#پست۶۹
🌷#واژگونی
***
صحرا با راننده به همون آپارتمان برگشت ...
وارد که شد ته دلش یک حس غم نشست
نگاهش به پیراهن سبز افتاد ..
دوباره بغض کرد و پیراهن رو از پنجره به پایین پرت کرد
از این خونه و اتاق و این تخت متنفر بود با عصبانیت به رو تختی چنگ زد و اونو کشید
دوباره ضجه و گریه ش بلند شد .
سرش رو روی تشک سفید تخت گذاشت حس میکرد همه جا بوی عطا رو میده دیگه تا اخر عمرش نمی تونست منکر وجود عطا بشه ..
هوا گرگ و میش بود
صدای زنگ اپارتمان امد
اشک هاش رو پاک کرد از چشمی در، راننده رو دید
_خانم چمدوناتونو اوردم ..
در رو باز کرد
چمدونی که از دبی آورده بودن پشت در بود ..
راننده سرش رو پایین انداخت و کارتن موبایل رو به طرفش گرفت
_سلام خانم ...اینو اقا دادن که بهتون بدم ...اگه چیزی لازم داشتین به همون شماره یک پیام بدین .
و رفت
صحرا کارتن موبایل رو روی کاناپه انداخت و چمدونو باز کرد از بین لباس هایی که مرتب تا کرده بود یک دست لباس راحتی بیرون کشید ..
صدای زنگ گوشی از داخل کارتن امد .
در کارتن رو باز کرد روی گوشی نوشته شده بود با حروف لاتین عطا ..
از حرص گوشی رو جواب نداد
به طرف حمام رفت تنش زیر آب گرم جون دوباره ای گرفت ، حس سبکی وحشتناکی داشت ...صدای زنگ موبایل هنوز میومد
وقتی از حمام بیرون امد ..روی گوشی دید بیست میسکال از عطا افتاده پوزخندی زد وارد قطب نمای گوشی شد و جهت قبله رو پیدا کرد .
ملافه سفید و نو رو از کشو بیرون آورد و روی سرش انداخت و قامت بست یک حس خوشایند تمام وجودش رو گرفت ..
در باز شد ..
وقتی به حالت سجده بود کفش های چرم عطا رو دید .
نگاهش رو به دستمال کاغذی جای مهر دوخت و نمازش رو سلام داد .
عطا بهش خیره شده بود...پاکت های شام رو روی کانتر گذاشت ..به صحرایی که صورتش بین ملافه سپید قاب گرفته شده بود ته دلش یک حالی شد از اینکه این دختر تمام و کمال مال خودشه ولی اخم کرد
_این نمازی که خوندی غصبی هستش..من راضی نیستم تو خونه ی من نماز بخونی !
صحرا بی اعتنا دستمال همراه با ملافه ی روی سرش وتا کرد ولی به عطا نگاه نکرد
_کسی تو خونه شوهرش نمازش عصبی نمیشه ..
عطا جفت ابرو هاش بالا پرید
_شوهر ..مثل اینکه خیلی باورت شده !
صحرا شونه ای بالا انداخت و به طرف اشپزخونه رفت
_نه اصلا ..ولی خودت اینجوری میخوای ..
موهای کوتاهش رو پشت گوشش داد
عطا خیره به حرکات صحرا بود که در پاکت رو باز کرد توش تکه های مرغ سوخاری بود ..برای خودش تو بشقاب گذاشت کنار بشقابش کمی سس سیر و سس کچاپ ریخت ..
روی کاناپه نشست و تلویزیون رو روشن کرد ..
عطا شوکه بود انتظار داشت الان صحرا داد و شیون راه بندازه گریه کنه فحاشی کنه تهدید کنه ولی دید خیلی ریلکس با بلوز و شلوار سبز که روش طرح ستاره های زرد داره راحت نشسته داره شام میخوره ..
اخم کرد
_چی توی کله اته ؟
صحرا نیم نگاهی بهش کرد
_هیچی ...گرسنه ام دارم شام میخورم همین......
و بعد اسلایسی از مرغ روی سس کشید و گاز کوچیکی زد
عطا کنارش نشست به تلویزیون خیره شد
_به بابات میتونی بگی طلاق ترانه در مقابل طلاق تو ..
صحرا نفس گرفت ..ترانه چقدر از این اسم متنفر بود که هم زندگی مامانش رو و هم آینده ی خودش رو به باد داده بود
ولی خیلی خونسرد شونه بالا انداخت
_زندگی بابام با زنش به من ربطی نداره !
عطا کلافه پاشو رو پاش تکون میداد
_وقتی بفهمن دخترشون داره زجر میکشه و عذاب میبینه ربط پیدا میکنه !
صحرا انگشتی که سس شده بود اروم مکید و با بی اعتنایی گفت
_من خیالشون رو راحت کردم و گفتم که یک شوهر جنتلمن خیلی خوب دارم اونا هم منتظر همین بودن رفتن سر زندگیشون ..مامانم رفت اراک ..عموم رفت پیش خواهر عزیزت ..و بابام رفت پیش ترانه خانومتون ...
به آنی دستش کشیده شد و سرش به لبه کاناپه بر خورد کرد ..چشمهای به خون نشسته ی عطا ترس به دل صحرا انداخت
_شوهر خوب ...یک کاری میکنم هر روز آرزوی مرگ کنی !
صحرا بغض کرد
_تو منو خیلی وقته که کشتی ..از یک مُرده انتظار دوباره مُردن نداشته باش ..
عطا گردن صحرا رو فشار داد :
_یک کاری نکن تمام اون اتفاقای دیشب تو بیداری و هوشیاری سرت پیاده کنم ..
نگاه صحرا وحشت زده شد ..
عطا نیش خندی زد
_فکر کردی من اینقدر احمقم که تو رو عقد کنم و توهم خوشحال از خانواده ات جدا بشی ..نخیر قراره بشی استخون لای زخم اون بابای بی ناموست ..تا زنش رو طلاق بده ..
صحرا بُغ کرده نگاهش کرد
_میخوای بعدش بری ترانه رو عقد کنی با یک دختر پونزده ساله که خواهر منه !
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۶۹
عطا با حرص سر صحرا رو به طرف کاناپه هول داد .
نفس نفس میزد
_میخوام ترانه رو از شر بابات راحت کنم ...
صحرا پوزخندی زد
_نمیخواستش براش بچه نمیاورد ..
عطا چشم ریز کرد
_حواست رو جمع کن تا با منی اون زبون درازت رو کوتاه کن وگرنه خودم میبرمش .
صحرا فقط نگاهش کرد پر از بغض و کینه و حسرت ...و داشت تمام فکرش رو جمع میکرد برای ضربه نهایی که به عطا بزنه
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۰
🌷#واژگونی
صبح که از خواب بیدار شد عطا رفته بود احساس میکرد تنش روی کاناپه خشک شده .
حس گرسنگی وحشتناکی داشت، غیر آب معدنی و همون چند تکه جوجه ی سوخاری چیزی نبود ...برای شماره یک لیست خرید فرستاد ..
خونه رو تمیز کرد جای کاناپه هارو عوض کرد
نگاهی به تخت کرد به لیست خرید یک روتختی هم اضافه کرد که وقتی رو تختی بنفش رو با متکاها و لحاف ست دید کلی ذوق کرد
نهار پخت، تا شب تقریبا سرش گرم بود و هیچ اعتنایی به زنگ های گوشیش نمیکرد .
عطا شب نیومد صحرا وقتی توی گوشی دنبال بازی میگشت متوجه شد اینباکس پیام هاش چندتا پیام داره که همش از عطا بود اولش کلی خط و نشون کشیده بود بعد تهدید کرده بود تا گوشیش رو برداره، اخرم نوشته بود به "به درک وقتی تنها موندی آدم میشی ..من رفتم دبی"
صحرا پوزخندی زد و گوشی رو روی میز گذاشت اون لحاف محبوبش با بالشتش رو از روی کاناپه برداشت شیرجه زد روی تخت .
سه روز بود که تو خونه تنها بود و کل برنامه های تلویزیون رو از حفظ شده بود و بازی های گوشی رو تا اخر رفته بود چند بار هم پیاده اطراف خونه رفته و دوباره برگشته بود .
عادت داشت تا دیروقت بیدار باشه کل سریال هارو ببینه خونه تمیز کنه خورشت نهار ظهرشو بپزه و بخوابه ..
اون شب هم بعد از همه ی این کارها دوش گرفت خوابید .
_صحرا...صحرا .
با گیجی چشم باز کرد عطی به روش لبخند زد .
دوباره چشاشو بست فکر کرد خواب دیده
_صحرا عزیزم ..
چشاشو کامل باز کرد.
عطی با لبخند نگاهش میکرد .
_سلام!
صحرا بُهت زده به داخل پذیرایی سرک کشید
_عمو محسن هم هست
عطی نگاهش کرد
_نه .
صحرا لحاف رو کنار زد و بلند شد
_نشونی اینجا رو عطا بهت داده؟
عطی سرتکون داد
_نه من اینجا قبلا زندگی کردم ..عطا بخاطر شغلش مرتب خونه عوض میکرد .
صحرا همینطور که تو روشویی آب روی صورتش میریخت پوزخندی زد و بلند گفت
_بله در جریانم ..منو هم مثل کش تنبون دنبال خودش میکشوند ..
صورتش رو با حوله خشک کرد
دید عطی با لذت به خونه نگاه میکنه
_چه خوشگل شده اینجا !
صحرا زیر کتری رو روشن کرد
_نهار میمونی؟؟ غذا زیاد درست کردم
عطی رو کاناپه نشست
_افرین چه هنرمند ساعت یک ظهر از خواب بیدار میشه نهار هم داره .
صحرا نگاهش کرد
_میدونی چقدر ازت دلخورم نه بخاطر خودم ..بخاطر عمو محسن بیچاره ام که خیلی دوست داره .
عطی شرمنده لب گزید
_منم دوسش دارم ..من به عطا گفتم این کار رو نکنه ولی گوشش بدهکار نبود ..خیلی وقت بود تو رو زیر نظر داشت همش منتظر موقعیت مناسب بود روزی هزار بار نقشه میکشید تو فیس بوک ..اینستا همه جا تو رو دنبال میکرد، تا اینکه فهمید نگین دوست تو هستش.
..نگین رو به واسطه مهمونی هاش میشناخت بهش پول داد تا تو رو بکشونه به مهمونی ها به منم یاد داد تا دل عموی تو رو نرم کنم ...
سرش رو پایین انداخت
_من واقعا محسن رو دوست دارم ..عطاوقتی فهمید خیلی ناراحت شد تهدید کرد و روز عروسی زهرش رو ریخت.
..من میدونستم کار عطاست ولی منو تهدید کرد که به محسن لو میده که من با نقشه بهش نزدیک شدم ..
صحرا بغض کرد
_میدونی چقدر کتک خوردم، توی سگدونی منو بست ..به گردنم قلاده مینداخت ..منو تا حد مرگ میترسوند ...یک زن اورده بود تا پیش چشم من ..
دیگه حرف نزد و اشکش چکید
عطی لب گزید
_میدونم ..میفهمم چقدر بهت بد کرده ...واسه همون امدم اینجا
صحرا دماغش رو بالا کشید
عطی از رو کاناپه بلند شد نزدیکش امد
چشای روشنش اونو یاد عطا مینداخت
عطی بغلش کرد
_ازش طلاق بگیر ...هر لحظه بودن با عطا برات زجره ..میترسم بیشتر اذیتت کنه تا جایی که راه برگشت نداشته باشی ..مامانت میگفت هنوز کاری باهات نداشته ..
صحرا بُهت زده نگاهش کرد
پشت به عطی کرد دست هاش می لرزید توی قوری چای خشک ریخت و کتری رو روش گرفت
_اون میخواد منو طلاق بده به شرط طلاق زن بابام .
عطی آهی کشید
_وای نمیدونی ..ترانه ..اخ ترانه ...چقدر پر از درده
دست عطی روی دستگیره کتری مشت شد صحراچقدر از این اسم بیزار بود.
پوزخندی زد
_اره پر از درد و نفرتی که به جون همه انداخته ...این درد عذاب وجدانه..داره با دخترش که زندگی میکنه، البته روی ویرانه های زندگی من و مامانم ..الانم طلاق بگیره بره سر زندگی عشق جوونی هاش .
عطی چشم ریز کرد از اینکه میدید صحرا اینقدر که سنگ عطا رو به سینه میزنه سنگ باباش رو به سینه نمیزنه ...دستش رو گرفت
_تو عطا رو دوست داری؟
صحرا مات نگاهش کرد
فقط نگاهش کرد
دوباره برگشت به طرف کابینت
_خودت جوابشو میدونی!...عطا اصلا دوست داشتنی نیست چون اعتبار نداره ...اینده نداره ..یک مریض روانیه .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_مولای_ما_مهدی_جان❤️
سرانجام از پس این روزهای طولانی فراق، بازخواهید آمد
و جهان از تلولو آفتاب رویتان،
روشن خواهد شد و زندگی
با تمام زیبایی هایش طلوع خواهدکرد
و امید بسان بهار،شاخه های خشکیده ی
درختان آرزو را غرق شکوفه های صورتی
لبخند خواهد نمود ...
به همین زودی ... به همین نزدیکی ...
🌤ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
شنبه تون معطر
به عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
💎 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
💎 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸ســــــــلام
🍃صبحتون بخیر و نیکی
🌸به حق خالق صبح
🍃وجودتون سرشاراز سلامتی
🌸زندگیتون روبه پیشرفت
🍃دلتون خانه محبت و
🌸سفره تون پر برکت باشه
🌹در پناه لطف حق تعالی و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
عاقبت بخیر باشید ان شاالله
🌹هفته تون پر خیر و برکت
⭕ امروز صبح که بچهها میرن مدرسه و معلم حضور غیاب میکنه:
💔 نرگس کارگر 🖤
💔 محمد علی مرادی 🖤
💔 زینب یعقوبی 🖤
💔 المیرا حیدری نژاد 🖤
💔 سبحان علیزاده 🖤
💔 عارفه سلمانی پور 🖤
💔 فاطمه نظری کدخدا 🖤
💔 زهرا هوشمند پناه 🖤
💔 محمد امین صفرزاده 🖤
💔 میلاد شاد کام 🖤
💔🖤 و...
ولی جوابی نمیشنوه
🔰۲۸ صندلی برای همیشه خالی شد...
«به علاوهی اونایی که کمتر از سن مهدکودک بودند»
😭😭😭😭😭🖤🖤🖤
یاد خدا ۱.mp3
10.55M
مجموعه #یاد_خدا ۱
#استاد_شجاعی | #استاد_دینانی
چرا ما وسط عبادتهامون خدا رو گم میکنیم؟
باید بگردیم دنبالش، تصورش کنیم تا بتونیم باهاش حرف بزنیم!
√ مگه خدا همه جا حضور نداره؟