⭕️این صحنه های زیبا را فقط در اربعین میبینید 👌
🔹اینهارا نشان کسانی بدهید که میگویند اربعین حکومتی !
هیهات!!
که در اربعین اباعبدالله ، این فقط #حسین است که بر دلها حکومت میکند 💯
❇️لَو أَنفَقتَ ما فِي الأَرضِ جَميعًا ما أَلَّفتَ بَينَ قُلوبِهِم
اگر تمام آنچه را روی زمین است صرف میکردی که میان دلهای آنان الفت دهی، نمیتوانستی ...
⬅️ايجاد محبّت و پيوند بين مؤمنان، پرتوى از عزّت و حكمت خداوند است
حسین و ما ادراک ما الحسین
و تو چه میدانی که حسین کیست 😭
راهپیمایی اربعین
و درد بی درمان شیطان
🔻این که میلیون ها زائران اربعین، چقدر در مسیر به رنج و زحمت می افتند؛
🔻این که آیا می شود برنامه ریزی بهتری برای تسهیل سفر پنج میلیون زائر انجام داد؛
🔻این که مدیریت های مختلف هر کدام چقدر در خدمتگزاری و تسهیل سفر زائران موفق بوده اند؛
🔻و حتی این که می شود مدیری را در صورت کم گذاشتن برای زائران مواخذه کرد؛
🔹همگی سر جای خود، محفوظ! و می شود بررسی و قضاوت کرد؛ اما هر چه هست، این یک مسئله کاملا خانوادگی، مربوط به باورمندان و ارادتمندان امام حسین (ع) است؛ و هیچ ربطی به غربگدا ها و کدخدا پرست ها و منافقین بی باور به نهضت عاشورا ندارد.
🔹سیاست بازان بی حیثیتی که در مقاطعی، حرمت دین و عزاداری سالار شهیدان را شکستند، یا برای هتاکی فرصت فراهم کردند، بیجا می کنند به زحمت افتادن زائران اربعین را بهانه عقده گشایی علیه اصل سفر یا علیه نظام و دولت انقلابی بکنند.
🔻آنها که در نشریات خود در دوره موسوم به اصلاحات(!)، جانب یزید ملعون را گرفتند و شهادت مظلومانه امام حسین (ع) را به خشونت پدر و جدّ حضرت نسبت دادند؛
🔻آنها که از صهیونیست ها در فتنه سبز جانبداری کردند و در روز عاشورا، حرمت عزای سید الشهدا (ع) را شکستند؛
🔻و آنان که در برابر حرمت شکنی سکوت کردند، یا بهائیان و منافقینِ حرمت شکن را "مردمان خداجو" نامیدند؛
🔹غلط می کنند خود را نگران زائران اربعین جا بزنند و عقده گشایی کنند.
🔹اصلا می دانید درد بی درمان بهائیت، وهابیت، داعش، سازمان تروریستی منافقین، منافقین جدید، و انگلیس و اسرائیل و آمریکا و سعودی چیست؟
🔹سال ها ، چنین تحریفگری و تصویر سازی کرده اند که دین، در دنیا و به ویژه در ایران، در حال از بین رفتن است، و مردم، دیگر باوری به خدا و پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) ندارند؛
🔹اما محرم و صفر و عاشورا و اربعین هر سال که می رسد، همه رشته و ریسمان های جادوگری آنها در رسانه، پایمال ده ها میلیون عزادار و زائر می شود.
🔹دیروز در حالی که هنوز یک هفته تا اربعین باقی بود، مسئولان آستان مقدس حضرت امام حسین (ع) گزارش دادند شمار زائرانی که وارد استان کربلا شدند، به ۲۰ میلیون نفر رسیده است.
🔹این که شمار زائران تا روز اربعین، به ۳۰ میلیون نفر برسد، برای شیاطین عالم و ریزه خواران آنها کمر شکن است. اما بزرگِ شیاطین می دانند که نهضت آخر الزمانی و نابودی طاغوت های مستکبر، آغاز شده و در همین مسیر به اوج خواهد رسید. می دانند که هیچ تردید و تخلفی در این وعده الهی نیست.
✍ #محمد_ایمانی
✅ تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
#امام_حسین_ع_مناجات_اربعین
در ظلمت عصری که زمین تیرهترین است
نام تو گرفته است جهان را خبر این است...
شاعر: #مهدی_جهاندار
💥اعجاز #اربعین
🔹حتما میدونید که شهر #کربلا با جمعیت ۶۰۰ هزار نفری از نظر زیر ساخت های کلان شهری تقریبا صفر هست
یعنی سیستم فاضلاب شهری نداره،گاز کشی نداره،حمل نقل عمومی،تاکسی رانی یا اتوبوس رانی یکپارچه نداره مترو مونو ریل و.... نداره!
🔸عراقی ها در #اربعین بنا به دلایل مختلف غذا رو در ظرف های کوچک تر سرو میکنند،
یعنی در روز حداقل پنج وعده کوچک غذا نیازه!
اگر روزی پنج بار هم آب مصرف کنی که قطعا بیشتر از این حرفهاست. در بازه زمانی ده روزه برای جمعیت ۲۰ میلیون نفری چیزی حدود دو میلیارد وعده آب و غذا توزیع میشه!
البته البته البته رایگان!!
🔹این خودش اسباب حیرت و سرگردانی جامعه شناسان و تمدن سازان غربی شده که کشوری که نفت در برابر غذا،انفجار های متعدد تروریستی و اشغال سریع داعش قسمتی از تاریخ اونه چجوری در برهه ای از زمان میزبان عظیم ترین تجمع بشری خلقت میشود؟!!
🔸 #معجزه،از ریشه عجز هست!
یعنی کاری که کس دیگه نه الان و نه هزار سال دیگه نمیتونه انجام بده!
اژدهای موسی معجزه است چون کس دیگه ای نمیتونه انجامش بده!
✨قرآن معجزه است چون کسی نمیتونه مثلش رو بیاره!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌈 #اربعین معجزه است، چون اگر این جمعیت ۲۰ میلیون نفری رو وارد کلان شهرهای تمدن مدرن کنیم،
بافت ها و زیرساخت های کلان اون شهر از هم خواهد پاچید،مضمحل خواهد شد.
۲۰ میلیون جمعیت رو اگر فقط لحظه ای!آنی!
به توکیو با اون ساختار ابر شهری مدرن با اون سیستم قطار شهری پیچیده و در هم تنیده اگر پمپاژ کنیم،
بنیان های شهری آنها از هم گسیخته خواهد شد!
نیویورک همینطور شیکاگو و پاریس و ... هم همینطور...
زباله از در و دیوار شهر بالا خواهد زفت، کارگران اعتصاب خواهند کرد،ارتش آماده باش میشود!
اما؛
🔹کربلا مترو نداره!مونو ریل نداره، اتوبان نداره!
با این حجم از جمعیت و کشوری جنگ زده و بدون زیرساخت های اساسی اگر شیر آبی رو باز کنی نباید قطره ای آب بیاد، باید سر یک پرس غذا نزاع بشه باید سیستم قفل بشه تا متخصصین ترافیک شهری از فلان دانشگاه ژاپن برای باز کردن گره کار بیان!
اما این بار نه!
این بار،این بشر مدعی تکنولوژی محاسبات زده درگیر عقل پزیتیویستی،است که باید اندر خم این بماند که چه شد! و چه خواهد شد!
این جمعیت می آید، برادرانه خاضعانه مخلصانه هم میآید برای آب و غذا دادن به آنها مسابقه راه می افتد، همگی به سمت حرم حسین ع رهسپار میشوند، و برمی گردند!
در گرما و سرما فاجعه ای رخ نمیدهد،بیماری اپیدمی نمیشود،خون از دماغ کسی نمیاید و سال بعد دوباره جمعیت بیشتر میشود...💯💯
تا دنیا کامل بفهمد که خدا چگونه نور خود را کامل خواهد کرد....☀️
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷 هرشب
صالحین تنها مسیر
#قسمت_نودم کوچ غریبانه💔 صدایش ضعیف و نارسا به گوش می رسید.پوست صورتش به استخوان چسبیده بود و چشمان
#قسمت_نود_ویکم
کوچ غریبانه💔
-اولین خواهشم اینه که فردا به مسعود بگی بیاد اینجا.من زندگی اونم خراب کردم،باید ازش طلب بخشش
کنم.درخواست دومم توقع زیادیه،ولی چون فرصت زیادی ندارم،می شه تو این مدت باقیمانده هر روز بیای بهم سر
بزنی؟
دستش هنوز توی دستم بود:
-مطمئن باش میام؛تا هر وقت که لازم باشه.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و پایین افتاد.با صدای گرفته ای گفت:
-راستی سحر کجاست؟با خودت نیاوردیش؟
-چرا،بیرون منتظره.می خوای بگم بیاد پیشت؟
-آره بگو بیاد،دلم براش تنگ شده.
از کنار تختش آهسته راه افتادم.حال دگرگونی داشتم.در همان حال از میان دو نفری که کنار تخت بغلی ایستاده
بودند چشمم به بیمارشان افتاد.ظاهرا پسر جوانی بود که بیماری او را به شکل پیرمردی درآورده بود!سرش کاملا
تاس و استخوان صورتش کامل بیرون زده بود و حالت وحشتناکی پیدا کرده بود!به سختی نفس می کشید و با هر
نفس قفسۀ سینه اش بالا و پایین می رفت.نگاهم را از او دزدیدم یعنی ناصر هم تا چند وقت دیگه این شکلی می
شه؟ نباید به این فکر می کردم.نفسم سنگین شده بود.شاید از ترس مرگ بود.در این اتاق بوی مرگ به راحتی حس
می شد.
***
روز بعد سر ساعت آنجا بودم.سحر را به پدرم سپردم.او طاقت دیدن حال و هوای آن اتاق را نداشت.این بار چند نوع
کمپوت را همراه داشتم.روز قبل از پرستار پرسیده بودم مریض ما می تونه چیزی بخوره؟مثال کمپوت،آبمیوه،یه چیز
که یه کم تقویتش کنه؟ در جواب گفت :اگه میل داشته باشه چرا که نه...اتفاقا اگه بخوره براش خوبه،ولی معمولا
دردشون اون قدر زیاده که جز به مسکن قوی به هیچی میل ندارن.با این حال من سعی داشتم کمی از آب کمپوت
هلو را به خورد او بدهم.تا جایی که خاطرم بود او بین میوه ها به هلو علاقۀ زیادی داشت.
-دلم نمی یاد دستتو رد کنم،ولی اگه بیشتر بخورم حال تهوع بهم دست می ده.
با دستمال کاغذی کمی رطوبت اطراف دهانش را گرفتم و ظرف کمپوت را کنار تختش روی میز گذاشتم:
-باشه اجبارت نمی کنم.هر وقت احساس کردی تشنه ای بگو از آبش بهت بدم.
-به مسعود خبر دادی؟
-آره دیروز تلفنی بهش گفتم.اونم مثل من از شنیدن این خبر خیلی جا خورد...باورش نمی شد.
-پس میادش آره؟
-گفت حتما میاد...هنوز دیر نشده.اگه حوصله ت سررفته برم بگم خاله و عمو بیان پیشت باشن؟
-نه،حوصلۀ اونا رو ندارم.بدتر با دلسوزیاشون آدمو عذاب می دن.فقط برو به الهه سفارش کن اگه مسعود اومد فوری
بفرستدش تو.
-باشه.
پچ پچ در گوشی ام با الهه،کنجکاوی خاله را جلب کرده بود.تازه پیش ناصر برگشته بودم که از شنیدن سلام مسعود
تکان خوردم
نگاه من و ناصر همزمان به او افتاد.دسته گل زیبایی در دستش بود و درست دچار همان حالتی شده بود که اولین بار
با دیدن ناصر به من دست داد.
سلام آهستۀ من میان احوالپرسی ناصر گم شد.
-سلام آقا مسعود،لطف کردی اومدی...چرا زحمت کشیدی؟
گل ها را به من داد و نزدیکتر آمد و دست ناصر را که به سوی او دراز شده بود آهسته فشرد.
-زحمتی نبود.انتظار نداشتم توی این حال ببینمت.
-روزگاره دیگه هیچ اعتباری بهش نیست.پیش پای تو داشتم به مانی می گفتم کی فکرشو می کرد که من یه روزی
این جوری ضعیف و ناتوان توی جا بیفتم؛جوری که حتی نتونم آب دهنمو جمع کنم!
-مریضیه دیگه،واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد.
-آره...بگذریم،به هر حال اتفاقیه که افتاده.اینم درس بزرگی بود که من از زندگی گرفتم.می دونی عیب کار در
کجاست؟این جا که آدمای بد وقتی به خودشون میان و پشیمون می شن که دیگه کار از کار گذشته و راه برگشتی
نیست.دست کم واسه من که دیگه راه برگشتی نمونده،واسه همین خواستم تو و مانی بیایین تا ازتون حلالیت
بگیرم.ساکت شد و نفسی تازه کرد.دوباره خسته شده بود.
-می خوای یکی دو قلپ از آب کمپوتو بدم بخوری؟
#قسمت_نود_دوم
کوچ غریبانه💔
-نه،می خوام تا دیر نشده حرفامو بزنم.واسه یه مرد خیلی سخته که اعتراف کنه توی مبارزه با حریفش شکست
خورده،ولی من به جرات می گم که در مبارزه با تو شکست خوردم مسعود،خنده داره نه؟مانی ظاهرا نصیب من شد و
پنج،شش سال زنم بود،ولی در واقع اون هیچ وقت مال من نبود.حتما باور نمی کنی اگه بگم من همیشه به تو حسودی
می کردم،چون می دونستم دل اون پیش توئه و هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبش بگیره...به هر حال من با
لجبازی احمقانه ام زندگی هر دوی شما رو خراب کردم و این قدر غافل بودم که حتی فکرشو نمی کردم به این زودی
نوبت مجازات منم برسه!اگه می شد معجزه ای کرد که زمان به عقب برگرده و همه چیز به حالت اولش در بیاد،حتما
این کارو می کردم،ولی متاسفانه نمی شه.تنها کاری که توی این روزای باقیموندۀ عمرم می تونم بکنم اینه که از
شماها بخوام منو ببخشین...شاید خدا هم از سر تقصیرات من بگذره و درد و عذابمو کم تر کنه.
جرات نگاه کردن به مسعود را نداشتم،فقط صدایش را شنیدم که بغض آلود به گوش رسید:
-با شناختی که از مانی دارم می دونم که از صمیم قلب تو رو بخشیده.مطمئن باش منم دیگه کینه ای از تو به دلم
نیست و سعی می کنم گذشته رو هر چی که بوده فراموش کنم.
-خوب خدا رو شکر،خیالمو راحت کردی...حالا یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
هر دوی ما ساکت به انتظار ایستاده بودیم.ناصر نفسی تازه کرد وادامه داد:
-می دونم تو هیچ وقت به من به چشم یه دوست نگاه نکردی،ولی حالا مثل یه دوست ازت می خوام بعد از رفتن من
مواظب مانی و سحر باشی و نذاری توی زندگی دچار سختی بشن.
نگاه اشک آلود من و مسعود بی اختیار به هم افتاد.هر سۀ ما حال بدی داشتیم.
-از این نظر خیالت راحت باشه.تا وقتی زنده م هرگز نمی ذارم مشکلی براشون پیش بیاد.اینو بهت قول می دم.
دیگر قدرت ایستادن و شنیدن این حرف ها را نداشتم.آهسته گفتم:
-من می رم که بقیه بتونن بیان دیدنت.
مامان امروز می ری پیش بابا؟
-آره عزیزم،دارم غذای فردا رو درست می کنم که زودتر راه بیفتم.
-امروز منم با خودت می بری؟
-دلت واسه بابا تنگ شده؟
-آره،هم دلم واسه بابا تنگ شده هم واسه تو.
-واسه من دیگه چرا عزیزم؟من که پیشتم.
-نه،خیلی وقته پیشم نیستی.یا سرکاری یا بیمارستان.وقتی هم خونه هستی داری تند تند غذا درست می کنی.خیلی
وقته منو بغل نکردی،موهامو شونه نزدی،برام قصه نگفتی.
شعلۀ زیر قابلمه را کم کردم و به طرفش رفتم.حق با او بود.در این دو سه هفتۀ اخیر پاک از او غافل شده
بودم.بیماری ناصر و ملاقات های هر روز چنان خسته ام کرده بود که توجه ام به او خود به خود کم شده بود.بغلش
کردم و او را محکم به سینه چسباندم:
-الهی فدات شم،منو ببخش عزیزم.می بینی مامان این روزا چه قدر گرفتاره،پس ببخش اگه فرصت نکردم به تو
برسم.
با دست های کوچکش موهایم را نوازش داد:
اشکال نداره،ولی تا کی باید هر روز بری بیمارستان؟بابا کی خوب می شه؟
نگاهش کردم.چه باید می گفتم؟از اولین باری که ناصر را در بیمارستان دیده بودم حالش به مراتب بدتر شده بود و
حالا حتی به سختی می توانست حرف بزند و اکثر اوقات ماسک اکسیژن به او وصل بود،چون نمی توانست راحت
نفس بکشد و هیچ امیدی به بهبودی نبود.
-می خوام امروز ببرمت پیش عمه خانوم،عمو مسعود هم هست.تو پیش عمه بمون،من می رم یه سر به بابا می زنم و
زود برمی گردم.
-باشه بریم.به عمو مسعود می گم منو ببره پارک.خیلی وقته پارک نرفتم.
-پس برو حاضر شو تا منم غذا رو حاضر کنم راه بیفتم.
وقتی شاسی زنگ منزل عمه را می فشردم تازه یادم آمد که مدت هاست به آنها سر نزدم.این بار مسعود در را به
رویمان باز کرد.ظاهرا انتظار ما را نداشت،با این حال از برق نگاهش فهمیدم از دیدنمان خوشحال شد.اوایل خرداد
در این ساعت از روز هوا معتدل و خوشایند بود.چشمم ابتدا به حیاط تر و تمیزی که انگار تازه آب و جارو شده بود و
سپس به ایوان افتاد:
-مهمون دارید؟
همان طور که داشت با سحر خوش و بش می کرد متوجۀ سئوالم شد و آهسته گفت:
-نه،اینا همون مستاجری هستن که گفتم تازگی با ما همخونه شدن.
-اِ...؟
نگاهم دوباره به ایوان افتاد.فرشی آنجا پهن شده بود.عمه در کنار خانوم مسن دیگری به مخده تکیه داده بودند و
دختر جوانی هم کمی آن طرف تر نشسته بود.
#قسمت_نود_وسوم
کوچ غریبانه💔
-سلام عمه جونم.
-سلام به روی ماهت مادر جون،چه عجب یادی از ما کردی عزیزم.
بعد از روبوسی با او،با آن دو نفر دیگر سلام و احوالپرسی کردم:
-من همیشه به یاد شما هستم،ولی این چند وقته اون قدر گرفتارم که خدا می دونه.
-می بینم خیلی ضعیف شدی!بازم به غیرت تو.بعد از اون همه بلا والا هر کس دیگه ای جای تو بود محل سگ بهش
نمی ذاشت.
-شما منو می شناسین عمه،اگه بدتر از اینم سرم می اومد این جور موقع ها نمی تونستم بی تفاوت باشم.
-مسعود می گه حالش خیلی بده،آره؟
-از اون موقع که مسعود اومد دیدنش بدتر شده.الان حتی نمی تونه درست نفس بکشه.
-خدا از سر تقصیراتش بگذره و شفاش بده.
مسعود که داشت بچه گربۀ کوچکی را در گوشۀ باغچه به سحر نشان می داد،متوجه ما شد و پرسید:
-امروز رفتی ملاقاتش؟
-هنوز نه.سحر امروز دلتنگی می کرد گفتم بیام این جا هم یه حالی از شما بپرسم هم این بچه رو از خونه بیارم
بیرون دلش باز شه.
عمه گفت:
-چه کار خوبی کردی...مسعود،مادر بیا برو یه شربت درست کن بیار مانی بخوره دلش خنک شه.
قبل از مسعود دختر همسایه از جا بلندشد؛من الان درست می کنم میارم.و همان طور که بلند می شد چادر نازکش را
باز و بسته کرد تا اندام کشیده و خوش ترکیبش دیده شود.
عمه گفت:
-تو چرا زحمت می کشی لاله جون؟
-چه زحمتی حاج خانوم.
داشت از پله ها پایین می رفت که عمه گفت:
-اگه می خوای زحمت بکشی بیا همین جا برو سر یخچال.شربت آلبالو رو تو یخچال گذاشتم،چند تا لیوان درست
کن بیار.دستت هم درد نکنه.
دختر همسایه لبخند زنان پیشنهاد عمه را قبول کرد و بدون رودربایستی وارد آشپزخانه شد.
کمی بعد صدای او را از پنجرۀ آشپزخانه شنیدم که با لحن دوستانه ای گفت:
-آقا مسعود،ببخشید من هر چی می گردم ظرف شکرو پیدا نمی کنم.
مسعود بچه گربه را در آغوش سحر گذاشت.با هم به سمت ایوان می آمدند که در جواب گفت:
-شکر لازم نداره،شربتش به اندازۀ کافی شیرین هست.
دوباره صدای او را شنیدم:
-پس اگه خوب نشد تقصیر شماست.
مسعود همراه با نگاه گذرایی تبسم کمرنگی به او تحویل داد:
-باشه،مسئولیتش با من.یک آن سرم داغ شد.انگار تمام خون بدنم به سرم هجوم آروده بود.برای اولین بار احساس
کردم دارم از حسادت می ترکم.سحر از پله ها بالا دوید و گربۀ تپلی را نشانم داد:
-مامان ببین چه قدر قشنگه!
همان طور که حیوان را آهسته نوازش می کردم گفتم:
-آره خیلی نازه!
در حقیقت،توجه ام اصلا به حیوان نبود،داشتم با خودم فکر می کردم،من این اواخر از مسعود و زندگی او هم پاک
غافل شده بودم.
لاله لیوان های شربت را با لوندی خاصی بین حاضرین تقسیم کرد.با دیدن او بی اختیار به یاد شیرین،زن آقا
مصطفی،افتادم.در بعضی حرکات این دو نفر شباهت های عجیبی بود.از طعم و مزۀ شربت چیزی نفهمیدم؛بخصوص
وقتی متوجه شدم لاله محلی درست مقابل مسعود برای نشستن انتخاب کرده بود.نگاه های گاه و بیگاهش شیفته و
خریدارانه بود.مسعود بعد از اولین قلپ از نوشیدنی اش گفت:
-نگفتم؟اگه شیرین تر می شد دلو می زد.
جواب لاله با لبخندی مردافکن همراه بود:
-آره،حق با شما بود.