eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
270 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ درباره شهیده زینب کمایی. خیلی زیباست، حتما ببینید. #شهیده_زینب_کمایی #سرمشق_ایمان #حجاب:شهید حجاب پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب بانوی کربلا: حضرت زینب(س) بانوى فاضل، شجاع است که در میان زنان برگزیده عالم، مى‏ درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس‏ آموز و حیات ‏آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده ‏اند ازجمله آنان، دکتر بنت ‏الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى‏ باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب(س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به ‏وسیله مترجم‏ کتاب، داده شده است. چاپ دوازدهم «بانوی کربلا حضرت زینب(س)» اثر«عایشه بنت الشاطی» به اهتمام «سید باقرخسرو شاهی» و ترجمه «آیت الله سید رضا صدر» راموسسه بوستان کتاب چاپ کرده است. (س) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎از امام حسن علیه السلام در مورد خردمندی پرسیده شد، ایشان فرمودند: [ یعنی ] غم را جرعه جرعه نوشیدن تا به فرصت ها دست یافتن 📚معنی الاخبار، صفحه240 💎امام حسن مجتـــبی ع: پرسش‌ صحيح‌ نيمى‌ از علم‌ است‌ ،،،، و مدارا كردن‌ با مردم‌ نيمى‌ از عقل‌ است‌ ،،،، و اقتصاد و اعتدال‌ در زندگى‌ نيمى‌ از مخارج‌ است..‌. 📚(شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ ابن‌ ابى‌ الحديد ، ج‌ 18 ، ص‌ 108) 💎امام حسین علیه السلام میفرمایند : ✍️ قویترین فرد در ایجاد ارتباط کسی است که با کسی که از او بریده، رابطه برقرار کند. 📚 بحارالانوار، ج78، ص 121. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر نَفْس خود...؛ باشیم نه ...! زندگی، اسارت نیست زندگی محل تا خداست♥️...!! ... [ اَعُوذُ بِاللّهِِ مِنْ شَرِّ نَفْسِی وَ مِنْ شَرِّ غَيْرِی وَ مِنْ شَرِّ اَلشَّيَاطِينِ...] •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۵ ساکت شد. کمی به مسئله نگاه کرد. - جور در نمیاد سرش را چرخاند و شروین را دید که
پارت۷۶ هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد اون کوروت رو بیاری شروین بلند شد و همانطور که کیف پولش را درمی آورد که پول قهوه را بدهد گفت: - از کجا معلوم دفعه دومی هم باشه؟ سعید در بوفه را باز کرد و در حالی که با مسخره بازی های همیشگی اش به شروین تعارف می کرد که خارج شود گفت : - اختیار دارید، اگه التماس نکردی؟ - شتر درخواب بیند پنبه دانه سعید کیفش را روی دوشش انداخت. - همین که قبول کردی یعنی امیدی هست. گفتم احتمالاً این شاهرخ رفته رو مخت. معلومه هنوزم خودتی شروین با شنیدن اسم شاهرخ رفت توی فکر. در افکار خودش غرق بود که دید سعید با کسی سلام علیک می کند. - سلام استاد، خوبید؟ شاهرخ بود. - استاد سوال های سخت که ندادید؟ - سوال ها سخت نیست البته اگه خونده باشید - خوندیم استاد - شما چی آقای کسرایی؟ شروین مثل آدمی که گیج باشد نگاهی به شاهرخ انداخت و سری تکان داد. - فردا سر جلسه می بینمتون با هم خداحافظی کردند و شاهرخ با همان لحن دیروز گفت: - مواظب خودت باش وقتی رفت سعید گفت: - مثل همیشه نبود! انگار یه طوریش بود! بعد رو شروین گفت: - تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام شروین یکدفعه از فکر بیرون آمد ادامه دارد.... ✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۶ هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد او
پارت۷۷ - آره ولی... سعید نگذاشت حرفش تمام شود. - ولی نداره، عین مادربزرگ ها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره - تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه سعید کاپشنش را درآورد و گفت: - ول کن این حرف های مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی اصلاً محض حفظ آبروی من بیا شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد... شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد. - شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم قد نمیده. واقعاً نمی دونم چی درسته کمی سکوت کرد بعد ادامه داد: - اصلا اگر توهستی وصدامو می شنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟ این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت: - آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و با صدای بلند گفت: - اصلا فردا از شاهرخ می پرسم بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید. * یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش. - ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟ - نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان - ولی امروز ما امتحان داریم! - بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان. شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از البه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت: - به همه همین جور کمک می کنی؟ چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد. - آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟ یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت: - جن زده شدی؟ خودش را جمع و جور کرد: - اومدی؟ امتحان کجاست؟ سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت: - می گن سالن 14.فصل چهار سخت بود - شاهرخ می گفت - بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟ - نه. دفتر بخش گفت نمیاد - چرا؟ - نمی دونم. خاموشه سعید بلند شد و گفت: - پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم... وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد: - اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد: - دیونه کجا می ری؟ و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود. ادامه دارد... ✍ میم - مشکات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️در اخبار و احادیث وارد شده است که در روز قیامت ، گذشته انسان و زمان گذشته انسان را به انسان ارائه می دهند و انسان ها مختلف می بینند ؛ وقتی نگاه می کنند یک موجودی را می بینند که قطعاتی از آن سیاه و تیره است ⚫️ و قطعاتی از آن سفید و درخشان ، به اختلاف. ⚪️ یک نفر می بیند بیشتر - این قطعات تیره است ⚫️⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️⚫️ دیگری می بیند بیشتر این قطعات سفید و براق است ⚪️⚪️⚪️⚫️⚪️⚫️ یکی ممکن است در تمام اینها چند نقطه ی سیاه ببیند ، همه را سفید ببیند . ⚪️⚪️⚪️⚪️⚫️ و دیگری برعکس چند نقطه ی سفید ببیند و همه را سیاه ببیند ⚫️⚫️⚫️⚪️⚫️ تعجب می کند این چیست که به او ارائه داده اند ؟! 🤔 می گویند این زمان توست ، این عمر توست .👉 آن ساعاتی که این زمان را ، این عمر را روشن و نورانی نگه داشته ای ، آن ساعاتی که پروازی داشته ای ، شوری داشته ای ، عشقی داشته ای ، دلت به یاد خدایت زنده بوده است 👉 آن ساعات ، همان ساعات درخشان نورانی است 👌✨💫✨ ⚪️⚪️⚪️ آن ساعاتی که در آن ساعات خدمتی کرده ای ، کار مفیدی انجام داده ای ،ساعات نورانی توست . 🌟💫🌟 و اما آن ساعاتی که در آن ساعات غافل بو ده ای ، غرق شهوات بوده ای ، ⚫️ بر خلاف رضای خدا قدم برداشته ای ، آنها دوران تیرگی و تاریکی عمر توست . ⚫️ این زمان توست ، این عمر توست .👌👌 🕓🕑🕒🕕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا