#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
🚨 سیستم دفاعی و امنیّتّبخشِ اقتصاد، تولید است
🔻 رهبر انقلاب: اگر ما در اقتصاد کشور، اقتصاد را به یک بدن انسان تشبیه بکنیم، سیستم دفاعی و امنیّتّبخشِ اقتصاد عبارت از تولید است؛ یعنی آن چیزی که میتواند ویروسهای مهاجم و میکروبهای مهاجم به اقتصاد را خنثیٰ بکند و آن را سالم نگه دارد تولید در کشور است.
🔺 اگر ما همواره تولید خوب و مناسب و شایسته و رو به رشد در کشور داشته باشیم، در مقابل این ویروسهایی که طبیعتاً وجود دارند -که البتّه اقتصاد ما متأسّفانه دچار میکروبها و ویروسهای طبیعیِ متعدّدی است؛ ویروسهای دستساز هم هستند، مثل تحریم، مثل همین مسئلهی قیمت نفت؛ اینها حوادثی هستند که به اقتصاد ضربه میزنند- میتوانیم مقاومت بکنیم. ۱۳۹۹/۰۲/۱۷
#تولید_دانش_بنیان_اشتغال_آفرین
#سلامتی_فرمانده_صلوات
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
💠💠در ماه های قمری که اول ماه با دوشنبه شروع میشود برای برآورده شدن حاجات دستور العمل زیر سفارش شده است:
💢 ختمی مجرب به دستور آیتالله بهجت قدسسره برای افزایش رزق و روزی
🔻 دستورالعمل ختم سوره واقعه:
⭕️ این ختم، از ختمهای مأثوره و بسیار مجرب هست که مورد توصیه علما و بزرگان بوده است و حضرت آیتالله بهجت هم مطابق اساتید معظمشان، بدان تأکید داشتهاند.
✅دستورالعمل این ختم، آنچنانکه در روایات وارد شده، بدینصورت استکه: چون اول ماه، دوشنبه باشد؛ شروع کند به خواندن این سورۀ مبارکه، با طهارت و رو به قبله.
روز اول یک مرتبه، روز دوم دو مرتبه، و روز سوم سه مرتبه و همچنین تا چهاردهم چهارده مرتبه بخواند. همچنین هرروز بعد از اتمام تلاوت سورههای مبارکه آنروز، این دعا را بخواند:
يا مُسَبِّبَ الْأَسْبابِ وَ يَا مُفَتِّحَ الْأَبْوابِ، اِفْتَحْ لَنا الْأَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ [الصِّعابَ]، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي وَ رِزْقُ عِیالي فِي السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ، وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ، وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيدًا فَقَرِّبْهُ، وَ إِنْ كَانَ قَرِيبًا فَيَسِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ يَسِيرًا فَكَثِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ كَثيرًا فَخَلِّدْهُ، وَ إِنْ كانَ مُخَلَّدًا فَطَيِّبْهُ، وَ إِنْ كانَ طَيِّبًا فَبارِكْ لِي فِيهِ، وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ يَا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ، وَ وَحْدانِيَّتِكَ إِنَّكَ عَلی كُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ، وَ إِنْ كانَ عَلی أَيْدِي شِرارِ خَلْقِكَ فَانْزَعْهُ وَ انْقُلْهُ إِلَيَّ حَيْثُ أَكُونُ، وَ لَا تَنْقُلْنِي إِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ.
✅در ادامه مرحوم مجلسی رحمهالله از امام سجاد علیهالسلام نقل میفرماید که در روزهای پنجشنبه میان این چهارده روز، به جای دعای فوق، پس از اتمام سورههای شریفه، این دعا را قرائت نماید؛ آن دعا چنین است:
يا واحِدُ يَا ماجِدُ، يَا جَوادُ يَا حَليمُ، يَا حَنّانُ يَا مَنّانُ يَا كَريمُ، أَسْأَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثي، وَ تَقْضي بِها دَيْني، وَ تُصْلِحُ بِهَا شَأْني، بِرَحْمَتِكَ يَا سَيِّدي. اَللّهُمَّ إِنْ كانَ رِزْقي فِي السَّماءِ فَأَنْزِلْهُ، وَ إِنْ كانَ فِي الأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ، وَ إِنْ كانَ بَعيدًا فَقَرِّبْهُ، وَ إِنْ كانَ قَريبًا فَيَسِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ قَليلًا فَكَثِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ كَثيرًا فَبارِكْ لي فيهِ، وَ أَرْسِلْهُ عَلَى أَيْدي خِيَارِ خَلْقِكَ، وَ لَا تُحْوِجْني إِلَى شِرارِ خَلْقِكَ، وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ [بِكَيْنُونَتِكَ] وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللّهُمَّ انْقُلْهُ إِلَيَّ حَيْثُ أَكُونُ،وَ لَا تَنْقُلْني إِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ، إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَديرٌ، [يا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا واحِدُ يَا مَجيدُ يَا بَرُّ يَا كَريمُ] يَا رَحيمُ يَا غَنِيُّ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَنِّئْنا كَرامَتَكَ وَ أَلْبِسْنا عافِيَتَكَ.
#بهجت_الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴
✅ البته نکته مهم طبق فرمایشات حضرت آیتالله بهجت آناستکه به قدری این ختم مهم هست که میتوان آنرا حتی در غیر از شرایط ذکر شده به جای آورد؛ به طور مثال حتی میتوان در یک نوبت با تلاوت مجموع سورهها (١٠۵ بار) و خواندن دعاهای آن بجا آورده شود.
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شصت_ودوم کوچ غریبانه💔 تازه متوجۀ هدیۀ مسعود شد.بعد از خوندن نوشتۀ روی بسته گفت: -این بار
#قسمت_شصت_وسوم
کوچ غریبانه💔
-از این بپرسین...هر چی من می خورم می ره تو تن این نیم وجبی.کی باورش می شه که بچۀ نارس هفت ماهه این
جوری تپل بشه؟!
سحر را از زهرا گرفت:
-هزار الله اکبر...،بگو ماشاالله مادر،چشم حسودش کور بشه.کار خدا رو می بینی؟!از نیست،هست می کنه.روز اول که
تو دستگاه دیدمش می گفتیم این بچه موندنی نیست،ولی حالا ماشاالله ببین چی شده!
-چرا نشه عمه؟همش می خوره و می خوابه.اگه منم بودم تپل می شدم.
زهرا گفت:
-پس شانس آوردی.بچه همین جوریش خوبه.ندا که شب تا صبح نمی ذاره خواب به چشم ما بیاد.اگه بدونی چه قدر
نحسی می کنه.
-نه خدائیش سحر بد خواب نیست.اذیت و آزاری هم نداره.تازه بعضی وقتا به خودم می گم انگار خدا عمدا این بچه
رو واسه من فرستاد که همدم تنهایی هام باشه.نمی دونی،با تمام کوچیکیش بعضی وقتا که باهاش حرف می زنم
جوری خیره نگاهم می کنه که فکر می کنم معنی حرفامو می فهمه.
صحبت از سحر و ندا به مامان مهری و سفر شمال و فهیمه و جابجایی من ومسائل دیگر کشید و چنان سرگرم بودیم
که هیچ کدام متوجۀ گذر وقت نشدیم!با شنیدن صدای زنگ در من زودتر از جا پریدم و لبخند زنان به زهرا گفتم:
-من می رم باز می کنم.
قیافۀ مسعود لحظه ای که در را به رویش باز کردم دیدنی بود.برای زمان کوتاهی به حالت مات همان جا ایستاد و
هیچ حرکتی نکرد.فقط چشمان سیاه رنگش درون کاسه می خندید.
-تونستم خوب غافلگیرت کنم؟
داخل شد و در را پشت سرش بست:
-این قشنگترین کاری بود که می تونستی بکنی...حالت چه طوره؟
-خوبم؛بخصوص الان.
-سحر گلم چه طوره؟
-اونم خوبه.
-احسان دوان دوان خودش را به ما رساند:
-دایی چی برام آوردی؟
او را بغل گرفت و همراه با بوسه ای گفت:
-امروز فقط شکلات برات آوردم،می خوام امروز جشن بگیریم،پس هر چی دلت بخواد واست می خرم.
*** در نیمه های آبان هوا رو به سردی می رفت.خوشبختانه اتاق کوچک من به راحتی گرم می شد.سحر خوشحال
از این که از قید بند مامی راحت شده بود داشت دست و پا می زد.در این فرصت پر و پای گوشت آلودش را پودر
زدم.و در حالی که قربان صدقه اش می رفتم مامی شورت تازه را برایش آماده می کردم.بعد از مامی،یکی از
قشنگترین لباس های گرمش را به او پوشاندم.در لباس صورتی رنگش درست مثل عروسک شده بود!ضربه ای به در
اتاق خورد.پدرم بود:
-مانی،حاضری بابا؟
بچه را بغل گرفتم،ساک کوچکش را برداشتم و راه افتادم:
-آره آقا جون حاضرم.
-خوب پس بریم.
در طول راه مدام دلشوره داشتم.امروز تکلیف زندگی من و سر پرستی از سحر معلوم می شد.فکر رهایی از دست
ناصر،خود به خود دلم را روشن می کرد.اما تکلیف دخترم چه می شد؟اگر نگهداری او را به من واگذار نمی کردند
چه؟این ذهنیت تمام راه آزارم داد.راهروهای دادگاه خانواده از شلوغی انسان را دچار سرگیجه می کرد.پدرم به
دنبال گفتگوی کوتاهی با مامور جلوی یکی از درها به سراغم آمد و به سمت یکی از صندلی ها هدایتم کرد:
-همین جا بشین تا نوبتمون بشه.
خودش انگار کلافه بود،مدام طول راهرو را آهسته قدم می زد.صدای فحش و ناسزا بود که هرازگاهی از این سو و
آن سو به گوش می رسید.در آن میان،من به فکر مشکل خودم بودم و از خدا می خواستم ناصر از گرفتن بچه
صرفنظر کند و از خیر او بگذرد و بگذارد تنها دلخوشی ام را برای خودم نگه دارم
#قسمت_شصت_وچهار
کوچ غریبانه💔
بیش از یک ساعت طول کشید تا عاقبت نوبت به ما رسید.متحیر بودم که چه طور ناصر پیدایش نبود!اگر او نمی آمد
جریان دادگاه باز هم به تعویق می افتاد.با ورود به سالن چهار گوش بزرگی که تمام وسایل آن را چند صندلی،میز
چهار گوش و ماشین تایپ منشی و تریبون قاضی تشکیل می داد،تپش قلبم بی اختیار بالا رفت.نگاهم قبل از هر چیز
به قیافۀ قاضی افتاد.شاید می خواستم بفهمم با انسان منصفی رو به رو هستم یه نه،اما از چهرۀ او چیز زیادی دستگیرم
نشد.در همین بین در سالن دوباره باز شد و این بار ناصر و پدرش وارد شدند.چه سر بزنگاه!انگار موی شان را آتش
زده بودند!حواسم به ناصر بود که به محض ورود متوجۀ سحر شد و چشم از او برنمی داشت.
قاضی مرور کوتاهی روی پرونده کرد.سرش را بالا آورد و از پشت عینک ذره بینی نگاهی به من و سپس به ناصر
انداخت:
-این طور که به نظر می رسه شما خانوم بهرام خانی تقاضای طلاق دادی؟
-بله آقای قاضی.
-اینجا نوشته با هم تفاهم ندارید.این بهانه دیگه قدیمی شده،دلیل اصلیش چیه؟چرا می خوای زندگیتو بهم
بزنی؟بخصوص حالا که پای یه بچه در بینه.
-دلیل واقعیش هر چی هست نمی خوام درباره ش صحبت کنم.اجازه بدین پردۀ حیا پاره نشه آقای قاضی.فقط همین
قدر می گم دلیلش هر چی هست اون قدر واسه من مهمه که دست به این کار زدم.
نگاه موشکافی به چهره ام انداخت و سرش را جنباند،بعد رو به ناصر کرد:
-خوب آقای نصیری،شما چی دارین بگین؟شما هم با این جدایی موافقین؟
ناصر ابتدا نگاهی به من و سحر که در یک ردیف با او نشسته بودیم انداخت.صدایش حالت نرم ودوستانه ای داشت:
-نه آقای قاضی.من زندگیمو دوست دارم و به هیچ وجه زنمو طلاق نمی دم.
صدای غر غر پدرش که ظاهرا با این تصمیم مخالف بود بلند شد:
-مردیکۀ احمق آخرش حرف،حرف خودشه.انگار براش تخم دو زرده گذاشته.
قاضی ضربه ای روی میز زد و او را دعوت به سکوت کرد.سعی کردم خونسرد باشم.نباید می گذاشتم مظلوم نمایی
اش عصبی ام کند.
-حالا چی می گین خانوم؟
-ببخشید آقای قاضی،اما من یکی دیگه گول این مظلوم بازیا رو نمی خورم.شما هم فکر نکن مخالفت این آقا با طلاق
از روی عشق و علاقه ست،ناصر فقط می خواد حرف خودشو به کرسی بشونه،حالا به هر قیمتی شده.
-موضوع تا حدودی برام عجیبه!اگه مخالفت ایشون از روی علاقه نیست،پس چرا می خواد به این زندگی ادامه
بده؟زندگی بدون علاقه چه لطفی واسه شون داره؟
-این آقا توی زندگی زناشوئیش دنبال لطف نمی گرده.مسئله فقط مسئلۀ لجبازیه،وگرنه ناصر خودش می دونه
زندگی زناشویی ما از اولش هم با عشق و علاقه شروع نشد،با حیله و نیرنگ و لج ولجبازی شروع شد.
نگاه قاضی دوباره به طرف ناصر برگشت:
-ایشون راست می گه؟
-والا چی بگم آقای قاضی...من که از اولش به این خانوم علاقه داشتم،حالا ایشون احتمالا دلش جای دیگه بوده خدا
داند.
صورتم از هجوم خون داغ شد و یک آن کنترلم به هم خورد:
-ناصر نذار دهنم بازشه.مردی که به زنش علاقه داشته باشه شش ماه از عروسیش نگذشته نمی ره بهش خیانت کنه.
فاصلۀ ابروهای قاضی تنگ تر شد.ناصر گفت:
-ای بابا حالا من یه اشتباهی کردم،این شده برامون پیرهن عثمون.آقای قاضی من الان در محضر شما قول می
دم،قسم می خورم اگه این خانوم کوتاه بیاد و برگرده سر زندگیش دیگه مرتکب خطا نمی شم...خوبه؟
-نه،من نمی خوام دیگه با تو زندگی کنم.
-دیدین آقای قاضی؟نگفتم ایشون زیر سرش...الا اله الالله
فشار عصبی حرارت تنم را به شدت بالا برد!احساس نفس تنگی می کردم.به سمت پدرم که با چند صندلی فاصه آن
طرف تر نشسته بود چرخیدم:
-آقا جون،بیا بچه رو بگیر،حالم خوب نیست.
ناصر خودش را زودتر رساند:
-بچه رو بده من.
قیافه ای مهربان به خودش گرفته بود،اما من واهمه داشتم که در صورت گرفتن سحر دیگر او را پس ندهد.پدرم
منتظر عکس العمل من بود.عاقبت با دودلی بچه را به ناصر سپردم.
اینجا دادگاه بود و او نمی توانست زور بگوید.به پدرم اشاره کردم کمی آب برایم بیاورد.خنکی آب اعصاب به هم
ریخته ام را کمی آرام تر کرد.ظاهرا رئیس دادگاه منتظر جواب بود،چون به محض این که نفسی تازه کردم گفت:
-خانوم بهرام خانی،نمی خوای یه بار دیگه به آقای نصیری فرصت بدی؟حالا که پای یه بچه هم در بینه این شانسو
ازش نگیرید.
-ببینید آقای قاضی،من وناصر ناسلامتی پسر خاله دختر خاله هستیم و از کل اخلاق همدیگه خبر داریم.من اگه می
دونستم حرفای اون سر سوزنی به حقیقت نزدیکه شاید می تونستم خودمو قانع کنم،ولی متاسفانه نمی تونم.
صدای ناصر از حد معمول کمی بلند تر شد:
#قسمت_شصت_وپنجم
کوچ غریبانه💔
-اینا همش بهانه ست آقای قاضی.مانی می خواد به هر قیمتی شده از من جدا بشه،ولی این پنبه رو باید از گوشش
دربیاره.من طلاقش نمی دم؛به هیچ قیمتی.حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن.
داشتم با حرص نگاهش می کردم.چه می توانستم بکنم؟هیچ!فقط با پوزخندی عصبی گفتم:
-خودت می دونی که کاری از دستم بر نمی یاد،ولی اینو برای آگاهی شما می گم آقای قاضی مردی که مدعیه اون
قدر منو دوست داره که به هیچ وجه حاضر نیست طلاقم بده،هشت ماهه که هیچ سراغی از من نگرفته.هفت ماهه
باردار بودم که تصادف کردم.من و این بچه ات دم مرگ رفتیم.اون موقع این آقای مهربون کجا بود که حتی یک بار
هم برای دیدن ما نیومد؟تمام خرج ومخارج سزارین و عمل و مخارج بیمارستان رو پدرم به گردن گرفت.الانم چهار
ماهه که تمام مخارج این بچه و منو پدرم داره می ده.من نمی دونم این چه عشق و علاقه ایه که مواقع ضروری هیچ
اثری ازش نیست؟
ناصر همان طور که سحر را در آغوش داشت از جا بلند شد،قیافه اش حالتی طلبکار داشت:
-من از کجا بدونم آقای قاضی که ایشون تصادف کرده؟مگه کف دستمو بو کرده بودم.تازه این خانوم مدعیه که من
سراغش نرفتم،ولی داره دروغ می گه؛دو ماه بعد از اینکه قهر کرد و از خونۀ من رفت،رفتم دیدنش و به پدرش
پیشنهاد کردم که وجهی رو بابت نفقۀ دخترش قبول کنه،که همین خانوم قبول نکرد و گفت به پول من هیچ احتیاجی
نداره.حالا داره مدعی می شه که چنین و چنان...
دلم سوخته بود که این طور راحت داشت همه چیز را به نفع خودش تمام می کرد.
-ای کاش لااقل می تونستی حرفای منو درک کنی.متاسفانه تو فقط به مادیات فکر می کنی و تنها چیزی که از حرفای
من گرفتی فقط همین جنبه ش بود.
قاضی گفت:
-گر چه شما هم کاملا حق دارین خانوم بهرام خانی،ولی به هر حال آقای نصیری از رفتار گذشتۀ خودش نادمه و می
خواد تلافی کنه.بالاخره بعد از اتمام این حرفا بفرمایید راضی به مصالحه هستید یا نه؟
-نه آقای قاضی،من دیگه نمی خوام با ناصر زندگی کنم.
-به این راحتی نگید...توجه داشته باشید که آقای نصیری پدر بچۀ شماست.
-می دونم...در مورد بچه هم دادگاه هر تصمیمی بگیره من راضی ام.گرچه خدا می دونه که به خاطر این بچه تا به
حال چه درد و رنج هایی تحمل نکردم و حق نیست که دخترمو به همین سادگی از من بگیرید.هر چی باشه یه دختر
بچه پیش مادرش به مراتب راحت تره.قاضی به دنبال مکث کوتاهی در جواب گفت:
-حقیقت اینه که خود ما هم بعضی مواقع در اجرای عادلانۀ قانون لنگ می مونیم.به هر حال ما اینجا ماموریم و
معذور.البته فعلا هیچ رایی برای شما صادر نمی شه.دادگاه سه ماه به شما فرصت می ده که بازم برید فکراتون رو
بکنید.شاید انشاالله در بعضی موارد تجدید نظر کردید.فعلا تا اعلام رای نهایی بچه پیش مادر می مونه.آقای نصیری
هم موظفه تا اعلام رای نفقۀ شما و بچه رو کامل بپردازه.برای امروز ختم جلسه اعلام می شه.
ناصر خودش را به میز قاضی رساند:
-آقای قاضی لطفا یادآوری کنید که من حق دارم هر وقت دلم خواست برم بچه مو ببینم.
-این حق برای شما محفوظه.خانوم بهرام خانی،پدر بچه می تونه طی این مدت هر وقت مایل بود بیاد بچه رو
ببینه،البته به شرط این که برای شما مزاحمتی تولید نکنه.
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به دنبال تشکر از قاضی دادگاه در حالی که به پدرم اشاره می کردم بچه را از
ناصر تحویل بگیرد،از در بیرون رفتم.
#قسمت_شصت_وششم
کوچ غریبانه💔
فصل پاییز هم با حال و هوای نقاشی گونه و خاصش به پایان رسید و زمستان با آسمان همیشه ابری و بادهای
سردش آغاز شد.بعد از جریان دادگاه،ناصر به هر بهانه ای به دیدن سحر می آمد و ساعتی را با او مشغول بازی می
شد.معمولا این سر زدن ها جعبه شیرینی،هدیه ای برای سحر یا تنقلات دیگر را در برداشت و در بعضی موارد بسته
ای پول نیز در تختخواب بچه به جا می ماند.اوایل تحمل حضورش کلافه ام می کرد،اما به تدریج به این دیدارها تن
دادم و به آن عادت کردم.حالا آشپزخانۀ کوچکی درپاگرد پله برای خود مهیا کرده بودم که مجبور نباشم هر بار
برای صرف شام،ناهار یا صبحانه به طبقۀ پایین بروم.ابتدا پدرم با این ابتکار مخالف بود،اما زمانی که دید این طرز
زندگی برای من شیرین تر است رضایت داد و یخچال کوچکی به اتاقم آورد که راحت تر باشم.
به پیشنهاد مسعود برای سرگرمی و فرار از اوقات تنهایی،ماشین تایپ ارزان قیمتی گیر آوردم و به دنبال تلاش او با
در نظر گرفتن سفارش از چند موسسه،در منزل به کار تایپ اوراق درسی مشغول شدم.
با نزدیک شدن تاریخ دادگاه امیدوار بودم به زودی برنامۀ زندگی ام مشخص می شود و. از این وضعیت بلا تکلیف
نجات پیدا می کنم،اما باز رئیس دادگاه ترفند تازه ای زد و اعلام رای را باز هم به تعویق انداخت.در این دوران فقط
تماس های تلفنی و دلداری های مسعود بود که می تونست گذر لحظه ای دلگیر را برایم تحمل کند.
-این قدر دست و پا نزن جیگرم،قشنگم،تپلم.آروم باش می خوام مامیت کنم،الهی فدات شم.
انگار معنی حرف هایم را می فهمید که با خوشحالی قهقهه می زد و بیشتر خودش را لوس می کرد.
-اگه گفتی امروز می خوایم کجا بریم؟می خوایم بریم پیش عمه خانوم،پیش عمو مسعود که دلش واسه تو یه ذره
شده.دوست داری بریم؟باشه می برمت.امروز می خوام این لباس گوجه ای رنگه رو تنت کنم که دو برابر خوشگل
بشی.
بعد از عوض کردن لباس هایش دوباره او را درون تخت خواباندم و سرگرم جمع آوری وسایل شدم.حالا باید به
خودم می رسیدم.داشتم دنبال لباس مناسبی می گشتم که ضربه ای به در اتاق خورد.پدرم بود:
-در زدم بگم مهمون داری.
از دیدن ناصر حسابی جا خوردم!او. روز قبل به دیدن سحر آمده بود و مطمئن بودم تا چند روز دیگر پیدایش نمی
شود.
-با من کاری نداری بابا؟
-نه آقا جون دست شما درد نکنه.
با رفتن پدر ناصر پرسید:
-می تونم بیام تو؟
تعارفش کردم:
-بفرمایید.
اما حسابی دمق بودم.به محض ورود چشمش به سحر افتاد و او را بغل گرفت:
-چقدر خوشگل شدی بابایی!
بعد از چند بوسه که از بناگوشش برداشت نگاهش به من افتاد:
-می خواستی جایی بری؟
-نه،داشتم به کارا می رسیدم که یه سر برم پایین پیش آقا اینا.
نفهمیدم حرفم را باور کرد یا نه.پرسیدم:
-چایی می خوری برات بیارم؟
-نه دستت درد نکنه زیاد نمی مونم.امروز اومدم خواهش کنم اگه اجازه بدی بچه رو ببرم خونه.مامان و بقیه خیلی
دلشون می خواد سحر و ببینن.امروز واسه ناهار همگی خونۀ ما هستن گفتم بهترین فرصته که بچه رو نشون شون
بدم.
درخواست او تمام خوشی ام را گرفت.انگار فهمید وا رفتم.از طرفی به او حق دادم که بخواهد بچه را به خانواده اش
نشان بدهد.مردد و دودل ایستاده بودم که دوباره نگاهم کرد و با لحن نرم تری پرسید:
-اجازه می دی؟
-باشه ولی خیلی مراقب باش سرما نخوره.هوای بیرون حسابی سرد شده!بذار یه مقدار از وسایل مورد نیازشو جمع
کنم بذارم تو ساکش.این ظرف سرلاکه.تازه شیر خورده،یکی دو ساعت دیگه از این دو پیمونه درست کنید بدید
بخوره.تا عصر برمی گردین دیگه،آره؟
-سرشب میارمش خوبه؟
#سلام_امام_زمانم
اى آخرين اميد ! در شام تار ما
اى روشناى عشق! اى غمگسار ما!
داغم به سينه ماند ، در انتظار تو
از رهگذار شوق ، اين يادگار ما
تا اربعین با شهدا
هر روز به یاد یک شهید ،
سلامی تقدیم سید الشهدا علیه السلام
🏴
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ وَعَلَى الْأَرْواحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنائِكَ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللّٰهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ، وَلَا جَعَلَهُ اللّٰهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيارَتِكُمْ، السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به یاد سردار رشید اسلام
شهید #مهدی_زین_الدین
شفیع و واسطه سلام ما بر سالار شهیدان و یارانش باش
🏴🏴🏴
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨سفر رهبر انقلاب به مشهد الرضا ع
🔹رهبر انقلاب در سفر به مشهد مقدس بهدنبال تغییر شرایط کرونایی کشور، در مراسم غبارروبی مضجع نورانی امام رضا علیهالسلام که در روزهای پایانی ماه محرم برگزار شد، شرکت کردند.
✍حقیقتا قلوب اهل شوق و اهل سیر و سرّ از زیارت سلوکی ولی خدا، امام خامنه ای نور و سکینه الهی را دریافت می کنند.
🌺نکته ای از زیارت عاشورا :🌺
🍂 اَللَّـهُمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو اُمَيَّةَ، وَابْنُ آكِلَةِ الاَْكبادِ،
💥در رأس سلسله بنی امیه، معاویه است که فرزند زن جگرخوار است.
🍁و از اینجا نقش مادر در تربیت فرزند مشخص میگردد:
اباعبدالله فرزند برترین بانوی عالم است، و دشمن آن حضرت، فرزند زنی خبیث و قسی القلب.
⚡️تمام حق در مقابل تمام باطل.
#زیارت_عاشورا