سلام به اعضای محترم کانال
جهت دسترسی آسان به مطالب کانال از این لیست پیگیری کنید ✅
#مبارزه_با_راحت_طلبی
#تربیت_دینی
#از_خانه_تا_خدا...
#نکات_تربیتی_خانواده
#آشتی_با_خدا
#چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم
#رمان ها
#بدون_تو_هرگز
#پلاک_پنهان
#ازدواج_صوری
#نمنمعشق
#از_جهنم_تا_بهشت
#کوچغریبانه
#یه_تنها_مسیری
#کلمات_قصار_نهج_البلاغه
#برنامه_جامع_تربیت_دینی
#عبور_از_لذتهای_پست
#مبارزه_با_هوای_نفس
#برنامه_ترک_گنا
#راه_روشن
#اخلاق
#محاسبه_نفس
#حدیث
#پندانه
#مبارزه_با_راحت_طلبی
#تربیت_دینی
#از_خانه_تا_خدا
#توحید_در_رجب
#آشتی_با_خدا
#استغفار
#نکات_تربیتی_خانواده
#حرفهای_خودمونی
#اسماء_الهی
#مناجات_شعبانیه
#رمان_بی_تو_هرگز
#میزان_هوای_نفس_شما
#شرح_دعای_افتتاح
#صحیفه_سجادیه
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_شش چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم…بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک
#نمنمعشق
#قسمت_هفت
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین…
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست…منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم…متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب…برای نجات جونتونه…
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد…
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش…
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا…
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار…
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور…چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم…
#بسیجیهستموبایدخطابتمنکنمخواهر…
#تورادیدنبهچشمخواهریسختاستمیفهمی؟
نویسنده محیا موسوی
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_هشت
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم…
شروع کردم فحش دادن به یاسر…
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین…
آخ ننه…
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار…
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه…
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم…
#شکستآخرسکوتخانهیمن
#کسیدرمیزندعشقاستشاید
محیا موسوی
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_هشت مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم… شروع کردم فحش دادن به یاسر… _توو
#نمنمعشق
#قسمت_نه
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود…ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد…
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم…توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم…
این بشر خییییلی بی نزاکته…نه میزاره حرف بزنی نه ….
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم…مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم…
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم…بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم…والا…ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه…توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم…سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت…
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم…
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی …
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما…..
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلا نفهمید
#مسلمانکردهایمنراخودتاینرانمیدانی
#توباآوایچشمانتموذنزادهمیخوانی
محیا موسوی
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_دوازده یاسر سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد. توی
#نمنمعشق
#قسمت_سیزده
یاسر
به سمت خونه به راه افتادم،رسیدیم به قسمت سخت ماجرا،آموزش احکام اولیه ی اسلام
حالا اگه طرف پسربود یه چیزی،دخخخختره…یاسرفاتحه ات خونده است.مجبورم از مامان و یاسمن بخوام انجامش بدن،مسلمااونابهتربلدن…
_خب،مهسوخانم جواب آزمایشمون خوب بوده الان میریم پیش مادرم و یاسمن یه سری چیزها رو براتون توضیح میدن که لازمه برای مسلمون شدن رعایتشون کنین.ممنون میشم اگر دقت کنید به حرفاشون که سریعتر بریم پیش یه بنده ی خدایی برای اسلام آوردن…
+بله،ممنون،چشم.
به در خونمون رسیدم ریموت روزدم تا دربازبشه، به سمت پارکینگ روندم..
بعداز پارک کردن ماشین پیاده شدم و..
_اینم از کلبه ی درویشیه ما،بفرمایید.خوش آمدید
ولبخندی هم چاشنیش کردم..
«اولین ضربه،اسلام دین مهربانیه»
آروم پیاده شد و پشت سرم اومد
مامان اینارو میدیدم که از در سالن خارج شدن و بالای پله ها منتظرمونده بودن..
مادرمو توی بغل گرفتم و دستشو بوسیدم…
عادت هرروزه ام بود…
«دومین ضربه،وبِالوالِدَینِ اِحسٰاناً»
_الهی قربون قدوبالات برم الهااام جونم.بترکه چشم حسودت.بگوایشالا
«سومین ضربه،مامذهبیاافسرده نیستیم»
بادست ب عقب هلم داد و گفت:بروعقب ببینم هرکول،لهم کردی…مردگنده فک کرده هنوزم دوسالشه …بارآخرتم هست به من میگی الهام جون.
_یوهاهاها.حرص نخور قندعسلم
_بح سلام یاسمن خانم گل گلاب.میگم بوی ترشی فضاروبرداشته بودا…نگو …
باضربه ای که توی بازوم زد آخم رفت هوا…
_چه ضرب دستی داری تو …اه اه
مهسو
داشتم به صمیمیت و شوخیای یاسرو خانوادش نگاه میکردم که با شنیدن اسمم اززبون یاسمن به خودم اومدم.
+بحححح عروس بعدازاین…خوش اومدی گل من…ببخشید بس که این بشرحرف زدنذاشت اصل کاری روتحویل بگیریم..
بعد هم با خنده بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.
لبخندی زدم و سلام دادم
به سمت مادرش رفتم وبغلش کردم و اونم بهم خوش آمد گفت.
دوس داشتنی بنظرمیرسیدن.و برخلاف تصوراتم شوخ و شنگ و سرزنده بودن…پس چراتوی خونه ی ما ازین خبرانبود
بعداز تعارفات معمول واردخونه شدیم و روی مبل ها یه گوشه نشستم.
یاسر گفت:ببخشید،میرسم خدمتتون..
و ازپله ها بالارفت…
#غروریداریازجنسسیاسیونآمریکا
#ولیمناهلایرانممقاومسختوپابرجا
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_هفده
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد…
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم…
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم…
زنگ رو زدم…
مدل خاص خودم…
دوتا پشت هم…یکم فاصله یدونه زنگ …دوتا پشت هم دوباره…
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل…کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم…
+سلام میلادجان..خوش اومدی…چه عجب از این ورا…شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم…روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم…
+سلام … چقد کلاغا فعال شدن جدیدا…خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد…خودت خوب میدونی چه خبره…کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه…
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار…
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام…
کم حرف بزن…مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی…
_خیلی خب…حواستو به همه چیز جمع کن…یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت…
میدونی که انگیزشم دارم…
+چشم رئیسکم رجز بخون…
حواسم هست…
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم…
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم…
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه…آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد…
ترسیدم …همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد…
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم…
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون…
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم…
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها…مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده…
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط…
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم…
حجم فشارهای امروز برام زیادبود…
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد…
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن…
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم…
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_هفده یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد… زدم روی بلندگو _جانمم
#نمنمعشق
#قسمت_هجده
یاسر
بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم…
خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم…
****
صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم..
_هااااااان چه مرگته…چته…عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا
بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم..
_خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه
بترشی ان شاءالله..
+هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی…اثرات دومادشدنه؟
همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم…
بحث کردن بااین بی فایده اس..
رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم …قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم…
یاصاحب صبر…
بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین
وارد آشپزخونه شدم…
عادت به صبحانه خوردن نداشتم…معده ام اذیت میشد…
_سلام براهل بیت…مامان جان تماس گرفتین؟
بابا با کنایه و خنده گفت:
+میبینم که عجله ام داری…ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز
بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم..
مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید.
_چشم روی چشام.
+چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو
_باشه مادری.میدونم بلدم خودم
++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟
_آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی
++بابااااا ببینین چی میگه
+اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا.
رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم…
حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم.
مهسو
از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه.
بازخوبه مامان به گلبهار خانم که بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد …وگرنه حسابی دخلم میومد…
خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم…
مامان اومد توی اتاقم و گفت
+مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟
اشک از چشام سرازیرشد…
_مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟
روی تخت نشستم و گریه سردادم..
دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد..
_آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم…
مامان من میترسم…ازآخرش میترسم..
+هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم..
ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم..
عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه…
خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من..
با حرفاش آروم شده بودم..
بوسیدمش
_ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن..
خنده ای کرد و گفت
+چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت..
**
به ساعت نگاه کردم راس نه بود..
باصدای زنگ آیفون از جام پریدم..
مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد..
خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم.
اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد.
باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم..
بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید..
یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش
_بروبینم بچچچه.
ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود…
این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای…که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد…
شیک و ساده..
+تقدیمبه شما
_ممنونم
به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم…
#اگردرمانتویی
#دردمفزونباد
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_نوزده
پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا…بفرمایید.
بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن…
+بااجازه ی بزرگترای مجلس…بله…
من هم بله رو دادم و …
رسما صاحب همسرشدم…
مهسو
باورم نمیشد…
یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟
باورم نمیشه…
چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم…
چه نقشه هایی که نقش برآب شد…
یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد…
یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون…امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری…سلیقه ی این داداش خلمه…
همه به حرف یاسمن خندیدن…
و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید…
به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد…
باصدای زیری گفت
_میشه دست چپتون…یعنی..چپت رو..بدی؟
دستمو اروم توی دستش گذاشتم …
لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم..
شنیدم که زیر لب گفت..
+ #بسماللهالرحمنالرحیم
خدایا به امیدتو..
باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد..
انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم…
هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و…
هنوز دستم توی دستش بود…
سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم…
+قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری…فقط بهم اعتمادکن
چیلیک
یاسمن:عجبببب عکسی شد…ایول الله
شکار لحظه ها بودا
الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه…
لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت…
+شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد …عکسای اون روز قشنگتره..
نگاهی بهم کرد و ادامه داد..
+…مگه نه مهسو؟
دویدن خون به صورتم رو حس کردم…
نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم
_یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان…
بازهم صدای خنده ی جمع…
و نگاه شوکه شده ی یاسر….
#منخواستمزینپستمامماجراباشی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_بیست
یاسر
بعد از صرف شام راهی خونه شدیم
به خونه که رسیدیم گفتم:
_بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره…
+چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟
باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_اونوقتم که باشم…نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا…
باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت
++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش…فعلا
_چشم حاجی..یاعلی همگی
دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم..
***
همیشه عاشق اینجا بودم…
اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه…
حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن…
جذابه…
گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم…۲شب بود…
نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی…پیامک زدم
_«سلام بیداری»
بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد…
#پستوهمبیداری…
+«سلام،بله..شماچرابیدارید؟»
هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم..
بوق اول…بوق دوم…بوق سوم
+الو…
_سلام
+سلام
_ازپیامک دادن خوشم نمیاد…شرمنده
+موردنداره…میتونم حرف بزنم
_حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟
+من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره
_اولا این که من یه نفرم…شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون…
+سختمه مفرد به کار ببرم آخه..
_سخته ولی لطفا عادت کن…من و تو قراره دوست باشیم برای هم…
+باشه..
_خب،نگفتیدرگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون…
مهسو
کمی مکث کردم…
_نمیدونم آقایاسر…یعنی…یاسر
خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟
پس حالا چرا…
+میفهمم…وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته…
دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه…
_ظاهرااینجوره…امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل…
+شنابلدی؟
_چی؟چه ربطی داره؟
+واضح بود..شنابلدی یا نه؟
_خب..خب آره چطور؟؟؟
+پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه…
پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه…
ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد…یه حس اعتماد به دلم حاکم شد…درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت:
« #بسماللهالرحمنالرحیم »
_تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد…راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن…
اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن…شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم…
+خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا…
لبخندی زدم و…
_ممنون
+بودن وظیفه ی منه…بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه.
درضمن از بدقولی متنفرما
خنده ای زدم و گفتم…
_این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان..
صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش
+شب خوش
_شب بخیر
#ماییمونوایبینوایی
#بسمللهاگرحریفمایی
نویسنده رمان محیاموسوی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_بیست یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من
#نمنمعشق
#قسمت_بیست_و_یک
یاسر
اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا
نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح…
فقط سه ساعت خوابیدم خدا…
عوارض متاهل بودنه…بریم که داشته باشیم اولین روزش رو
یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم..
توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم.
بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس…
مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری..
هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت..
ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم..
البته من هررررچی بپوشم بهم میاد..
خودشیفته هم نیستم اصلا
شلوارکتون طوسی رنگ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم..
کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود پوشیدم
آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت…
کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم
ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و…
د برو که رفتیم…
_یاسی؟مامان؟
+جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟
_سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده.
+خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟
چشمکی زدم و گفتم
_اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و…
_یاعلی
+علی یارت پسر
دم در کتونیهامو پازدم و…
*
_اینم دانشگاه…بفرمایید حاج خانم
چشاشوگرد کرد و گفت
+حااااج خانممم؟
_چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه
+دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره…
درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم
از تشبیهش شروکردم به خندیدن…
_چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی
خودمم پیاده شدم..
+توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟
نگاهی بش کردم و گفتم
_خب مسلمهازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه
+عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟
_بیابریم دختتتتر
مهسو
ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه..
گوشیم زنگ خورد طنازبود..
_سلام پلانگتون کجایی؟
+سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم
ازلحنش کپ کردم..
_پلانگتون خودتی؟
+آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست.
_اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟
+پیش سلف عزیزم.منتظریم
_اومدیم.بای
+طنازخانم بودن؟
_بله.امیرحسینم پیششه.
بابهت برگشت طرفم و گفت
+کی پیششه؟
_امیرحسین دیگه…همکارت
چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت
+شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه.
خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر…پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت
چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده…
دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم..
#حسودنیستماماکسیبهغیرخودم
#غلطکندکهبخواهدرقیبمنباشد
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_بیست_و_دو
یاسر
از دور بچه هارو دیدم…چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد…
اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا…
پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم
_بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان
+نفرمایید قربان.چوبکاریه
همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم
اشاره ای به مهسو کردم و گفتم
_ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان
امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
+خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم
++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم.
+تشکر
لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم..
وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن
امیرحسین آروم گفت
+یاسر خیلی حس مزخرفی دارم… دوباره دانشگاه؟
_داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس…
باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد…
به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم
+بفرمایید بشینید…
همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن
+به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن…
مهسو
+سارا خجسته
++حاضر
+میثم صادقی
++حاضراستاد
+مهسوامیدیان
دستم رو بالابردم و رسا گفتم
_هستم استاد
همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت
++ولی خستس استااااد
بااین حرف همه تقریبا خندیدن
استاد گفت
+خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در.
و نگاهی به اون پسرانداخت.
+پرهامکیهان
برگشتم تا ببینم کیه …که…
++حاضراستاد
+پس شما مهمانی؟
++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم
همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت
++پدرام کیهان هستم استاد
+بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید
هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای…
**
_واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه
+اره بخدا.مخم دردمیکنه
_بنظرت بچه ها کجان؟
+نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن
به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن…
کنارشون رفتیم
_سلام
+سلام خانم امیدیان
_خانم امیدیان؟؟؟؟؟
+بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟
ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو
متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم
بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم…
#منحواسمبهتوهستو
#توحواستبهمناست…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••