قسمت (۱۹۸)
#دختربسیجی
برام ناز کرد و گفت : اون که بله! ولی من گلای دیگه رو می گم.
_تو فقط بگو دلت چی میخواد! آراد نامرد باشه اگه برات جورش نکنه!
خودش رو از توی بغلم بیرون کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه
نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر
کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش میکنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دیده بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با
زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش توی خیالم خوابم میبرد.
آرام دیگه نبود و من فقط توی رویاهام میدیدمش!
میدیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه میفرسته! میدیدمش که روبه
روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می دیدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی میخوام تلافی کنم از دستم در میره و
جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه میدیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برای من دیگه یه رویا شده بود و فقط توی رویاهام بغلش میکردم و موهاش
رو بو میکشیدم و پیشونیش رو می بوسیدم.
دو روزی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر
هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و
آوا رو توی چارچوب در دیدم که گفت:
شرمنده داداش که بیدارت کردم ولی پستچی اومده جلوی در و میگه بسته رو
به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
با رفتن آوا کلافه از روی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی توی دستم
به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم .
داخل بسته یه جعبه ی قرمز شیک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و
با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یادم رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام توی این لباس
عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم توی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه میخوای زجرم بدی!
میخوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیادیه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمیخواستم دیگه مثل یه بچه یه گوشه بشینم و گریه کنم.
قسمت(۱۹۹)
#دختربسیجی
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شادی رو به
خودش ندیده بود بیرون رفتم.
چند روزی گذشت و من توی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که نازی به در
باز اتاق زد و گفت :آقای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دیدن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دیدن امیرحسین توی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیاد مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سری
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_وسیله؟!
سوئیچ ماشین رو روی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هدیه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ماشین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... ولی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دونی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می دونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصلا دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جای تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش ولی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جای من نیستی!
قسمت(۲۰۰)
#دختربسیجی
با رفتن امیرحسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ماشین آرام
رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو توی خونه بزاره.
دلم نمیخواست با دیدن وسایل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و میخواستم هر
جور شده به این اوضاع جدید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیزی که
طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بودیم!
مامان برای رفتن دست دست میکرد و بابا سرش غر میزد که چرا اینجور رفتار میکنه و زودتر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوز ی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه میکرد که با قرار
گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلوتر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
توی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی برای نشون ندادن
ناراحتیش نمیکرد و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز
جلوش نشسته بود نگاه میکرد.
این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان
به اجبار توش شرکت کرده بودیم و برای اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ
مخالفتی هر چی که بهرامی و خانمش میگفتن رو قبول میکردیم حتی تعداد
بالای مقدار مهریه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بیرون
زد و توی ماشین نشست .
با رسیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه
رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ماشین
پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنیدن صدای مامان که با گریه حرف
می زد پشت در نیمه باز وایستادم و به حرفاش گوش دادم که میگفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا ؟ دیگه بس که ساکت بودم و چیزی
نگفتم دارم خفه میشم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو میخواد منصور!
دلم برای آرادم میسوزه که میبینم روزبه روز لاغرتر و ضعیف تر میشه و نمیتونم کاری براش بکنم.
ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود توی عروسیشون کل بکشم و شادی کنم و روی سرشون گل
بریزم!
روی سر آرام توی لباس عروسی که زیر تخت آراد داره خاک میخوره!
برای رسیدن امشب لحظه شماری میکردم و چه میدونستم قراره به جای گرفتن
عروسی براش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه میشم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجور به هم ریخت؟ از در
فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا توی ماشین نشستم.
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد میرفتم و تنها دلیلش هم این بود
که فقط دوبار با آرام به خونه اش رفته بودم و خاطره ی زیادی ازش نداشتم وگرنه
همه ی جای این شهر برام یاد آور خاطر ه ای از آرام بود.
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۰۰) #دختربسیجی با رفتن امیرحسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ماشین آرام
قسمت(۲۰۱)
#دختربسیجی
زنگ واحد آیدا رو زدم که در رو برام باز کرد و با خوش رویی گفت :سلام داداش
خوش اومدی!
با ورودم به خونه مرسانا خودش رو بهم رسوند و نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت
زندادی یو نیاودی ؟
آیدا روبه روی مرسانا و روی زمین زانو زد و گفت :عزیزم! زن دایی نمیتونه بیاد!
تو برو توی اتاقت بازی کن و دختر خوبی باش تا بیاد.
مرسانا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :دایی اگه دختل خوبی باشم زن
دایی یو هم با خودت میالی ؟!
آیدا اخماش رو توی هم کشید و گفت :مرسانا دایی خسته است وهمین که تو
داری ازش سئوال میپرسی کار بدیه.
مرسانا با ناراحتی به اتاقش رفت و من روی مبل نشستم و گفتم :سعید خونه
نیست ؟
_نه خونه ی باباشه...رفته بهشون سر بزنه! زود بر میگرده.
سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم و آیدا پرسید:شام خوردی ؟
_نه! نمی خوام! اگه میشه یه قهوه ی تلخ برام بیار.
_تو خسته نشدی بس که قهوه ی تلخ خوردی ؟
_تنها چیزیه که یادم مینداز ه تلخ تر از حال و روزگار من هم چیز ی وجود داره.
آیدا بدون گفتن هیچ حرفی به آشپزخونه رفت و مدتی بعد با قهوه برگشت و یهو
گفت:آراد تو حالت خوبه؟!
خوب نبودم! درد معده ا ی که این روزها بیشتر وقت همراهم بود و رهام نمیکرد
امانم رو بریده بود.
با بی حالی گفتم:خوبم فقط یه کم معده ام درد میکنه اگه یه کم دراز بکشم
خوب میشم.
_مطمئنی نمیخوای بری دکتر؟!
_آره!
_خیلی خب! پس پاشو برو روی تخت دراز بکش.
از جام برخاستم که درد معده ام شدید تر شد و خودم رو به زحمت به اتاق خواب
رسوندم و روی تخت نشستم و آیدا کمکم کرد و کتم رو از تنم در آوردم و روی تخت
دراز کشیدم.
آیدا در حالی که کت توی دستش رو به چوب لباسی آویزون می کرد سرم غر زد:
این معده ی بیچاره خیلی هم دووم آورده تا حالا! تو ناهار و شام و صبحانه ات
شده قهوه و قهوه و قهوه!
قسمت(۲۰۲)
#دختربسیجی
سرم پایین بود و او سرم داد میزد!
سر من که خودم داغون بودمو و بدون داد زدن شب و روز زجر میکشیدم ولی بهش
حق میدادم سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه .
پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین.
با این حرفش از جلوی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد
اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون
بست.
همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستاده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی!
گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هیچی رو نمیبینی ولی آرام برای
اولین بار جلوم وایستاد و گفت داداش این یکی اینجوری نیست، این یکی
مَََرده!
با بقیه فرق داره!
به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبودی!
تو مرد نبودی! برای همینه هیچ کس نذاشت من چیزی بفهمم!
ولی من فهمیدم میدونی از کجا؟!
از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری میکردن و من که
نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون میخندیدم.
وقتی فهمیدم که موهای کوتاه بلند و قیچی قیچی شد ه اش رو دیدم.
من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و
نشست توی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد!
از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم : کی؟ پرهام؟!
_آره! پرهام!
_این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر میزنه!
_ولی واقعیت داره درست مثل نامردی تو!
اگه کسی بهم کارد میزد خونم در نمیومد و از عصبانیت قرمز شده بودم.
چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود.
دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو توی دستم فرو و با سوزشی که توی دستم
احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر میرسید کمی آروم شده با اندک
جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش.......
داد زد : دیگه آرامی باقی نمونده.....
با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد
کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست!
نا آرامم نیست!
کلا توی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک!
همه ا ش تقصیر توی بیشرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت!
قسمت(۲۰۳)
#دختربسیجی
دستاش رو روی پشتی مبل گذاشت و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و
سرحال رو توی اوج جوونی شکستی! پیرش کردی!
خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالا اصلا معلوم نمیشه آرامی
توی خونه هست یا نیست!
کاری کردی که به جای خندیدن یه گوشه زانوی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد
خیره بشه و اشک بریزه!
تو کاری کردی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره!
بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کار ی کردی تا آرامی که وجودش برای همه
آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره!
بد کردی آراد!
خیلی بد کردی!
سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که
من با آرامم چیکار کرده بودم!
دیگه نمیتونستم بشنوم که آرامم حالش بدتر از منه و طاقت بیارم!
چرا محمدحسین حال خرابم رو نمیدید و با حرفاش آتیشم میزد ؟ من که
خودم ته خرابا بودم.
به چشمای خیسم خیره شد و گفت: یادمه همینجا، توی همین اتاق بهم یه قولی دادی! یادته؟!
سرم رو به یک طرف چرخوندم و چشمام رو بستم که داد زد:گفتم یادته؟!
_آره ........یادمه!
_من گفتم بهت اعتماد ندارم ولی تو قول دادی خوشبختش کنی!
همه ا ش آرزو میکردم در موردت اشتباه کرده باشم ولی حیف که درست میگفتم.
_میشه ازتون یه خواهشی بکنم!
_.........
اشک ریختم و گفتم :هر چه قدر میخوای من رو سرزنش کن و بزن ولی لطفا آرام
رو..... آرام رو به خاطر انتخاب من سرزنش نکن.....
_از آرام چیزی باقی نمونده که کسی بخواد سرزنشش کنه! آرام همون دیشب که
دوستت با پدر و مادرش اومد تموم شد!
محمدحسین با گفتن این حرف در اتاق رو باز کرد و بعد مکثی که به نظر میرسید
چیزی میخواد بگه ولی پشیمون شد از اتاق بیرون زد.
با رفتنش بدون توجه به چشمای خیسم و چشمایی که بیرون در به من چشم
دوخته بودن با عصبانیت به اتاق پرهام رفتم و رو به او که پشت به من و جلوی
پنجره خیلی ریلکس وایستاده بود گفتم: خیلی پستی پرهام! خیلی نامردی
نارفیق!
قسمت (۲۰۴)
#دختربسیجی
چرا من باید بشنوم که تو به آرام.......
چرا پرهام؟ چرا ؟
تو به چه حقی این کار رو کردی.... .
سرم داد زد : میشه بگی تو چه نسبتی باهاش داری؟!
ساکت شدم و در سکوت نگاهش کردم که به طرفم برگشت و گفت : من زودتر از تو
عاشقش شدم!
من زودتر از تو بهش گفتم دوستش دارم ولی او عاشق تو شده بود و من این رو از
چشمایی که دیوونه شون شده بودم فهمیدم.
حال اون روزا ی من هم بدتر از حال این روزای تو بود.
من که هر لحظه کنار تو می دیدمش و روزی صدبار دلم میخواست بمیرم.
شبا رو تا صبح سرم رو به مهمونی گرم کردم و روزا رو تا شب از درد سر و درد
نداشتنش زجر کشیدم.
آره آراد! من هم عاشق آرام شده بودم، خیلی زودتر از تو! عاشق دختری شدم که با
همه فرق داشت.
او به اتاق من هم میومد ولی مثل اتاق تو در رو نمی بست و باز میذاشت!
من به خاطر تو پا پس کشیدم و پا روی دلم گذاشتم ولی حالا دیگه نمیتونم
دست روی دست بذارم و ببینم پسر حاجی که دم به دقیقه مادرش برای راضی
کردن آرام به خونشون میره از چنگم درش بیاره.
داد زدم:خفه شو عوضی! گم شو برو بیرون، دیگه نمی خوام ببینمت.
پوزخندی گوشه ی لبش نشست و با برداشتن کتش از روی صندلی از کنارم
گذشت و از اتاق خارج شد.
چه سخت باخته بودم و چه زود از دست داده بودمش!
من تشنه ی ذرهای آرامش بودم و آرامی که میتونست آرامم کنه رو نداشتم و حالا
رفیقم میخواست برای همیشه این آرامش رو از من بگیره!
چه درد بدی بود بدون آرام نفس کشیدن و این رو فقط من میفهمیدم که نبودنش
جگرم رو سوزونده بود و آخ که چه بد میسوختم.
از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم و محکم در رو به هم زدم و پشت در وایستادم.
سرم رو به در تکیه دادم و آرام رو دیدم که وسط اتاق روسریش رو از سرش در آورد و
گفت :آراد این مدل بافت مو رو دوست داری ؟
به موهای پیچ و تاب دار و بافته شده اش نگاه کردم و دستام رو توی جیب شلوارم
جا دادم و گفتم :امممممم... راستش من موهای بازت رو بیشتر دوست دارم!
_واقعا؟!
_واقعا!
_چه خوب پس دیگه لازم نیست یک ساعت زیر دست این مبینا بشینم تا
پوست سرم رو بکنه!
_مبینا غلط میکنه اصلا از این به بعد هر روز خودم میخوام موهات رو برات
ببافم.
قسمت (۲۰۵)
#دختربسیجی
از روی در سر خوردمو روی زمین نشستم
دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من بایسته و من موهاش رو براش ببافم.
او میدونست من عاشق موهاشم و حالا که من نبودم موهاش رو کوتاه کرده بود.
تا شب رو توی خلوت و اتاقی که به خاطر کشیده بودن پرده ها این روزا همه اش
تاریک بود موندم و نزدیک غروب که دیدم دیگه تحمل خلوت و جای خالی آرام
رو ندارم از اتاق خارج شدم و از شرکت بیرون زدم و همراه با گذاشتن هندزفریم توی گوشم و پلی کردن آهنگی که این روزا مرهمم شده بود بی هدف توی پیاده رو
قدم زدم.
بدون تو دارم قدم میزنم
تو این شهر که از خاطراتت پره
تو این کوچه هایی که از اسمشون
بدون تو حالم به همم یخوره
نفس می کشم بی تو توی این هوا
خدایا نفسهام رو از من بگیر
(به چشمهام نگاه کرد و گفت:آراد بدون تو نفس کشیدن برام غیر ممکنه!
_من قرار نیست نباشم.
_ من از نبودنت میترسم! نمی تونم! من نمیتونم نبودنت رو....
_هیسسس!)
از اون روز که تو رفتی هی به خودم
می گم لعنتی بسه دیگه بمیر.
زیبا ترین کابوس رویاهای من!
معشوقه ی عاشق کش زیبای من!
این زندگی بدون تو شبیه مردنه
تنها دلیل زندگیم دنیای من
دیروز من! امروز من! فردای من!
انگیزه ی تموم این حرفای من
بعد از تو دردم، درد بی درمون شده
ای وای من، ای وای من، ای وای من
بدون تو یه عاشقم که فقط
داره درد معشوق اش رو میکشه
همه میگن این عاشق بینوا
نمی تونه دیگه سر پا بشه
(آهنگ از :امین حبیبی)
آرام نبود و من بدون او خودم هم نبودم و دلم یه لحظه دیدنش رو می خواست.
باورم نمی شد که تونستم دوماه بدون آرام و فقط با خاطره هاش نفس بکشم و
زندگی کنم.
با صدای راننده که گفت : آقا رسیدیم کجا باید برم.
به خودم اومدم و به خیابونی که خونه ی آرام توش قرار داشت نگاه کردم و تراولی رو
روی داشبورد گذاشتم و از ماشین پیاده شدم که راننده گفت :آقا اگه پول خورد دار ی بده.
_بقیه ا ش رو نمی خوام.
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۰۵) #دختربسیجی از روی در سر خوردمو روی زمین نشستم دیگه آرام نبود که برام برقصه و پشت به من
قسمت(۲۰۶)
#دختربسیجی
در ماشین رو بستم و بی توجه به مخالفت راننده پا توی کوچه گذاشتم و به
سمت خونه شون رفتم و دورتر از در خونه و اونطرف خیابون وایستادم و به در
خیره شدم.
به برق خاموش خونه ی امیرحسین نگاه کردم و چهر ه ی آرام بعد برداشتن چادر
عروس مقابلم نقش بست که به روم لبخند زد و من محو تماشاش شدم.
با یاد آوریش دستم رو روی قلبم گذاشتم و روی زمین زانو زدم و لبم رو به دندون
گرفتم.
یک ساعت بود که به امید دیدنش روبه روی در نشسته بودم و عجیب قلبم بی قراری میکرد و بهم میگفت بیخود
اینجا نیومدم و حتما میبینمش.
با نزدیک شدن ماشینی به در خونه و متوقف شدنش همانطور که نشسته بودم
شمشادهایی که مانع دیدن می شدن رو کنار زدم و تونستم ببینمش که با کمک
آرزو از ماشین پیاده شد و بیرمق به سمت در خونه که امیرحسین بازش کرده بود
رفت ولی قبل ورودش به خونه وایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و قلبم رو با دیدن صورت لاغر و ناراحتش آتیش زد که هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیری تو!
آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو زیر بغلش رو گرفته بود
وارد خونه شد و تازه من فهمیدم چه کردم با آرامم که حتی نمیتونست روی پاش
راه بره.
امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلوی در وایستاده بود رو به محمدحسین که ماشین رو پارک کرده بود و میخواست وارد خونه بشه پرسید: دکترش چی گفت.
محمدحسین :چی میخواستی بگه یه مشت قرص قوی تر براش نوشت و گفت
باید از جاهایی که او رو یاد اون بی همه چیز میندازه دورش کنیم.
محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه
چی میگن.
از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو
به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلوی پام
ترمز زد و من توی ماشین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم.
زنگ در واحد رو زدم که سریع در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومدی.
_سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خوش آمدی؟! همین روزاست که
دمم رو بگیری و بندازیم بیرون.
سعید خندید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم ولی کیه که با
وجود خواهرت جرأت کنه!
به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از توی
آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم وخواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا
نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور!
قسمت(۲۰۷)
#دختربسیجی
با این حرفش سعید با لبخند شونه ا ی بالا انداخت و من برای شستن دستام به
سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر الاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی توی آینه رو نمی شناختم!
ریشی روی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی
که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو ر وی بالشم گذاشت و دستی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار
ریشت همیشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجور ی جذاب تری!)
ماشین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم
و روی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
با تموم شدن کارم صورتم رو شستم و روی روشور رو هم آب گرفتم و از سرویس
خارج و وارد آشپزخونه شدم.
آیدا که مشغول کشیدن غذا توی دیس بود با دیدنم به روم لبخند زد و گفت :چه
خوب کردی داداش! دیگه داشتم ازت می ترسیدم.
سعید که به غذا ناخنک زده بود با دهن پر گفت : چی چی رو خوب کرده! یه
ساعت رفته اون تو و ما رو از شام خوردن انداخته.
_نه که نخوردی! حالا بزار دهنت خالی بشه بعد غپی بیا.
آیدا دیس برنج رو روی میز گذاشت و خودش پشت میز و وسط من و سعید
نشست و برای من که به میز رنگا با رنگش خیره بودم توی بشقابم غذا کشید که
سعید رو به من گفت : چیه؟ چرا ماتت برده؟
بشقاب رو از دست آیدا گرفتم و گفتم :این غذا رو از بیرون گرفتی ؟
_نه خیر! خانم خونه زحمتش رو کشیده!
با تعجب به آیدا نگاه کردم که بی اراده آه کشید و گفت :انگار آرام اومده بود تا
فقط بهمون بگه داریم اشتباه زندگی می کنیم و بره!
قاشق توی دستم و روی بشقاب برنج ثابت موند که آیدا که تازه فهمیده بود چی
گفته و ناخواسته من رو به یاد آرام انداخته با خنده ی تصنعی گفت : اِداداش! این
ترشی رو خودم ریختم البته هنوز جا نیفتاده بخور ببین خوشت میاد ؟
با این حرفش باز هم یاد آور ترشی خوردن آرام شد و من لبخند تلخی زدم و یه
قاشق کوچیک از ترشی رو توی دهنم گذاشتم که از تندی بیش از حدش به
سرفه افتادم.
قسمت(۲۰۸)
#دختربسیجی
سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم :
آخه خواهر من چیزی که بلد نیستی چرا درست می کنی؟
آیدا با تعجب نگاهم کرد و سعید رو بهش گفت :خانم! یادته بهت گفتم یه کوچولو
تند شدن؟ منظورم از کوچولو این بود!
آیدا با حرص نگاهش کرد و یه مقدار از ترشی رو توی دهنش گذاشت و گفت :
وای این چقدر تنده!... اشکال نداره یه مقدار دیگه که کلم و اینجور چیزا بریزم توش درست می شه.
منو سعید با تعجب به هم نگاه کردیم و توی سکوت مشغول خوردن شام شدیم.
*برای اولین بار توی یک عصر گرم تابستونی، کنار سایه و توی مرکز خرید
قدم می زدم و بی هدف به مغازه ها نگاه میکردم و بدون هیچ دلخوشی ا ی برای
هر چیزی که سایه میخرید کارت می کشیدم بدون اینکه برام مهم باشه
بدونم چی خریده!
مقابل مغاز ه ی کفش فروشی وایستادم تا سایه کفشی که میخواد رو انتخاب
کنه.
او که دیده بود من کلافه ام و حوصله ی خرید ندارم دست از دید زدن کفشا
برداشت و گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست میخوای بریم خونه و یه روز
دیگه بیایم برای خرید.
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من دیگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی میشی؟ اصلا من دیگه چیزی نمی خوام .
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدای تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ماشین نشستم و
منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت توی ماشین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم می ریخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یاد نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرون داد و من با روشن کردن ماشین آهنگ غمگین همیشگیم رو پلی کردم.
مدتی که گذشت دستش رو روی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که
گفتم : هیچ معلومه چیکار میکنی؟
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۰۸) #دختربسیجی سعید خیلی ریلکس لیوان آب رو به دستم داد و من آب رو سر کشیدم و گفتم : آخه خو
بهار نارنج:
قسمت(۲۰۹)
#دختربسیجی
_تو از این به بعد حق نداری این آهنگ رو گوش کنی!
_تو برای من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم میگیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد
تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاده ی عهد بوق ......
با نشستن دستم توی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی میخوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش!
دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کردی.
با گریه گفت:تو به خاطر اون زدی توی دهن من؟!
دوبار ه آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و
دیگه صداش روی مخم نیست به رانندگیم ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به
طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.
دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد .
با رفتنش سرم رو روی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم میخورم به محض پاس شدن
چکایی که دست باباته برای همیشه شرت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع
همین جور بمونه!
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشیدن نفس عمیق هوای گرم خونه رو
وارد ریه ام کردم.
دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعبه ای که وسط حال و روی هم
گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخندی نگاهشون کردم و خواستم
ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون روی زانوم نشستم و در جعبه ی
بالایی رو باز کردم.
توش پر بود از جعبهای کوچیک و در رأس هم هشون جعبه ی کادویی عطری
بود که من شب تولدش بهش هدیه داده بودم.
جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جای
خالیش افتاد.
جعبه ی توی دستم رو روی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش
رو باز کردم.
حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش
خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم:
فروشنده جعبه ای حاوی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی
طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه.
آرام حلقه رو توی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد.
مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟
آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بدین حلقه
هامون رو ساده و ست برداریم.