eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
شب ششم مراسم شیرخوارگان حسینی تموم شد اون شب انقدر گریه کردم 😢 من خودم عمه ام برادرزاده دارم یه گشنه یا تشنه میشه من میمرم بمیرم برای بی بی زینب چی کشیدی خانم جان عباس علی اکبر قاسم عبدالله داغ برادر و برادرزاده آدم رو پیر میکنه خدایا وای زینب وای حسین بمیرم برای بی بی تصورش یه خواهر (عمه )از پادرمیاره حال من اونشب بد شد با هیچی آروم نمیشدم فقط به سارا میگفتم :بگو پوریا بیاد وقتی پوریا اومد به آغوشش پناه بردم تو بغل پوریا آروم نمیشدم اما دلم میخواست بدونم برادرم سالمه آخرسرم تو آغوش برادرم از حال رفتم پوریا منو برد درمانگاه بهم آرام بخش و سرم زدن من ۱۲-۱۳ساعت به دنیای بی خبری پا گذشتم اما وقتی چشمامو باز کردم برادرم پیشم بود برادر داشته باشی به دنیا می ارزه، امروز هفتم محرمه ما امروز میریم هئیت شب ۱۲محرم میایم خونه از امروز میریم مرغ ،لپه ،برنج وگوشت و....پاک میکنیم البته برادرا بهمون رحم کردن گوشت خودشون خرد میکنن از امروز گاز و وسایل دیگه رو میارن هئیت ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره… +چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟ باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم _اونوقتم که باشم…نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا… باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت ++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش…فعلا _چشم حاجی..یاعلی همگی دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم.. *** همیشه عاشق اینجا بودم… اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه… حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن… جذابه… گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم…۲شب بود… نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی…پیامک زدم _«سلام بیداری» بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد… … +«سلام،بله..شماچرابیدارید؟» هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم.. بوق اول…بوق دوم…بوق سوم +الو… _سلام +سلام _ازپیامک دادن خوشم نمیاد…شرمنده +موردنداره…میتونم حرف بزنم _حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟ +من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره _اولا این که من یه نفرم…شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون… +سختمه مفرد به کار ببرم آخه.. _سخته ولی لطفا عادت کن…من و تو قراره دوست باشیم برای هم… +باشه.. _خب،نگفتی‌درگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون… مهسو کمی مکث کردم… _نمیدونم آقایاسر…یعنی…یاسر خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟ پس حالا چرا… +میفهمم…وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته… دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه… _ظاهرااینجوره…امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل… +شنابلدی؟ _چی؟چه ربطی داره؟ +واضح بود..شنابلدی یا نه؟ _خب..خب آره چطور؟؟؟ +پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه… پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه… ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد…یه حس اعتماد به دلم حاکم شد…درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت: « » _تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد…راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن… اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن…شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم… +خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا… لبخندی زدم و… _ممنون +بودن وظیفه ی منه…بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه. درضمن از بدقولی متنفرما خنده ای زدم و گفتم… _این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان.. صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش +شب خوش _شب بخیر نویسنده رمان محیاموسوی ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_وبیست_وهشتم کوچ غریبانه💔 خطبۀ حاج آقا ادامه پیدا کرد و کمی بعد از مسعود خواست که همان را
ونهم کوچ غریبانه💔 آفتاب در حال فرونشستن بود که به خانه برگشتیم.اتومبیل محمد زودتر از بقیه جلوی منزل رسید.به دنبال او آقا  حبیب و پشت سر خودروی او ما وارد کوچه شدیم.محمد و شهلا جلوی در مشغول خداحافظی شدند.شهلا خستگی را  بهانه کرد و در مقابل تعارف زهرا گفت: -نه دیگه زهرا جون،بچه ها درس دارن،منم باید به کارام برسم.ان‌شاالله یه روز باهم قرار می ذاریم که بیاییم اسباب و  اثاثیه رو جمع و جور کنیم. بعد از رفتن آنها حبیب آقا هم موضوعی را آهسته با زهرا در میان گذاشت.زهرا رو به من کرد: -پس ما هم دیگه می ریم. -شما دیگه کجا؟ -الان چند روزه از خونه و زندگیم هیچ خبری ندارم.امشب بریم یکم اونجا رو سر و سامون بدم.فردا قبل از رفتن تو  باز میام. -آخه من به سعیده و فهیمه گفته بودم امروز می ریم بهشون سر می زنیم.گفتم اگه بشه امشب باهم بریم. -الان که خسته ای و دیره.بهشون یه زنگ بزن عذرخواهی کن.فردا قبل از حرکتت واسه خداحافظی برو یه سر ببین  شون. از اینکه همه داشتند ما را تنها می گذاشتند دلم گرفت.سحر گفت: -عمه حالا شما برین من با کی بازی کنم؟بذار ندا پیش ما بمونه. زهرا موهایش را نوازش کرد: -ندا امشب باید حموم کنه.فردا مدرسه داره.تو چرا نمیای پیش ندا بمونی؟صبح خودم برت می گردونم. -مامان می ذاری برم؟ از فکر تنها ماندن با مسعود معذب بودم.داشتم مستاصل نگاهش می کردم که زهرا گفت: -مانی جون اجازه بده امشب سحر بیاد پیش ندا.قول می دم بهش بد نگذره. -باشه می تونه بیاد،ولی دختر خوبی باشی عمه رو اذیت نکنی ها. خوشحال به طرف اتومبیل آقا حبیب دوید و کنار ندا جای گرفت: -قول می دم مامان. از همان جا برایش دست تکان دادم.هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود.اتومبیل آقا حبیب هم با به صدا درآوردن  بوقش به حرکت درآمد و کمی بعد از جلوی چشم ما ناپدید شد.هنوز داشتم رد چرخ هایش را دنبال می کردم که  صدای مسعود را شنیدم: -نمی خوای بیای تو؟ میان درگاه حیاط ایستاده بود و انتظار مرا می کشید.با ورود به حیاط بیشتر احساس تنهایی کردم: -کاش لااقل زهرا اینا نمی رفتن.خونه خیلی سوت و کور شده. -ناراحتی؟ -از چی؟ -از این که من و تو رو تنها گذاشتن؟ -نه...ولی... حال دخترهای نوجوان بی تجربه را داشتم.از خجالت زبانم بند آمده بود.چهره اش به لبخندی از هم باز شد.دستم را  گرفت و از سربالایی پله های ایوان بالا رفت. -بعضی وقت ها فکر می کنم هنوز تو رو خوب نمی شناسم!می شه بگی از چی این قدر خجالت می کشی؟! -نخند مسعود،حالمو درک کن،دست خودم نیست. باشه سعی می کنم درکت کنم،به شرط اینکه امشب یه شام خوشمزه برام درست کنی.من دارم می رم دوش  بگیرم،لطف کن هر وقت صدات کردم حولۀ منو واسم بیار. با رفتن او لباس راحتی پوشیدم و به آشپزخانه رفتم.دلم می خواست خوشمزه ترین غذا را برای شام تدارک ببینم و  هنر آشپزیم را به رخش بکشم،ولی هر چه فکر کردم چیزی جز املت که راحت و بی دردسر درست می شد به فکرم  نرسید. تازه زیر ماهی تابه را خاموش کرده بودم که صدایم کرد.از قبل حولۀ حمامش را آماده گوشه ای گذاشته بودم.
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 . 👈از زبان مینا👉 . -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده😡😡میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه -اما مامان.. -دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه . میدونستم بحث کردن با مامان الکیه😞😞 بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد 😭😭 دلم میخواست زار زار گریه کنم😭😭 . چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد. . میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست 😥 ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل  اخر هفته بیان و صحبت کنیم 😞😞 از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام 😕 کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه😭 . . 👈از زبان مجید👉 . روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده 😞 بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم 😕 لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم😊 اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن 😊 . یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه😯 با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه 😨 کنجکاو شدم😶 یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت 😥 با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه. آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه...😥 حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت... اروم سلام کردم😕 -سلام مجید جان..صبحت بخیر -مامان کی بود؟😯 -هیچی خالت بود -خاله بود؟؟😥😥خب چیکار داشت حالا؟ -هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و... . دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت... از تو داغ شده بودم.. چشام دو دو میزد... واییی خدا😭😭😭 نویسنده ✍🏻 ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
💥#قسمت_نوزدهم #فصل_انتظار_تبلور _آره ....شکوه جان چرا نمی خوای فکر کنی اگه بچه حامی نباشه چی...
💥 دلم از ضعف گرسنگی مالش میرفت... یکدفعه صدای هین هانیه رو شنیدم _دستت چی شده... دستی روی بازوم کشیدم _شاهکار داداش جناب عالیه. بُهت زده گفت _حامد... مانتوم رو تن کردم _آره پس کی... شال سرم انداختم... با هانیه از اتاق بیرون آمدیم... مامان صفی روی میز نشسته بود و شکوه جون داشت براش تند تند حرف میزد... نزدیک رفتم سلام کردم... مامان صفی عینکش رو جابه جا کرد: _سلام مادر ... موهای کوتاه مصری شو پشت گوش زد _خوبی؟. یک خیلی ممنون زیر لب گفتم... مامان صفی مادر شوهر شکوه جون بود یک زن شصت و هفت ساله ... که اصلا بهش نمی خورد ... هانیه همیشه میگفت مامان صفی چون زمان قدیم دختر ارباب بوده واسه همون اینقدر پر صالبته ، رابطه ش با شکوه جون بیشتر شبیه مادر و دختر بود تا عروس و مادر شوهر ... یک زن اصیل بختیاری که چندین سال پیش جزو اولین ورودی های سپاه دانش بوده.... روی میز مقابلش نشستم... شکوه جون بشقاب مقابلم گذاشت... هانیه کنارم نشست... دیس باقالی پلو رو گذاشت ... حس میکردم دهانم بیش از حد بزاق ترشح میکنه.. چون واقعا دهنم آب افتاده بود... تکه ای بزرگ از ماهیچه رو توی بشقاب گذاشت... صدای باز شدن در با کلید آمد و صدای حامد که با موبایل حرف میزد... پاکت پلاستیکی که توش نوشیدنی بود دستش بود 🌷👈