eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار نارنج: قسمت (۱۸۵) حالا روبه روی آقای بهرامی (پدر سایه) نشسته و بی صبرانه منتظر شنیدن  پیشنهادش بودم.  مطمئن بودم هر پیشنهادی رو که بهم بده قبول می کنم بدون اینکه بهش فکر  کنم!  دیگه نمی تونستم شاهد اشک ریختن مامان باشم و یه لحظه هم تصویر بابا که از پشت میله ها دیده بودمش از جلوی چشمم کنار نمی رفت.  با بی قراری به بهرامی نگاه کردم و گفتم :من پیشنهادتو ن رو هر چی که باشه قبول  و هر چند درصد که از سهام شرکت رو که بخواین به نامتون می کنم.  یه مقدار از قهو ه ی توی فنجون توی دستش رو خورد و با لبخند گفت:ولی من سهام نمی خوام!  با تعجب و سئوالی نگاهش کردم که گفت:خانمت امروز شرکت نیومده؟!  کاملا گیج شده بودم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : نه! نیومده! ازش خواستم پیش مامان بمونه. .....  _ حیف شد! دلم می خواست ببینم این عروس منصور کیه که منصور دم به دقیقه ازش حرف می زد.  _ میشه برین سر اصل مطلب و از پیشنهادتون حرف بزنین؟  _باشه می رم سر اصل مطلب! لیوان خالی از قهوه رو روی میز گذاشت و به چشمام خیره شد و گفت :در واقع می خواستم خانمت رو ببینم تا ببینم این کیه که تو به خاطرش دختر من رو کنار می زاری اون هم بعد اینکه یه شب رو کنارش......  نگاهم متعجب شد که او ادامه داد: پیشنهاد من نه سهامه و نه چکه و نه سفته!  _پس چیه؟!  _پیشنهاد من خیلی ساده تر از اون یه که تو فکرش میکنی!.....  _............  خیلی ریلکس به پشتی مبل تکیه داد و گفت : پیشنهاد من طلاق زنت و ازدواج با  َ  سایه اَست مدتی طول کشید تا ذهنم تونست حرفی که زده رو حلاجی کنه.  با خنده ی عصبی گفتم:شما الان چی گفتین؟!  _حرف من کاملا واضح بود!  _شما می فهمین چی از من می خواین ؟ زنم رو طلاق بدم و با دختر شما ازدواج  کنم؟
قسمت (۱۸۶) _هه! واقعا که مسخره است!  _تو فکر کن مسخره است! بلاخره من پیشنهادم رو دادم حالا تصمیم با خودته آزادی پدرت و ازدواج با سایه یا موندن با دختر علی بقال!  از جام برخاستم و با عصبانیت گفتم : اشتباه اومدی آقا! اینجا جایی نیست که بتونی دخترت رو بفروشی.  به در اشاره کردم و ادامه دادم: به سلامت!  خیلی ریلکس از جاش برخواست و با لبخندی که معنیش رو نمی فهمیدم از اتاق  خارج شد.  با عصبانیت به میز جلوی پام لگد زدم که به یک طرف افتاد و صدای شکستن  شیشهاش و خورد شدن فنجونای روش در هم آمیخته شد.  اون از من چی می خواست؟ گذاشتن از آرام که همه ی زندگیم بود!  مگه می شد؟  مش باقر که با صدای شکستن شیشه به اتاق اومده بود با نگرانی نگاهم کرد و  گفت : آقا! اتفاقی افتاده؟!  بدون توجه به مش باقر و نگرانیش از اتاق و شرکت بیرون زدم.  کلافه و عصبی بودم و نیاز داشتم به جایی برم تا کمی آروم بشم.  توی ماشین نشستم و بی اراده به سمت خونه روندم! دلم کسی رو می خواست که این روزا سنگ صبورم شده بود و با حرفاش آروم و  امیدوارم می کرد!  دلم آرام رو می خواست!  با رسیدنم به خونه و دیدن سکوتش پی بردم مامان و آرام هنوز خوابن بنابراین  به سمت طبقه ی بالا پاتند کردم و از پله ها بالا رفتم.  جلوی در اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم و به تختی که آرام روش  خوابیده بود نزدیک شدم.  قطر ه ی اشکی که از گوشه ی چشم آرام روی گوشش چکید و تموم شد توجه ام رو جلب کرد و فهمیدم داره خواب بد می بینه.  کنار ش و روی لبه ی تخت نشستم و صداش زدم:آرامم! خانومم! پاشو!  قطر ه ی اشک دیگه ای روی گوشش چکید و با صدای آروم و نامفهو می توی  خواب اسم من رو چند بار صدا زد که صداش زدم:جانم آرامم! پاشو من اینجام.  به آرومی چشماش رو باز کرد و با دیدن من مقابلش خودش رو توی بغلم انداخت  و با صدای بلند زد زیر گریه.  دستام رو دورش حلقه و سرش رو نوازش کردم و گفتم:آروم باش! فقط یه خواب بود!  سرش رو توی آغوشم قایم کرد و گفت :خواب نبود! کابوس بود یه کابوس  وحشتناک!
قسمت(۱۸۷) با چشمای خیسش به بهم خیره شد و ادامه داد: یه عده می خواستن ما رو از هم  جدا کنن! یه دختره دست تو رو گرفته بود و با خودش میبردت، من صدات زدم که برگردی ولی تو فقط نگاهم کردی و باهاش رفتی، سروش هم بود و قاه قاه بهم میخندید! خیلی خواب بدی بود آراد! خیلی وحشتناک بود!  تو می خواستی دستت رو از دست نحیف دختره در بیاری ولی نمی تونستی و من هم روی زمین زانو زده بودم و فقط صدات میزدم.  به چشمای اشکیش نگاه کردم و تلخندی زدم و گفتم :آروم باش خانومم! دیگه تموم شد! ببین من کنارتم و قرار نیست با کسی برم!  _من میترسم آراد! من از جدایی و نبودن تو میترسم من نمی تونم بدون تو دووم بیارم! میترسم که از هم جدامون کنن!  _آرام! عزیزم! هیچ کس نمی خواد ما رو از هم جدا کنه من نمیزارم هیچ کس تو  رو از من بگیره.  خودش از بغلم بیرون کشید و گفت :آراد! احساس میکنم همه ی این اتفاقا به خاطر وجود منه!به خاطر منه که سروش زده زیر همه چیز و آقاجون الان گوشه ی  زندونه اگه من نبودم. ...  انگشت اشاره ام رو روی لبش گذاشتم و مجبورش کردم ساکت بشه و گفتم :  هیسسس! هیچ چیز به خاطر تو نیست! تو باید باشی عشقم! یه روز همه ی این  سختیا تموم میشه. آرام دیگه آروم نبود و من که اومده بودم تا با دیدنش آروم بشم باید او رو آروم میکردم!  باورم نمی شد! انگار توی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی  داده.  دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و گفتم :گریه نکن عزیز دل آراد! من طاقت دیدن اشکات رو ندارم.  دستام رو توی دستاش گرفت و میان گریه خندید و من هم لبخند بی جون و  تلخی رو تحویلش دادم.   *نا امیدانه و عصبی از دفتر کار بزرگترین طلبکارمون بیرون زدم.  من رفته بودم اونجا و ازش خواسته بودم تا زمانی که بتونیم قطعات تولید شده  رو بفروشیم بهمون مهلت بده ولی او قبول نکرد و گفت تنها زمانی شکایتش رو  پس میگیره که طلبش رو بدون کم و کاستی بگیره.  هنوز جلوی در ساختمون دفتر بودم که آرام زنگ زد و من جوابش و دادم:  _جانم آرام! می شنوم.  _الو.... آراد تو کجایی؟
قسمت(۱۸۸) از لحن آرومش فهمیدم اتفاقی افتاده و گفتم : من بیرونم چطور مگه؟ چیزی  شده؟  _راستش از کلانتری زنگ زدن و گفتن حال آقا جون بد شده و بردنش بیمارستان.  _کدوم بیمارستان؟!  _بیمارستان..... آراد مامان چیزی نمیدونه.  _باشه حواسم هست، فعلا خداحافظ .  _من رو بی خبر نذار...  خداحافظ!  با حال خراب و نگران توی ماشین نشستم و با سرعت به سمت بیمارستان روندم.  خودم رو به راهروی بیمارستان رسوندم و رو به پرستاری که پشت گیت پرستاری بود  گفتم :آقای منصور جاوید رو آوردن اینجا!  پرستاره به دنبال اسم بابا نگاهی به مانیتور کامپیوتر روبه روش انداخت و گفت  :آره، الان توی آ ی سی یو هستن! طبقه ی دوم انتهای راهروی سمت چپ .  خودم رو با عجله به طبقه ی دوم و جلوی در آی سی یو رسوندم که ماموری که جلوی در اتاق بود به سمتم اومدو پرسید : شما پسر آقای جاوید هستین؟  _بله! چی شده چه اتفاقی براشون افتاده؟ _من زیاد در جریان نیستم و لی مثل اینکه یهو حالشون بد شده.  _دکترش چیزی نگفت؟  _نه هنوز بیرون نیومده ما هم منتظریم بیاد بیرون.  دیگه چیزی نپرسیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم و سرم رو پایین انداختم  ولی با شنیدن صدای پای  کسی که بهمون نزدیک میشد سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.  با دیدن آقای محمدی روی پام وایستادم و بهش سلام کردم که جواب سلامم رو داد  و پر سید:چی شده؟حالش چطوره؟  _نمی دونم! من هم تازه رسیدم و.....  با خارج شدن دکتر از اتاق حرفم و ناتموم رها کردم و به سمت دکتر رفتم و بدون  اینکه چیزی بپرسم دکتره خودش گفت :ایشون سکته ی قلبی کردن و خدا رو  شکر قبل اینکه اتفاقی براشون بیفته به بیمارستان رسوندنش!  آقای محمدی پرسید:الان حالشون چطوره؟  _خدا رو شکر خطر برطرف شده ولی فعلا نمیتونن حرفی بزنن و حال چندان خوبی هم ندارن!
قسمت (۱۸۹) دکتر با گفتن این حرف رو به من گفت :شما پسرشونی؟  _بله!  _اگه اشکال نداشته باشه میخواستم توی اتاقم شما رو ببینم!  با نگرانی گفتم :چیزی شده؟  _نگران نباش! گفتم که خطر رفع شده.  دکتر با گفتن این حرف ازمون دور شد و من به آقای محمدی نگاه کردم که گفت:ان‌شاءالله که خیره! برو ببین چی میخواد بگه!  با لبخند بی جونی که به روم زد کمی جون گرفتم و به دنبال دکتر  وارد  اتاقش شدم .  با تعارف دکتر که پشت میزش نشسته بود روی مبل کنار میزش نشستم و او  گفت : ببخشید میتونم بپرسم پدرتون چرا توی زندانه؟  _به خاطر بدهی!  _این رو برای این پرسیدم که بگم اگه راهی‌ هست نزارین ایشون به زندان  برگرده!  _اگه راهی بود اصلا نمیذاشتم بره! _ببینید ایشون یه خطر جدی رو پشت سر گذاشتن و معلوم نبود اگه دیرتر رسونده بودنش چه اتفاقی براشون میافتاد! ایشون دیگه تحمل یه سکته ی دیگه رو ندارن و ممکن نیست ازش جون سالم به در ببرن.  سکوت کرده بودم که دکتر ادامه داد :به هر حال من توصیه هام رو کردم و بد  نیست که شما هم بدونین پدرتون همین الان هم خیلی وضعیت نرمالی نداره.  با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی ناشناس روی صفحه اش به دکتر نگاه  کردم که گفت:من حرفام تموم شده میتونین جواب بدین!  بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و جواب دادم:  _الو...  _سلام من بهرامی هستم! شنیدم حال منصور خوب نیست و توی بیمارستانه درست  شنیدم؟  جوابی ندادم که گفت:الان حالش چطوره؟  _خوب نیست!  _تو که نمیخوای بابات بعد مرخص شدن دوباره به زندان برگرده؟  _منظور؟!  _منظور اینکه من هنوز هم سر حرف و پیشنهادم هستم.
قسمت (۱۹۰) _خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال.  بابای آرام رو علی بقال خطاب میکرد با اینکه آقای محمدی بقال نبود!  ولی من می دونستم برای مسخره کردن میگه و لحن علی بقال رو با طعنه و  غلیظ تلفظ می کنه!  بهرامی با گفتن این حرف تماس رو قطع کرد و من با بد حالی به دیوار پشت سرم  تکیه دادم.  حسابی کلافه و عصبی بودم.  بد شرایطی بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم.  یه طرف قضیه آرام و عشقم بود و یه طرف دیگه سلامتی بابا!  یا باید با آرام میموندم و از دست رفتن بابا رو میدیدم یا اینکه پا روی دلم میذاشتم و......  با بدحالی خودم رو به جلوی در آی سی یو رسوندم و تازه وقتی آرام رو دیدم  که ازم پرسید : آراد تو حالت خوبه؟  دستی به صورتم کشیدم و گفتم :آرام تو اینجا چیکار میکنی؟  _نمی دونم مامان از کجا فهمید و مجبور شدم بیارمش اینجا.  _پس الان مامان کجاست؟ _انقدر بیقراری کرد تا اینکه مجبور شدن بزارن بره پیش آقاجون.  آقای محمدی جلو اومد و گفت :چی شد پسرم؟ آقای دکتر چی گفت؟  _گفت حال بابا اصلا خوب نیست و باید هر جور که شده ببریمش خونه!  دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا بزرگه ان‌شاالله همه چی درست میشه!  به چهر ه ی مهربون آرام که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاه کردم و نا خودآگاه آه  کشیدم و برای صدمین بار پیشنهاد بهرامی توی ذهنم مجسم شد و قلبم تیر  کشید از تصور نبودن آرام توی زندگیم.  در اتاق آ ی سی یو باز و مامان ازش خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد و  گفت : آراد تو رو خدا یه کاری بکن حال بابات خوب نیست!  نگاهم رو از مامان که گریه میکرد و آرام سعی داشت آرومش کنه گرفتم و آقای  محمدی رو به آرام گفت : آرام جان ثریا خانم رو ببر بیرون یه هوایی عوض کنه اینجا هواش خیلی گرفته است .  آرام با این حرف باباش بازوی مامان رو گرفت و سعی کرد با خودش همراهش کنه و  چند قدمی ازمون دور شدن که خودم رو بهشون رسوندم و گفتم :من مامان رو میبرم.  آرام متعجب نگاهم کرد که گفتم :احساس میکنم من هم به هوای تازه نیاز دارم.
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۹۰) #دختربسیجی _خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال.  بابای آرام رو علی بقال
قسمت (۱۹۱) آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم  همراهش کردم.  روی صندلی و توی محوطه ی سبز بیمارستان کنار مامان نشسته بودم و برای  هزارمین بار پیشنهاد بهرامی رو توی ذهنم مرور میکردم.  مامان که دیگه گریه ا ش رو کرده و کمی آروم تر شده بود به طرفم برگشت و گفت  : یعنی هیچ راهی نیست که نزاری بابات به زندون بر نگرده!  نفس عمیقی کشیدم و گفتم :چرا هست!  مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیرم ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم.  _منظورت چیه ؟ این دیگه چجور راهیه؟  _بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چکهای بابا رو بخره!  _خب!  _ولی یه شرط گذاشته.....  _چی؟ چی شرط کرده؟  _طلاق آرام و ازدواج با سایه! مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم : چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب  کنم؟ آرام یا بابا؟  _این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟  _نمی دونم! دارم دیوونه میشم!  مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان  رفت .  چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و  جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور میتونستم بزارم نباشه وقتی میتونستم بر ای بودنش کاری کنم!  کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و  از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.  مامان روی صندلی و جلوی در آ ی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و  با ناراحتی به چهر ه ی آرام که روبه روش وایستاد ه بود نگاه میکرد.  با نزدیک شدن من بهشون آقای محمدی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام برو خونه من اینجا میمونم.  _اگه اجازه بدین من خودم میمونم! _باشه پس اگه به چیزی نیاز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم.  آقای محمدی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون!  مامان خیلی زود رو به آقای محمدی گفت :نه من میخوام برم خونه ی خودم البته  اگه اشکالی نداره؟  آقای محمدی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بریم.  آقای محمدی با گفتن این حرف از من خداحافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و  مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم  کرد به دنبال آقای محمدی رفت.  با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنه؟  نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! میخوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو بری خونه؟!  _نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره!  _آوا خونه است و مامان تنها نیست.  _برو آرام!
قسمت (۱۹۲) نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت  ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و  صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد.  چادر رو توی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم کرد ولی چیزی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم  رو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم.  صدای پاش رو شنیدم که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید.  با رفتنشون و با اجازه‌ دکتر وارد اتاق آ ی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستادم  و به چشمای بسته اش خیره شدم.  بابا توی همین مدت کم به اندازه ی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته تر به نظر میرسیده! چهر ه ای که همیشه برای من چهره‌ محکمترین مرد توی جهان بود.  دستش رو که سُرم توش بود رو نوازش کردم و قطر ه ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت.  حرفای دکتر برای چندمین بار توی سرم پیچید که گفته بود بابا بعد مرخص  شدن نباید به زندان برگرده.  ولی به چه قیمتی من میبایست بابا رو نجات می دادم؟!  چرا نمی تونستم هم آرام رو داشته باشم و هم بابا رو؟  به صورت بابا خیره شدم و قلبم تیر کشید از دیدن صورت رنجورش! چطور می تونستم نبودش رو تحمل کنم؟  نبود کسی که نه تنها پدر بلکه رفیقم بود و من به وجودش افتخار می کردم.  ولی نبود آرام رو چی ؟  آیا نبود او رو می تونستم تحمل کنم؟!  این سئوالی بود که بارها از خودم پرسیدم و فقط یه جواب براش داشتم:  نه!  دستم رو مشت کردم و گفتم : آرام بعد مدتی من رو فراموش و به زندگی بدون من عادت می کنه!  با گفتن این حرف که مخاطبش خودم بودم نگاهم رو از صورت بابا گرفتم و از اتاق خارج شدم و خودم رو روی صندلی جلوی در انداختم.  یک ساعت توی همون حالت نشستم تا اینکه گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم  و با دستای لرزون و دلی دردمند به بهرامی پیام دادم : قبوله هر چی که تو بخوای!  چند ثانیه ای بیشتر از ارسال پیامم نگذشته بود که بهم پیام داد: بابات که مرخص شد ببرش خونه من خودم همه ی چکاش رو جمع میکنم و به طلبکارا  میگم شکایتشون رو پس بگیرن.  با عصبانیت گوشی رو روی صندلی کناریم انداختم و با تکیه دادن سرم به دیوار پشتم اجازه دادم قطر ه ی اشک روی ته ریشی که همیشه به خاطر آرام که می گفت ته ریش بهم میاد و او دوستش داشت میذاشتم، بریزه!
قسمت (۱۹۳) پنج روز از روزی که بابا رو به خونه برده بودیم میگذشت و سه روز بود که آرام ندیده بودم چون خودم ازش خواسته بودم برای یه مدت به خونه ی ما نیاد و جواب  تماسهاش رو هم یکی در میون میدادم و این وسط چیزی که بیشتر عذابم میداد تماسهای بیش از حد سایه بود.  بهرامی برای دومین بار به دیدن بابا اومد و بابا که نمی دونست اوضاع از چه قراره  حسابی باهاش گرم گرفت و براش دردودل کرد و من با حرص و عصبی فقط بهرامی  رو نگاه کردم.  موقع رفتن بهرامی بابا خواست از جاش بلند شه که بهرامی مانعش شد و رو به  من گفت : شما بشین! آقا آراد تا دم در من رو همراهی می کنه!  با این حرفش و نگاه معنی دارش بهم ثابت کرد که باهام حرف داره و نمیتونه  حرفش رو اینجا بزنه بنابراین من هم به دنبالش راه افتادم و از خونه خارج شدیم و بدون هیچ حرفی کنار هم قدم زدیم تا اینکه وسط حیاط رسیدیم که او از حرکت وایستاد و گفت : چرا به شرطم عمل نکردی؟!  جوابی ندادم که ادامه داد:من پای حرفم موندم و بهش عمل کردم! حالا نوبت توئه که خودت رو نشون بدی!  _لطفا بهم مهلت بدین!  _من تا حالاش هم خیلی صبر کردم! تو که نمیخوای بزنی زیر قول و قرارت؟  _نه! همین فردا کار رو یک سره میکنم! _خوبه! در ضمن یه خبر خوب هم برات دارم!  _..........  _من با پسر زند حرف زدم و او قبول کرده که همه ی جنسات رو ازت بخره!فقط این  وسط یه مشکلی هست!  _چه مشکلی ؟  _اینکه تو دست دست میکنی!  ببین او الان منتظر اشار ه ی منه و وقتی من بهش بگم برای خرید جنس پاپیش می ذاره ولی من وقتی بهش میگم که مطمئن بشم اسم این دختره از تو ی شناسنامه ات خط خورده و اسم سایه تو ی شناسنامته!  در ضمن برای حرف زدن با این دختره و کم کردن شرش از سرت فقط فردا رو وقت  داری.  بهرامی با بد جنسی تمام این حرف رو زد و از حیاط خارج شد و من فکر کردم  آدم چقدر میتونه نارفیق و نامرد باشه!  اون نامرد می دونست اگه جنسامون فروش بره تمام چکای توی دستش رو پول میکنم و دیگه دستش به هیچ کجا نمی رسه ولی حیف که اگه دست از پا خطا میکردم بار دیگه باید شاهد دستبند خوردن بابا میبودم اون هم توسط رفیقش  که چکاش دستش بود و این مساوی بود با سکته ی دوباره‌ی بابا و احتمال .....
قسمت (۱۹۴) یه گوشه ی خلوت و تاریک کافی شاپ که خودم از افشین صاحب کافی شاپ خواسته بودم کاملا تاریک باشه نشسته بودم و فکر میکردم.  من می خواستم تاریک باشه چون خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم!  برای چندمین بار آرزو کردم کاش میشد یه بلایی نازل بشه و من اولین و تنها کسی باشم که توی اون بلا نابود میشه و از بین میره.  از روز قبلش که بهرامی رو دیده بودم تا فرداشبش که به آرام زنگ زدم و گفتم میخوام ببینمش هزار بار آرزوی مرگ کردم و توی اتاق تاریکم با خودم کلنجار رفتم.  با روشن شدن صفحه ی گوشیم روی میز و دیدن اسم آرام آه کشیدم و جواب  دادم که با خنده گفت : آراد تو کجایی ؟ اینجایی که گفتی بیام تاریکه و نمیتونم پیدات کنم!  به دور و برم نگاه کردم و وقتی دیدمش گفتم :این صفحه ی گوشی منه.  گوشی رو تو ی هوا تکون دادم و او با دیدن روشناییش به سمتم اومد و وقتی بهم رسید گفت :چرا اینجا انقدر تاریکه ؟!  روبه روم نشست و سلام کرد که من سرم رو پایین انداختم و جوری که فقط خودم میشنیدم جوابش رو دادم.  اََه چقدر تاریکه اعصابم خورد شد! چرا حداقل این شمع رو روشن  نکردن.  چیزی نگفتم که چراغ گوشیش رو روم انداخت و گفت :آراد؟! هستی اصلا؟! سرم رو به یه طرف چرخوندم و سرش غر زدم:بگیرش اونطرف.  گوشیش رو روی میز گذاشت و ساکت سر جاش نشست.  مدتی گذشت و وقتی دید من حرفی نمیزنم با کلافگی گفت:نمیخوای بگی  چی شده؟  _آرام ما...  _ما چی؟  _ما باید........... باید از هم جدا بشیم!  گر د شدن چشماش رو میتونستم تصور کنم.  او ساکت بود و من دوباره گفتم : امشب ازت خواستم بیای اینجا که بهت بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم.  _...............  _نمی خوای چیزی بگی؟! نمیخوای بپر سی چرا؟!  _نه!  بغض داشت و با اینکه سعی کرده بود پنهونش کنه زیاد موفق نبود.  _آرام! ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم و باید خیلی زود از هم جدا بشیم!  ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.
قسمت (۱۹۵) از جاش برخاست و کیفش رو روی دوشش انداخت و با برداشتن گوشیش به  حالت نیم رخ روبه روم قرار گرفت و با گفتن خداحافظ ازم دور شد.  چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا نبینم رفتنش رو!  قهو ه ی تلخم رو سر کشیدم با مشت کردن دستم سرم رو پایین انداختم .  چقدر ساده رفته بود و چقدر بیرحمانه گفته بودم که بره!  بی رحمانه گفته بودم بره تا از خودم متنفرش کنم!  قلبم درد گرفته و نفسهام به شماره افتاده بودن.  چطور میتونستم بدون او زندگی کنم؟!  زندگی بدون آرام!  وای خدای من! مگه میشد!؟  یک هفته از نبودن آرام و زندگی تلخ تر از زهر من گذشته بود!  یک هفته‌ای که برای من مثل یک سال گذشت و تنها آرامشم زل زدن به عکسای  آرام روی گو شیم بود، عکسایی که توی همهشون من و آرام از ته دل خندیده بودیم و سلفی گرفته بودیم.  اونروز هم مثل این چند روز روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم با خوردن  قرص آرامبخشی که بدون تجویز پزشک گرفته بودم کمی خودم رو آروم کنم که گوشیم که روی تخت افتاده بود زنگ خورد و من با دیدن شماره ی ناشناس روش روی لبه ی تخت نشستم و جواب دادم و همون اول صدای سروش رو شناختم که گفت:  _بهت گفته بودم! اگه آرام مال من نشه نمی زارم مال تو هم بشه!  _خفه شو! تو عددی نیستی که بخوای آرام رو از من بگیری.  _اتفاقا من همونیم که از تو گرفتمش! میخوای بدونی چطوری؟  _نه نمیخوام بدونم!  _شاید بد نباشه بدونی من کسی بودم که شرط طلاق و ازدواج با سایه رو برات  گذاشتم .  _تو چی میخوای بگی؟ این چه ربطی به تو داره؟  _من خیلی صبورم آراد! خیلی منتظر موندم تا بابا بهم وکالت داد و من قرارداد رو  فسخ کردم و وقتی دید م برا ی کمک گرفتن رفتی پیش بهرامی با یه پاداش  گنده راضیش کردم اون شرط رو برات بزاره!  دیدی آراد! من تونستم تو رو زمین بزنم.  داد زدم:خفه شو عوضی به خدا ببینمت خودم می کشمت دیوونه ی زنجیری!  دیوانه وار قهقهه زد و من گو شی رو به دیوار رو به روم کوبوندم.  سرم رو توی دستام گرفتم و دستام رو محکم دو طرف سرم فشار دادم و ر وی زمین زانو زجه زدم و گفتم :خدایا نمیتونم! دیگه طاقت ندارم!  خدایا کاری کن برگرده!
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۹۵) #دختربسیجی از جاش برخاست و کیفش رو روی دوشش انداخت و با برداشتن گوشیش به  حالت نیم رخ
قسمت(۱۹۶) نمیتونم خدا!  دیگه نمیتونم تحمل کنم!  این درد جگر سوز بد جور داره جگرم رو می سوزونه.  نمیتونم خدا من بدون آرامم نمیتونم!  چرا من رو نمیبری و خلاصم نمیکنی.  نمیدونم چقدر وسط اتاق نشستم و زجه زدم که همون وسط اتاق دراز کشیدم و  خودم رو بغل کردم و به خاطر خوردن آرامبخش خوابم برد.  با سردرد بدی بیدار شدم و مدتی رو سرجام نشستم و وقتی دیدم تحمل فضای  دل گیر اتاقی که هر گوشه اش آرام رو می دیدم رو ندارم خیلی سریع از جام برخاستم و از اتاق بیرون زدم و پله ها رو پایین رفتم.  با دیدن مامان که لباس پوشیده و آماد ه ی رفتن به بیرون بود پایین پله ها وایستادم و پر سیدم :مامان جایی میری؟!  _می رم خونه ی آرام!  _خونه ی آرام؟!  مامان خودش رو روی مبل انداخت و با گریه گفت : دیگه خسته شدم بس که به  تلفن چشم دوختم و منتظر موندم تا هما زنگ بزنه و هر چی که از دهنش در میاد  بارم کنه ولی زنگ نزد! دیگه خسته شدم بس که چشمم به در بود که بیاد و تف  کنه توی صورتم! دیگه خسته شدم بس که منتظر موندم.  چرا هیچی نمی گن؟ چرا نمیان و یه چیزی بگن تا من راحت بشم! چرا هما نمیاد و بگه دستت درد نکنه ثریا خوب جوابم رو دادی!  چرا هیچی نمی گن آراد؟!  باید برم! باید برم و خودم بهشون بگم هر چی دلشون خواست بارم کنن!  باید برم و بگم همه ی دلخور یشون رو سرم خالی کنن.  حال من بدتر از مامان بود و هق هق گریه ی مامان حالم رو بدتر میکرد.  من گریه ی پشت گریه بودم و تنها چیزی که میتونست آرومم کنه آرامم بود که نبود و من به خاطر نبودنش خراب بودم.  مامان که حال خرابم رو دید و دید که من روی پله ننشستم بلکه شکستم و سرم  رو پایین انداختم و توی خودم جمع شدم دیگه حرفی نزد و تنها صدای گریه ی او و آوا توی خونه پیچید.  دو ساعت بود که مامان رفته بود و من آوا بی صبرانه منتظر اومدنش بود یم.  آوا مثل یه پرستار دم به دقیقه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و حرفی هم نمی زد  و فقط در سکوت نگاهم میکرد و بیشتر از من که بیشتر توی دل میخوردم اشک میریخت.  با باز شدن در و اومدن مامان من و آوا به سمتش رفتیم و آوا بی صبرانه پرسید  : خب چی شد!  مامان همون جلوی در روی زمین نشست و گفت : رفتم و بیشتر شرمنده شدم!