای زنگ آخر خورد ..
دخترا وسایلشون جمع کردن ..
بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود ..
از دوستام خداحافظی کردم تو کوچه پیچیدم ..
از دور دیدمش که به درخت تکیه داده بود .
هر قدمی که میذاشتم دلم میریخت از نزدیک شدنش .
_سلام ..
لبخندی زد ..نگاهش تو صورتم بود
_چه کوچولویی تو این لباس ها ..
سرمو پایین انداختم ..
_خوبی فتانه خانم .
لبخندی زدم ..
از استرس اینکه کسی مارو نبینه ..
سریع بسته رو از تو کیفم در آوردم .
_بفرمایید ..
با دیدن بسته یک لنگه ابروش رفت بالا
_برام طاووس آوردی ..
لب گزیدم ..
بسته رو گرفت
_مرسی خانوم خانوما ..
قلبم از شنیدن این حرف ...محکم میتپید .
بعد از توی کیفش یک کتاب دیگه بهم داد
_این کتاب رو دوستم معرفی کرد که نامزدش میخونه ....گفت مطمئنم دخترا خوششون میاد ..
البته منم خوشم اومد ازش ..
رو کتاب رو نگاه کردم نوشته بود بامداد خمار ..
شیطون نگاهم کرد
_البته اسم نویسنده اش با شما یکیه ...که بیشتر خوشمان اومد .
نفسم رفت صورتم گل انداخت ...بهش نگاه کردم که با لبخند بزرگی نگاهم میکرد ..
کتاب ازش گرفتم
_ممنونم ..
چشمکی زد
_قابل شمارو نداره ..
سرمو پایین انداختم
_میخونم میارم براتون ...
بلند خندید
_کتاب مال خودته .ولی اگه آوردنش باعث میشه دوباره ببینمت باشه
منتظرم بهم زنگ بزنی ..
لال شده بودم ..
سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم
_برو عزیزم دیرت نشه..
از این همه احساساتی که روانه قلب من میکرد زبونم بند اومده بود دلم میخواست بزنم زیر گریه ..
من واقعا عزیزش بودم ..
آروم خداحافظی کردم و راهم کج کردم رفتم ..
وقتی یکم رد شدم وسوسه دیدنش دوباره به پشت سر نگاهی کردم که دیدم ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه ..
حس میکردم دنیا یک شکل دیگست.
به کتاب تو دستم نگاه کردم ..قطرات ریز بارون روش میریخت ...
محکم تو بغلم گرفتم کتاب رو ..
عطرش دوباره زیر بینیم رفت ....انگار بارونی که میبارید یک حس دیگه ای بود ..
🌺#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور