eitaa logo
صالحین تنها مسیر
241 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 _تو هنوز درگیر پیدا کردن لباس هستی ؟ صحرا سریع چت هارو پاک و گوشی شو خاموش کرد _نه خوابم نمیبرد ! ذهنش هنوز پریشون بود و باورش نمیشد عطی شماره اش رو به معین داده باشه. دراز کشید، از اینده نامعلوم خودش میترسید . عطا کاپش رو کنار پاتختی گذاشت دوباره سرگرم لپتاپ اش شد _تو واقعا میخوای بچه رو از من بگیری ؟ عطا به طرفش برگشت و با بُهت اشک های گوله گوله شده صحرا رو دید نوچی کرد و لپتاپ رو خاموش کرد _بگیر بخواب .. صحرا فین فینی کرد _من دوسش دارم ..من مامان خوبی براش میشم .. عطا با همون بلوز و شلوار فاستونی کنارش دراز کشید اون به سقف خیره شده بود صحرا به اون _تو بابای خوبی هستی براش ولی من بچه مو دوست دارم .. نیم خیز شد و چهار زانو نشست _ دوست دارم وقتی چهاردست و پایی کرد پیشش باشم یا وقتی که دندون در میاره ..یا وقتی که راه افتاد .. گردنش رو کج کرد و با التماس گفت _تو رو خدا عطا .. عطا با غیض نگاهش کرد صحرا دماغش رو بالا کشید _تو حتی فکرشم نمیکردی از وجود این بچه ..خواست خدا بود ..یک هدیه از طرف اون که نشون میده هنوز از بنده هاش نا امید نشده . عطا فقط بهش خیره شد _چرا میخواستی از من قایمش کنی؟ صحرا مظلوم دماغشو بالا کشید _میترسیدم بگی برو بندازش ..میترسیدم مامانم اینا بفهمن مجبورم کنن برم سقطش کنم .. خجالت زده گفت _اگه ..اگه میدونستم تو دوسش داری هیچ وقت از پیشت نمیرفتم . عطا فقط نگاهش کرد پوفی کشید و به سقف خیره شد _تمام این حرفات واسه اینه که جای پات رو توی زندگی من محکم کنی تا اینکه ترانه بمونه تو زندگی بابات . صحرا با عصبانیت بالشت رو به صورت عطا کوبید _احمق ..احمقی .. و شروع کرد به مشت زدن _تو و ترانه برین به درک ...فکر کردی خیلی آدمی که تو زندگی تو جای پامو محکم کنم .. عطا با یک نیش خند جفت مچ دست هاش رو گرفت صحرا جیغ زد __خودخواه ایکبری مغرور ...تو کی هستی اخه .. نفس نفس میزد _من اراده کنم همین الانم هستن کسایی که با همین شرایط منو بخوان ! عطا یک لنگه ابروش بالا انداخت _پس همونه که بهت پیام میده رنگت میپره! صحرا مات نگاهش کرد عطا دستشو کشید صحرا تو بغلش افتاد صحرا از بُهت نفس نفس میزد عطر تلخ عطا زیر بینیش رفته بود و صدای گرومپ گرومپ قلبش میشنید اروم گفت _ این لقمه ای هست که خواهرت برام گرفته ! عطا حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد _عطی فکر میکنه با بیرون کشیدن تو از زندگی من داره به هر دومون لطف میکنه ! صحرا با بغض نفس گرفت _من هیچی نمیخوام ..من فقط بچه ام رو میخوام ... عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
🌷 عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی .. برای اولین بار دستش با هزار وسواس روی شکم صحرا گذاشت ...نفس صحرا حبس شد ...یک حس عجیب تمام وجودش گرفت وقتی دقیقا بچه زیر نوک انگشتان عطا به حرکت در امد . عطا هم شوکه دستش چند سانت بالا اورد و دوباره کف دستش با قدرت روی شکم صحرا گذاشت یک حس تملک از چیزی که تو وجود صحرا بود . صحرا نیمه صورتش تو بالش فرو کرد سعی کرد به این نزدیکی بیش از حد عطا فکر نکنه و داشت تمام ذهنش معطوف پیام محمد مهدی معین میکرد ولی ته ذهنش از لمس لب های عطا روی گردنش فرو ریخت . لب گزید ..تیغه بینیش از بغض تیر کشید . تو یک حرکت به طرف عطا چرخید . چشم هاش از همیشه روشن تر بود فقط زل زده نگاهش میکرد ..نه نازش میخرید نه خانمم بهش میگفت نه قربون صدقه اش میشد فقط بهش زل زده بود عطایی که نفس های کشدار میکشید و تنش تب آنی کرده بود . صحرا صورتش تو گودی گردن عطا فرو کرد انگار از وجود خود عطا به عطا پناه برده بود و عطا دستش پیچک وار دور صحرا پیچید . ساعت از چهار صبح هم گذشته بود . عطا پتو رو روی تن برهنه صحرا کشید صحرا اینقدر گیج و منفعل بود که اتفاقات چند ساعت اخیر مثل همون فیلم ضبط شده هی تو سرش تکرار میشد . _حالت خوبه؟ به عطا خیره شد مظلومانه گفت _یکم پهلوم درد میکنه ! عطا نوچی کرد انگار مغزش قفل شده بود کار نمیکرد ...خودش مقصر میدونست ولی اصلا پشیمون نبود . _میخوای بریم دکتر ؟ صحرا نه آرومی گفت عطا کلافه پوفی کشید _خوب چکار باید بکنی که خوب بشی ؟ صحرا مکث کرد بعد لب های ترک خوردش تو دهنش کرد و پر از ناز و طرب گفت _میای باهم پیج اون لباس نی نی هارو ببینیم ! عطا چشاش گرد شد انتظار هر چیزی رو داشت الا این پیشنهاد . کنارش دراز کشید و دوباره بغلش کرد _بیار شون .. صحرا با ذوق وارد پیج شد ..عکس یک پتو فیلی رنگ با طرح فیل اورد _ببین چه خوشگله .. از ذوقش تند تند عکس هارو باز میکرد بعدی وسایل بهداشتی بچه بود . با جیغ خفه ای گفت _وای چه شیشه های کوچلویی ..ببین این دندون گیره . نگاه عطا حریصانه روی عکس ها میچرخید _اینا رو تو همین پیچ میشه سفارش داد . صحرا با شور به طرف عطا برگشت _آره میتونیم وسایل و لباس هاش از تو لیست در بیاریم .. عطا سر تکون داد _خوشگلن اینا سفارش بده . صحرا خودش بیشتر تو بغل عطا جا کرد بدون اینکه به صورت عطا نگاه کنه با همون لبخند گفت _تو بابای خوبی هستی ..
🌷واژگونی _سلام من ترانه ام .. صحرا مات و متعجب نگاهش کرد بعد به طرف عطا برگشت که هول و دستپاچه نزدیک در امد _خوبی ترانه ؟..اینجا چکار میکنی؟ ترانه لبخند نیم بندی به عطا زد _چقدر بزرگ و جا افتاده شدی ! عطا سر پایین انداخت . ترانه وارد خونه شد با دیدن لباس های بچه کنار کارتن ها نشست _مبارک باشه .. صحرا قلبش یکی در میون میزد . عطا کلافه سر تکون داد _چی شده ؟ ترانه همینطور که لباس نرم سفیدرنگی رو برمیداشت به عطا خیره شد _چیز خاصی نیست امروز دخترم رو گذاشتم همون  آسایشگاه که گفته بودی!..مهریه ام رو هم اجرا گذاشتم . صحرا با حرص گفت _بابام میدونه اینجایی و این بلاها رو سرش اوردی؟ ترانه بی تفاوت شونه ای بالا انداخت خیلی آروم و خونسرد گفت _ دیگه مهم نیست ...میخوام زندگی کنم جای  تمامی جوونی از دست رفته ام .. صحرا بغض کرده به عطا نگاه کرد _حتما با شوهر و عشق سابقت؟ ترانه بهش خیره شد صحرا سعی کرد لرزش لب هاش رو پنهان کنه و آروم گفت _منم مثل تو قربانی ام ولی با چنگ و دندون دارم زندگی مو نگه میدارم ... ترانه پوزخندی زد _داشتن عطا یک آرزوی بزرگ واسه خیلی هاست .. صحرا بلند با حرص خندید _داشتن عطا ...تو چی فکر کردی؟؟ نکنه فکر کردی این آدم عاشق پیشه است ..‌..‌نه جانم نه بی وفایی تو و کینه ها ازش یک ربات بدون قلب ساخته. ..کسی که حتی به خدای خودش معتقد و متعهد نیست میخوای به من و تو متعهد باشه .. به طرف اتاق رفت چادر عربی اشو سر کشید جلوی چشمای حیرت زده ی عطا و ترانه، انگشت اشاره اش رو به طرف ترانه گرفت _تو هیج وقت نه قربانی بودی نه فداکار ..تو یک ادم خودخواه بودی که دلت میخواست تو چشم عطا یک قهرمان باشی ولی اگه دوسش داشتی تن به پدر من نمیدادی که تن این بدبخت رو  روزی هزار بار زیر بار شرم و خجالت بلرزونی ...تو یک ادم خودخواه بودی که به جای توکل کردن به خدای خودت واسه مشکل گشایی پیش پدر من که بنده حقیری بود سر خم کردی واسه چیزی که حتی نمیدونستی شاید اتفاق بیفته یانه.. ترانه مردمک چشاش گشاد شده بود... _تو هیج وقت نمیفهمی از عشقت جدات کنن و زن یک مرد پونزده سال از خودت بزرگتر کنن یعنی چی؟ ..رویاهات لگد مال بشه یعنی چی ..نمیفهمی جبرو زور زندگی کردن یعنی چی؟ صحرا پوزخندی زد _دقیقا همه شو میفهمم دردهایی که برای تو زخم کاری شده واسه من خاطره است ...ولی یاد گرفتم زندگی مو خودم درست کنم حتی اگه جبر و زور بود .. از خونه بیرون امد .. گوشش سوت میکشید هنوز تصویر زن زیبایی به اسم ترانه پیش نظرش بود .. اینقدر حس های وحشتناک داشت که نفهمید چطور داره تو خیابون از شدت گریه میدوه .. صدای بوق ماشین امد
🌷 *** عطا در حالی که یقه ی پیراهنش پاره و دکمه هاش کنده شده و گوشه ی لبش خون دلمه بسته بود سرشو به شیشه که روی درش نوشته شده بود مراقبت های ویژه چسبونده بود.. . هنوز جیغ های مادر صحرا میومد ... دکتر از اتاق بیرون امد محسن و پدر صحرا به طرفش رفتن پدر صحرا ناتوان نالید _چی شد؟ دکتر به طرف اتاق راه افتاد _ بایدکمسیون پزشکی تشکیل بشه و با دکتر زنان مشورت کنیم شاید بچه رو سزارین کنیم البته جنین در وضعیت کمای مادر میتونه تا ماه نه هم رشد کنه ولی اگه سطح هوشیاری مادر پایین بیاد، احتمال مرگ هر دو هست . مادر صحرا دست به سرش گرفت و شیون کرد . چادرش دنبالش روی زمین کشاله میخورد . پدر صحرا هق هق میکرد محسن بغلش کرد عطا گیج و مبهوت با صدای ضعیفی گفت _اصلا بچه مهم نیست ..فقط زنم ..زنمُ رو نجات بدید .هر چقدر پول میخواید ..هر چقدر ...فقط نجاتش بدید .. دکتر سری تکون داد و رفت . افسر پلیس نزدیکشون شد _سلام اقای زرنگار .. عطا به طرفش چرخید _اون ماشین تو چهاراه بالایی بدون راننده پیدا شده به کسی مظنون هستین؟ عطا روی صندلی نشست و سرش رو گرفت _به همه ی آدم های زندگیم ! افسر نزدیکتر شد _سو قصد حتمی بوده آقای زرنگار لطفا کمک کنید. ...حداقل چندتا اسم . عطا گیج نگاهش کرد _میشه وکیلم راهنمایی تون کنه؟؟ ..نمیتونم الان اصلا مغزم کار نمیکنه .. افسر سر تکون داد. _بله حتما حتما .. صدای فریاد بابای صحرا امد که به طرف افسر میومد _اقا اگه بچه ی من طوریش بشه این مرد قاتل بچه ی منه این مرد بچه منو بدبخت کرد . و روی زمین نشست و دردمندانه گریه میکرد . محسن با چشای خیس جلو آمد. _برو دعا کن صحرا طوریش نشه وگرنه خودم ..خودم خفه ت میکنم . عطا بلند شد و به طرف در خروجی رفت..سوار ماشین شد یک بغض گنده توی گلوش گیر کرده بود، اینقدر با سرعت رانندگی میکرد که کل چراغ قرمز هارو رد میکرد وقتی وارد آپارتمان شد و در رو که باز کرد دیدن لباس‌های بچه که وسط اتاق افتاده انگار یک خار تو جگرش فرو کرد.. به طرف سینگ دستشویی رفت مشت آبی به صورتش زد ..حتی نمیتونست نفس بکشه بوی مشمئز کننده ای زیر بینیش اومد نگاهش به بسته گوشت فاسد شده افتاد .. کف اشپزخونه سر خورد ... چجوری دلش امده بود بهش غذا نده بهش گفته آدامس بخور سیر بشی .. قطره اشکش چکید وقتی یاد زبون درازی هاش افتاد ..یاد ادامس باد کردنش یاد تمام لحظه هایی که مطمئن بود اونُو داره ..ولی الان نداشت ... گوشیش زنگ خورد شماره عطی بود . با هول و استرس گوشی رو جواب داد _چی شده؟ عطی نفس گرفت _هیچی ..هنوز خبری نشده گفتن فردا کمسیون پزشکیه! عطا سکوت کرد عطی اروم گفت _یکدفعه کما رفتن محسن زندگی تو رو زیر و روکرد حالا هم صحرا. عطا نفس گرفت _نه فرق میکنه عطی، محسن که رفت تو کما نصف زندگی منم رفت ... صحرا همه زندگیم شده ..حتی فکرشم نمیکردم دختر چادر چاقچولی اون مردک بشه همه زندگیم ...نمیفهمی عطی ...حاضرم زمان و زمین رو به هم بدوزم تا چشاشو باز کنه ...اون برگرده من تا اخر عمرم غذای خونگی میخورم ..اون برگرده من ..من بهش میگمم خانمم یا هر چی دلش خواست ..اون برگرده تا اخر عمرم زبون درازی کنه ..عطی این عشق که بهش داشتم اینقدر برام خوشایند بود که خودم خواستم با بچه پابندش کنم ..من میخواستمش ولی لعنت به خودم و اون غرور گند من که نمیذاشت ...اخ عطی فقط برگرده.. عطی ادامه داد _عطا میشه تو برگردی!؟؟ ...برگرد به اصل خودت ... عطا با حرص و از زیر دندون های کلید شده گفت _اصل خودم چی بوده مگه! عطی اروم گفت _همون عطای که حافظ قران بود ..من هنوز هر وقت نماز میخونم نوای تکبیر گفتن های تو توی مسجد سید اقا تو گوشمه .. عطا چشم بست _که چی بشه! عطی بلند گفت _که پیش خدات التماس کنی همه زندگی تو بهت برگردونه ...
🌷 *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بیدار و روی کاناپه دراز کشیده بود . _اقای زرنگار باید بیاین فرم های سزارین خانم تون رو پر کنید . چشاشو مالید و بدون اینکه لباس عوض کنه به طرف بیمارستان رفت پدرو مادر صحرا هنوز اونجا بودن عطی و محسن هم بودند، مادر صحرا کنار در روی زمین نشسته بود و چادرش رو روی سرش کشیده بود عطا یاد فیلم مراسم خاک سپاری صحرا افتاد شاید الان عمق فاجعه و ظلمی رو که به این خانواده کرده بود میفهمید . عطی نزدیکش شد _تو حالت خوبه عطا ؟ عطا سر تکون داد و عطی میدونست برادرش تا حالا اینقدر حالش خراب نبوده هنوز لباس پاره ی دیروز تنش بود . عطی دستش رو گرفت _دکتر گفته شاید سزارینش کنیم هوشیاریش بالا بیاد ! عطا نگاهش کرد _بچه رو میذارن تو دستگاه ؟ عطی با لبخند سر تکون داد _نه گفتن وزن بچه خوبه  امپول برای تکامل ریه هاش هم زدن احتیاج به دستگاه نداره .. عطا کلید خونه رو به طرفش گرفت _برو خونه..صحرا کلی  لباس برای این بچه خرید هر چی الان لازم داره بیار .. عطی با بغض کلید رو گرفت زیر لب گفت _اخ صحرای بیچاره اخ طفلکی .. عطا دوباره به در اتاق نگاه کرد _یک سرهمی خرگوشی خاکستری سفیدم هست اونم بیار میخواست وقتی به دنیا امد اونو تنش کنه ‌. عطی زیر گریه زد . عطا به طرف اتاق شیشه ای رفت وصحرا رو دید که روی تخت خوابیده. پرستاری نزدیکش شد _اقای زرنگار لطفا با من بیاین تا برگه هارو امضا کنید . به طرف استیشن رفت . دکتر با دیدنش بلند شد _اقای زرنگار دیروز کمسیون پزشکی تشکیل شد اقای دکتر جابری هم خیلی سفارش تون رو کردن ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ..احتمال داره با سزارین هوشیاریش بالا بره برگرده .. مکث کرد و دوباره ادامه داد: _احتمال هم داره کما تبدیل به مرگ مغزی بشه نگاه عطا ترسیده به دکتر نشست که دکتر ادامه داد و شاید هم وضعیتش همینطور ثابت بمونه ..ولی دیگه همه چیز دست خداست ! عطا برگه هارو امضا کرد و بی حرف روی نیمکت نشست .. وقتی برانکارد صحرا از اتاق بیرون امد مادرش جیغی کشید و دنبالش راه افتاد و گریه میکرد . شونه های لرزون پدرش رو دید وقتی مادر صحرا از مقابل عطا گذشت عطا چادرش رو گرفت . مادر صحرا متعجب برگشت  عطا بدون اینکه نگاهش کنه و با غروری که همیشه داشت ایندفعه سعی تو پنهان کردنش داشت گفت _من به شما خیلی بد کردم ، ممکنه منو ببخشید؟؟ .. مادر صحرا روی زمین کنارش نشست با گریه سر تکون داد _من مادر خوبی براش نبودم ..هی بهش گفتم بیا اراک نیومد ..دو دستی چسبیده بود به تو ...وقتی فهمید حامله است من دعواش کردم اونم میگفت شاید خدا میخواد من از عطا جدا نشم ...تو تلفن هاش همیشه خوشحال و شاد بود به طرف عطا چرخید و به چشمای روشنش خیره شد... _دوستت داشت ..بهش حسودیم میشد ..که اینقدر تو رو دوست داره .. عطا لب گزید و چشم بست سرشو از عقب به دیوار می کوبید . حرف های صحرا تو گوشش مثل ناقوس میپچید ...خنده هاش ...نگاه هاش مادر صحرا بلند شد . عطا زیر لب گفت _منم دوسش دارم ...دوسش دارم .. مادر صحرا نگاهی کرد و به طرف راهروی زایشگاه  رفت
صالحین تنها مسیر
#پست۸۳ 🌷#واژگونی *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بید
🌷 زمان اینقدر ملال انگیز میگذشت که صدای پرستاری که یک بچه سرخ و سفید رو پتو پیچ کرده بود همه رو از ماتم بیرون کشید . عطی اولین نفر بود که بچه رو گرفت .. محسن با دیدنش بین لبخند هاش اشک میریخت ..مادر صحرا دستش رو بالا اورد _نشون من نده نشون من نده .. و روشو اونور کرد و روی نیمکت نشست .. بابای صحرا فقط نگاهش میکرد اشک میریخت . عطی بچه رو نزدیک عطا برد با گریه گفت _عطا این پسر توعه ! عطا به بچه سرخ و سفیدی که دست مشت شده اش ملچ و ملوچ میکرد و تو لباس سرهمی خرگوشی میدرخشید خیره شد . بی اختیار یک قدم عقب گذاشت . دکتر از اتاق بیرون امد پدر صحرا به طرفش دوید _حال دخترم چطوره ؟ دکتر نفس گرفت _خداروشکر خطر رفع شده و اینکه حالش هنوز تو همون شرایط ...دعا کنید . پرستار بچه رو از عطی گرفت _میبرمش بخش نوزادان میتونید بیاید اونجا ببینن .. و از کنار عطا رد شد نگاه عطا حتی هنوز به اون تخت بچه بود و جسم پتو پیچ شده . عطا دست عطی رو گرفت ...عطی ناباور نگاهش کرد وقتی اینطوری مچ دستش و میگرفت یاد دوران بچگیش می افتاد که میتونست تمام احساسات عطی که پر از ترس و غم بود  رو بفهمه و اونو آروم کنه و حالا دقیقا برعکس عطا بود که پر از تشویش و ترس بود. ضربان قلبش تند میزد . عطی نگران گفت _حالت خوب نیست عطا  ؟ عطا سرشو تکون داد _بگو مامان زری بیاد پیشت تنها نباشی ..من ..من میرم سر قبر سید اقا! عطی بُهت زده نگاهش کرد و زیر لب گفت _میخوای بری اون روستا ؟ عطا سر تکون داد _حق با تو بود باید خودمو پیدا کنم ... و دست عطی رو ول کرد و رفت .
🌷 عطا وارد خونه اش شد دکمه های لباسش باز کرد زیر دوش اب سرد رفت از تصمیمی که گرفته بود مردد بود ولی یک چیزی تو وجودش اون و به سمت همون روستا سوق میداد . وقتی از حمام بیرون امد برای ترانه پیام داد "من میخوام برم جایی باید قبل رفتن ببینمت ...بیا خونه من !" تلفن و روی میز پرت گرد کمدش باز کرد از بین انبوه کت و شلوارهای رنگ وارنگ نگاهش به بلوز و شلوار اسپرتی که صحرا توی دبی براش خریده بود افتاد همون بلوز سبز سدری و شلوار کتون سبز پر رنگ حرکات بامزه صحرا وقتی با دهن پر چشاشو ریز کرد دهنش کج کرد و میگفت ؛مثلا خیلی خاصی همش کت و شلوار کروات تن ات ...وای عطا تو دیونه ای .. عطا مشتش به کمد کوبید نفس گرفت دلش میخواست فریاد بزنه ..اره دیونه تو شدم ... نگاهی به لباس های بچه گانه پخش و پلا کرد چهار زانو روی زمین نشست با وسواس همه رو تا کرد تو جعبه های مخصوص اش میذاشت و هر دفعه اون موجود به شدت خواستنی پتو پیچ شده رو توی این لباس ها تصور میکرد . در اپارتمان زده شد . جعبه هارو روی هم گذاشت و در باز کرد . با دیدن ترانه که با یک آرایش ملایم مقابلش بود در وکامل باز کرد یک لحظه ذهنش کشیده شد به صحرا هیچ وقت آرایش نداشت ولی چرا چشم هاش همیشه سیاه و سرمه کشیده بود مژه های فر دارش و اون لب های قلوه ای ..از ترانه چشم گرفت _بیا تو ... ترانه روی کاناپه نشست _میدونم چه اتفاقی افتاده ! عطا پوزخندی زد _اتفاقی که پونزده سال پیش افتاد ! ترانه اخم کرد _مجبور شدم واسه نجات تو میفهمی؟ عطا ابرو بالا انداخت _مجبور شدی !!... پوزخندی زد _حق با صحرا بود چرا واسه حکم که اصلا هنوز قطعی نشده بود خودتو پیش مرگ من کردی ؟ فکر کردی بوی کباب ..ولی دیدی خر داغ کردن . ترانه از جا بلند شد _حیف این همه عشقی که پونزده سال جوونی مو حرومش کردم! خواست به طرف در بره که عطا گفت _دقیقا چی میخوای ترانه؟ ترانه با بغض به طرفش برگشت _یک زندگی عاشقانه ! عطا نزدیکش شد خیلی نزدیک _خیلی حرفت اشناست .!.حاضری با همون عطا مکانیک هیجده ساله آس و پاس زندگی کنی؟ ترانه لبخندی زد _عشق خودش همه چی رو درست میکنه! عطا اخم میکنه و نزدیکتر میشه _چرا پونزده سال پیش درست نکرد ؟ ....شکم گشنه عشق حالیش نیست ..من شدم یک عطا پر از کینه و نفرت که واسه دوزار هی کلاه این و اون بردارم هی آویزون و دستمال کش گنده ها بشو تا به جای برسی ... ترانه نگاهش کرد از چشم های روشن عطا به بلوز سبز سدری که خیلی با انعکاس اون نگاه پر از نفرتش همخونی داشت . _من به تو ام بد کردم ..اگه عشق داشتی این همه سال زندگیت اینجوری علاف یک کینه قدیمی نمیشد ..حالا امدم جبران کنم ... عطا بلند خندید _تو دقیقا بزرگترین لطف به من کردی! ترانه گیج نگاهش کرد _انتقام از اون شوهر هَول ات باعث شد همه زندگی مو پیدا کنم .. ترانه یک قدم جلو گذاشت با حرص گفت _فکر میکردم خیلی زرنگی به کاهدون زدی عطا اونم دست پرورده همون مرده...تا بدبخت ات نکنه پول هاتو بالا نکشه ول کنت نیست ! عطا فقط نگاهش کرد _اره فکر میکردم خیلی زرنگم ...ولی دیر فهمیدم وقتی مادر صحرا خونه و مغازه شوهرت بخاطره مهریه مصادره کرده تو یکدفعه یاد عشق جوونی ات افتادی. رنگ از رخ ترانه رفت . عطا دکمه سر آستینش بست _من نمیخوام حق تو یکی رو خورده باشم ..برات خونه خریدم به نامت میزنم ..خواستی جدا شی هم تا اخر عمرت پول انقدری تو حسابت هست که گرسنه نمونی! ترانه پوزخندی زد _دست ودلباز شدی ! عطا ریموت ماشین برداشت _چون نمیخوام حقی باشه ! ترانه چشم هاش لبالب خیس شد پر از نازو التماس گفت _من پول نمیخوام عشق میخوام ! عطا به طرف در رفت و در بازکرد _بگرد شاید پیداش کردی ...حتما بهت توصیه میکنم چون خیلی خوشاینده ..من بخاطر عشقم حاضرم دنیا رو کنفیکون کنم حتی اگه دنیای وجود خودم باشه ...
🌷 *** ماشین تو جاده خاکی افتاد ...عطا تو هر گذر از این کوچه های خاکی با دیدن پسر بچه های که تو جوش و خروش با لباس های خاکی و پاره و سرهای تراشیده بازی میکردنند یاد بچگی های خودش می افتاد . مناره های مسجد از اول روستا هم دیده میشد ...بعضی از خونه ها به سبک جدید نوسازی شده بودن المک های گاز نشون میداد دیگه زمستون های اینجا بی امان سرد نیست .. ولی مردم هنوزم همینطور بودند خیلی هاشون نمیشناخت و میدید چطور با چشم های ریز شده به ماشین مدل بالای اون که کوچه هارو طی میکرد خیره شده بودن ..زن های که دم در حیاط ها چند نفری نشسته بودن پچ پچ میکردن . وارد کوچه اصلی و مرکز روستا شد خونه اقا یاری در اهنی زنگ زده که رنگ خورده بود خونه بزرگتر شده بود و یک طبقه روی اون ساخته بودن از اون حالت خشت و گلی به خونه ی بی روح سیمانی در امده بود . ماشین مقابل خونه پارک کرد .. به پسر بچه ای با شلوار ورزشی که سر زانوش وصله بود اشاره کرد . پسر جلو امد و محو تماشای تجهیزات داخل ماشین شد _اینجا خونه اقا یاری؟ پسر چشم از داخل ماشین گرفت به عطا خیره شد _اقا یاری نیست .‌اینجا خونه بابای منصور ..اقا لطف علی .. عطا با شنیدن اسم لطف علی خاطره های همبازی بچه گی هاش تو ذهنش امد . از ماشین پیاده شد . زنگ خونه رو فشار داد دختری بچه ای در باز کرد . عطا به روی دختره لبخندی زد _بابات خونه است ؟ دختر ساکت و صامت نگاهش میکرد . صدای زنی بلند شد _کی بود منیره ؟ دختر گوشه روسریش به دندون گرفت زن ای با چادر رنگی پرده ورودی رو عقب داد با دیدن عطا چشم درشت کرد _بفرمایید اقا ؟ عطا سعی کرد از ته چهره زن اون بشناسه ولی بی فایده بود _منزل لطف علی؟ زن با سر به انتهای کوچه اشاره کرد _بنگاهش ته کوچه است اگه برای ویلا اجاره ای امدین داره تعمیر میشه . عطا به چهره زن دقیق شد بعد با لبخند گفت _ممنون راضیه خانم ! زن با تعجب چشم درشت کرد انگار عطا هم براش اشنا بود ولی نمی شناخت . عطا به طرف انتهای کوچه رفت ..یادش امد راضی شاگرد خنگ مکتب سید اقا بود حتی یک آیه هم به زور حفظ میکرد ته دلش یک جوری شد این جماعت چه زود پیر شدن . یک مغازه کنار ماست بندی دید که روش نوشته بود بنگاه لطف علی .. خود لطف علی رو از دور دید که داشت به شمشادهای توی پرچین آب میداد . _سلام لطف علی؟ لطف علی کنجکاو نگاهش کرد _سلام اقا بفرمایید ؟ عطا روی لبه پرچین نشست به مرد مقابلش خیره شد که موهاش سفید شده بود دور چشم های ریزش چین افتاده بود .. هنوزم به عادت همیشه دماغشو بالا میکشید . عطا گردنش کج کرد _من برای اجاره ویلا نیامدم ... لطف علی مردد نگاهش میکرد عطا ادامه داد _هنوزم دوست داری تکبیر نماز جماعت تو بگی ؟ لطف علی با چشای گرد نگاهش کرد عطا لبخندی زد لطف علی با ذوق طرفش امد __سِد عطا... چه عوض شدی .. عطا خندید لطف علی سریع و تند گفت _بچه های یاری میگفتن زندان بودی ادم کشتی .. عطا پوزخندی زد _نه .. بعد نگاهی به خونه های روستا کرد _بچه های یاری هنوزم اینجان .. لطف علی در مغازه اش باز کرد _بیا تو بیا تو ..چای تازه دم ...تا برات بگم چی شد! عطا داخل مغازه رفت روی مبل زواردررفته چرم قهوه ای نشست . لطف علی استکان های شسته شده رو از ابچکون ته مغازه توی سینی گذاشت _چی شد گذرت این ورا افتاده ؟ عطا نگاهی به مغاره نمور کرد _تو تعریف کن .. لطف علی از کتری روهی روی بخاری توی استکان ها چای میریزه _ای بابا چی بگم ...هرکی دستش به دهنش میرسید...ولی یاری ها بد پی تو و خواهرت بودن ...حتی خبر دارم خونه زری خانم رو پیدا کردن ...و یک چیز بدتر که تو روستا گوش به گوش رسیده ...وقتی داداش اقا یاری داشت میمرد اعتراف کرد بعد مرگ اقا سید یکی امده پی شما ولی اقا یاری که واسه خواهرت دندون تیز کرده بوده اونا رو میفرسته پی نخود سیاه .. عطا با چشای گرد شده نگاهش میکنه _یعنی چی کی بوده؟ لطف علی یک حبه قند تو دهنش میذاره _میگفتن کسی بوده که خودش عموی شما معرفی کرده ..کلی هم نشونی داشته .
🌷 کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور می‌کرد کسی رو بنام عمو بیاد نمی آورد و بیاد نداشت عمویی داشته باشه .. گوشی موبایلش زنگ خورد شماره ی عطی بود . _عطا خودتو برسون دکترا میخوان صحرا رو عمل کنن .. عطا گیج بلند شد سریع یک برگه از روی میز برداشت شماره اش رو روی برگه نوشت و مقابل لطف علی گرفت.. _این شماره منه اگه هر خبری شد از بچه های یاری یا کسی که از عموی من خبر داره با من تماس بگیر .. به طرف در رفت که دوباره برگشت به طرف لطف علی _تو این لطف رو در حق من بکن مطمئن باش ضرر نمیکنی . عطا با سرعت به طرف ماشین رفت انچنان دور گرفت که خاک تمام کوچه رو برداشت .. شماره ی دکتر بیمارستان رو گرفت... وقتی برداشت بدون سلام گفت _جریان چیه دکتر ..عمل برای چیه؟ دکتر که انگار تازه فهمیده بود مخاطبش کیه سریع گفت _سلام اقای زرنگار ...جراح مغزمون بعد از ام ار ای گفتن میتونن با عمل جراحی لخته ی خون رو از سرش در بیارن .. عطا ترسیده گفت _چقدر ریسک داره؟ دکتر نفس گرفت _عطا جان بیا اینجا صحبت میکنیم.. عطا زیر لب گفت _دارم میام .. هر چند با سرعت رانندگی کرده بود ولی شب از نیمه گذشته بود که رسید . عطی با دیدنش تو اون لباس چشم درشت کرد . _کجا بودی؟ عطا بی اعتنا دستش رو بلند کرد تا اون سکوت کنه و به طرف اتاق رئیس بیمارستان رفت رئیس بیمارستان با دیدنش بلند شد _ _ اقای زرنگار تا یک ساعت دیگه میبریمش اتاق عمل .. عطا انگشت اشاره اش رو بصورت تهدید بلند کرد _قول دادی مشکلی پیش نیاد . دکتر دستی به موهای جوگندمیش کشید _من که خدا نیستم باید این قول ها رو از خدا بگیری.. عطا نگاهش کرد صدای زنگ دار صحرا توی گوشش تکرار میشد "تو خدای من نیستی ...همون خدا خواست به دل تو بیفته که منو از سگدونی بکشی بیرون ...تو فقط یک ترسوی کینه ای هستی حتی لایق این نیستی خدا نگات کنه . این حرف مرتب توی گوش عطا تکرار میشد .."لایق این نیستی خدا نگات کنه " وارفته و غمگین روی صندلی نشست . دستش رو به سرش گرفت برای اولین بار بعد از چندین سال انگار تمام ایه های قرآن توی ذهنش جون میگرفت و در مغزش تکرار میشد ...یاد مکتب سید اقا افتاد وقتی صوت آیات قران توی کلاس درس میچید حس میکرد هر کلمه مثل پیچکی از گوشش تا قلبش می پیچه اونجا برای اولین بار بود که انرژی وسیعی رو حس میکرد . خیلی وقت بود وجود تاریکش این انرژی هارو نداشت . از جاش بلند شد پاهاش قدرت نداشت حرکت کنه اونا رو روی کف پوش بیمارستان میکشید خودش رو به بخش نوزادان رسوند . از پشت شیشه همون بچه‌ی پتو پیچ شده رو دید. ..دستش رو روی شیشه گذاشت . نفس گرفت _خدای تو میتونه معجزه کنه؟ ...خدای صحرا معجزه کرد ...خدای من ..! اهی کشید و روی زمین نشست _خدای من هم میتونه معجزه کنه .. صدای گریه ی بچه ها بلند شد و عطا حس کرد چقدر درمانده و مفلوک شده در برابر این خدای بزرگ ..
صالحین تنها مسیر
#پست۸۷ 🌷#واژگونی کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور می‌کرد کسی رو بنام ع
🌷 *** لحظات سخت سپری شد و دکتر از اتاق عمل بیرون امد عطا سراسیمه به طرفش رفت _چی شد ؟ دکتر لبخندی زد _عالی تراز اون چیزی که فکرش میکردیم بود ..سطح هوشیاریش کاملا نرمال شده الان تو ریکاوریه بعد بهوش امدنش میبریمش مراقبت های ویژه .. صدای گریه و الهی شکر گفتن هاشون بلند شد ..عطا نفس اش محکم بیرون داد مادر صحرا با گریه گفت _کی میتونیم ببینیمش ؟ دکتر سر تکون داد _خیلی زود، نگران نباشید خطر رفع شده .. عطا روی نیمکت های ردیف شده نشست عطی هم کنارش امد با مهربونی دست های برادرش گرفت _دیدی خدا همه چی رو درست کرد! عطا از شنیدن اسم خدا چشم بست یک شرمندگی خاصی تمام وجودش وگرفت. محسن شونه برادرش گرفت _برین خونه الان سه شب نخوابیدین .. بعد رو به عطی کرد _عطی جان زن داداش وهم ببر خونه خودمون .. پدر صحرا با شونه های افتاده بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت _نه بیا خونه خودمون کسی نیست ! عطا اخم کرد مادر صحرا رو برگردوند _میرم خونه داداشم ..دست درد نکنه محسن جان . محسن نوچی کرد _پس بزارید برسونمتون .. عطی نزدیک عطا شد _تو هم برو خونه یکم استراحت کن .. عطا سر تکون داد وقتی همه رفتن به طرف اتاق دکتر رفت که داشت لباس میپوشید بره _من میخوام پیشش باشم .. دکتر ابرو بالا انداخت _جناب زرنگار... عطا نذاشت ادامه بده _اخر امروز پونصد میلیون تو حساب بیمارستان ... دکتر نفس گرفت _باشه هماهنگ میکنم ..وقتی ریکاوری امد میتونی ببینیش .. توی راهرو نشسته بود راهرو غرق سکوت بود هالژن های توی راهرو نور کمی داشت چشاش میسوخت ولی خوابش نمیبرد .. پرستار صداش زد . لباس پوشید وارد اتاق شد . صحرا با سر بانداژ شده خوابیده بود به دستگاه ضربان قلبش که منظم ریتمیک نبض میزد نگاه کرد انگشتش روی صورت رنگ پریده صحرا کشید _فکر میکردی اینجوری عاشق و شیدات بشم زبون دراز .. پوزخندی زد _تو چکار کردی با من دختر نیم وجبی سرتق ... انگشتش روی ابروهای پهن صحرا کشید مژه های تاب دارش تکون خورد _زیبای خفته من فردا که بیدار بشی پسر کوچولو مون میبینی .. به تکیه گاه صندلی تکیه زد و نگاهش کرد _تا ته دنیا باهمیم
🌷 _تا ته دنیا باهمیم ... لبخندی روی لبش نشست _اخرش من و با خدا آشتی دادی ! آهی میکشه چشم هاشو که از درد و بی خوابی میسوخت فشار میده دوباره نگاهش میکنه که صحرا چشم هاش باز میکنه .. عطا بالای سرش میاد صحرا بی حال گیج بهش زل میزنه . عطا با ترس و خوشحالی بهش خیره میشه . __سلام نفس عطا ...چشاتو باز کردی ! زنگ اضطراری بالای تخت فشار میده . پرستار وارد اتاق میشه عطا هول زده میگه _همسرم چشاشو باز کرد و بست ! پرستار لبخندی میزنه _بله تو ریکاوری کاملا بهوش امدن ولی هنوز نباید انتظار هوشیاری کامل از زمان و مکان ازشون داشته باشید ..الان کلی داروهای مسکن بهشون تزریق شده .. بعد به طرف دستگاه میره و چک میکنه _همه چی درسته نگران نباشید فردا کاملا بهوش میان میبریمشون بخش میتونید ببینید . عطا دوباره به چشم های بسته صحرا خیره میشه پرستار به روش لبخندی میزنه _بهتره برید استراحت کنید تا فردا بتونید همسرتون ببیند و حتی باهاش صحبت کنید ...ما حواسمون هست بهتره برید . عطا نفس گرفت و سرش تکون داد وقتی پرستار رفت خم شد و پیشانی صحرا رو بوسید ..فردا میام پیشت عزیزم .. و رفت اینقدر خسته بود که سخت رانندگی میکرد و به خونه رسید نفهمید کی خوابش برد . ولی نزدیک های ظهر روز بعد بیدار شد ..سریع دوش گرفت لباس پوشید به طرف بیمارستان رفت توی راه بزرگترین سبد گل رز خرید . هیچوقت تو زندگیش اینقدر خوشحال نبود . وارد راهرو شد ...با دیدن عطی که کنار در اتاق نشسته بود به طرفش رفت _حالش چطوره؟ عطی نگاهش به سبد گل بزرگ دست عطا افتاد _خیلی خوبه از صبح به هوش امده کاملا اوردنش بخش .. عطا لبه کتش صاف میکنه _کسی هم تو اتاقه؟ عطی نگران نگاهش میکنه . _عطا بهتره نری! عطا اخم میکنه _چی شده؟ عطی لب میگزه _بهتره قبل دیدنش بری پیش دکتر ! عطا نگاهش میکنه چشم های روشنش و بهش میدوزه _گفتم چی شده؟ عطی نفس میگیره _حالش خوبه نگران نباش فقط ...فقط حافظه کوتاه مدت اش از دست داده ! عطا بُهت زده نگاهش میکنه _دکتر صبح یک عالمه سیتی اسکن و ازمایش انجام داد ...گفتن این جریان شاید موقتی باشه ..خوب تصادف سنگینی کرده یکم از مغزش دچار التهاب شده! عطا سبد گل و روی نیمکت پرت کرد _چی میگی تو درست حرف بزن ! عطی دست عطا رو گرفت جریان نامنظم قلبش حس میکرد _عطا اون هیچی از اتفاق های اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ..نه حتی میدونه بچه داره ...ولی پدر و مادرش و محسن شناخت ...!
🌷 _عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه داره ..ولی مادرو پدرش و محسن رو شناخت ..! عطا کلافه چنگ تو موهاش زد بعد با گام های بلند به طرف اتاق دکتر رفت . دکتر با دیدنش لبخند زد تا سلام کرد عطا وسط حرفش پرید _چه بلایی سر زن من امده ؟ دکتر لبخندش رفت _چیزی نیست نگران نباش فراموشی ای که داره موقتی هستش ! عطا دوندون رو هم سابوند _یعنی چی موقتیه ...؟ دکتر دستپاچه گفت _اقای زرنگار همه چی درست میشه فقط به جلسات مشاوره و متخصص اعصاب و روان نیاز داره . عطا چشم بست و نفس گرفت... _من باید ببینمش... دکتر با التماس گفت _شرایطت رو درک میکنم ولی نمیشه ..نباید یکدفعه اونو وارد دنیایی کنیم که باهاش بیگانه است ...اون الان از نظر روانی اینقدر منفعل شده که اگه حتی یکم روش فشار بیاریم شاید اقدام به خودکشی کنه .. با صدای ارومی گفت _قبلا سابقه داشته ..! عطا نگاهی به روپوش روی جالباسی کرد به روپوش چنگ زد و همینطور که به طرف اتاق صحرا میرفت روپوش رو تن کرد و توجهی به صدا زدن های دکتر نداشت . عطی با دیدن عطا چشم درشت کرد _عطا کارهارو خراب نکن ! عطا در اتاق رو باز کرد مادر و پدر صحرا و محسن به طرفش برگشتند . محسن عصبانی جلو امد ولی دکتر سریع وارد شد دست روی بینیش گذاشت _چیزی نیست اقای دکتر میخوان ویزیت کنن .. محسن از مقابل عطا کنار رفت . نگاه عطا به جسم مچاله شده صحرا با سر بانداژ شده و رنگ پریده ش نشست به نگاه مشکی بی فروغی که بهش خیره شده بود . عطا نزدیکش شد . بی اختیار دست روی صورت صحرا گذاشت صحرا ترسیده و گیج فقط نگاهش میکرد . مادر صحرا تک سرفه ای کرد _اقای دکتر ! عطا دستش رو زیر پلک صحرا برد پلکش شبیه معاینه کردن پایین کشید دستش رو اروم سُر داد روی صورت صحرا حتی حرکت نوک انگشتانش که لبهای ترک خورده صحرا رو لمس کرد . و نگاهش از اون دو گوی سیاه کنده نمیشد ..مچ دست صحرا رو گرفت نبض تپنده دستش به پای ضربان قلب خودش نمی رسید . دکتر نزدیک امد _شرایط بیمار خوبه دکتر براتون توضیح دادم . عطا فقط نگاهش کرد. وبیرون رفت . اینقدر عصبانی بود که روپوش با شدت از تنش در اورد به گوشه ای پرت کرد . روی نیمکت نشست ..عطی نزدیکش شد _همینکه از اون تصادف لعنتی جون سالم به در برده خدارو شکر..‌ اینم خوب میشه. عطا نگاهش کرد _حس میکنم خدا داره بدجور منو بازی میده ! عطی جلوی پاش زانو زد _عطا نگو ...کفر نگو .. عطا رو برگردوند _تلکلیف بچه چی میشه .. عطی سریع گفت _فعلا میارمش خونمون اونجا نزدیک صحرا هم هست شاید بچه رو ببینه کمک کنه حافظه اش برگرده .. عطا پوزخندی زد _افتادیم رو دور باطل ...دوباره چرخ خورد صحرا رفت ور دل ننه و باباش .. _چاره ای نیست باید تحمل کرد عطا بلند شد _باشه فعلا خداتون براتون درست کرده ...به ساز شما می رقصیم . و به طرف در رفت . عطی دلش به حال برادرش سوخت همیشه واسه چیزهای که میخواست باید میدوید .