eitaa logo
صالحین تنها مسیر
242 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴کاش ما هم به انداره مسلمانان اروپایی روی تمدن خودمان تعصب داشته باشیم "من این روسری را می‌پوشم چون وقتی بچه بودم اجتماعی شده بودم که از دین و فرهنگم خجالت بکشم، حتی شرمنده باشم. به من گفته شد که مسلمان بودن به معنای تروریست بودن است و مسلمان بودن ظاهراً به معنای تأیید خشونت و ظلم است... فهمیدم که تا زمانی که نمادهای میراث خود را بپوشم و تصمیم بگیرم، هر چند مدرن، از من استقبال نشود. ولی باید راه، اجدادم را در آغوش گرفت» 🔻آنچه که می‌بینید بخشی از دیدگاه‌های کسانی است که فهم درستی از حرام سیاسی داشته‌اند و هزینه این مبارزه که سختی معیشت، تحقیر و تبعیض اجتماعی است را بر دوش می‌کشند ولی نمی‌خواهند اسلام به عنوان یک دین تروریستی به دنیا معرفی شده و استحاله شود. به تصور بنده، آنها از نزدیک ظلمی که در اروپا در حق زنان و مسلمانان میکند، را درک و لمس می‌کنند و این دلیلی می‌شود که با چنان هزینه سنگین بر سر نماد و شعارهای دینی بمانند. 🔻به گمانم همین مسلمانان مبارز ساکن در اروپا و آمریکا باید الگوی عملی ما باشد که بدانیم حفظ دین بدون هزینه اجتماعی نخواهد بود‌. ✍عالیه سادات 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان اباصلت می‌گوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. فرمود: ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهی‌های روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی: 🔹 ۱. زیاد دعا کن. 🔹 ۲. زیاد استغفار کن. 🔹 ۳. زیاد قرآن تلاوت کن. 🔹 ۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی. 🔹 ۵. هر امانتی که گردنت هست، ادا کن. 🔹 ۶. تمام کینه‌هایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن. 🔹 ۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی، از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان، بر خدا توکل کن. 🔹 ۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو: اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ. خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز. به نقل از عیون‌اخبار‌الرضا، ج۲، ص۵۱ 📚 به نقل از بحارالانوار، ج ۹۴، ص۷۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ روستایی زاده‌ام از راه دوری آمدم با هزار امید از بهر حضوری آمدم دست خالی آمدم گفتم تو آقای کریم پر کنی دستم اگرچه روسیاهم یارضا گفته‌ام من با همه حکم برائت میدهی وعده‌ بر زوار با خط شفاعت میدهی مادر بیمار من گفته سلامش را دهم بر تو ای آقا سلامِ از روی بامش‌ را دهم خادم مسجدکه‌خرج‌این‌سفر را هم نداشت کاسهٔ نذری به من داده که نامش را دهم هرچه‌ خیر از سوی حق‌ جاری‌شده‌ پایان تویی بی‌سروسامان‌عشقم یارضا سامان تویی 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام ثامن ضامن! دلم بی‌تاب توست. ضریحت پر از نجوای دل‌های گره‌بسته‌ای است که فرشتگان را به معراج می‌برد. مرا سخت دلتنگ خود کرده‌ای. السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا✋💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_هجدهم  آب دهانمو قورت دادم :  _من همسرشونم...  از این نسبت ته دلم آشوب شد...  کلاهش رو
🌷  ظرف غذا رو کنار کشیدم..  _الان...  چشماشو آروم بست و نفس گرفت  _خب ...می شنوم!  همه ی واژه ها از ذهنم پرید و فقط اون جمله چند دقیقه پیش تو ذهنم مونده بود.  سرمو تکون دادم تا یادم بره...    _بهنام می گفت اصلا قرار نبوده با من حرف بزنه ...اونم تو خونه ی شما...  خیلی خونسرد لقمه شو جوید و منو نگاه کرد  _آره درست می گه!...  با چشمهای گرد شده نگاهش کردم  _این بازی برای تو چه نفعی داره ؟  لبخندی زد و بطری دوغ رو  توی لیوان خالی کرد:  _مهم ترین نفعش این بود که تونستم تو رو از بهنام دور کنم... با چشای ریز شده پرسیدم: _تو چکاره ی بهنامی که اینقدر دلواپسش بودی؟...اصلا شاید اون دلش می خواد خودشو بندازه تو چاه ...تو رو صننم؟؟ ...نهایتش می شدم عروس عموت... این لکه ی ننگ زنِ پسر عموت میشد بهتر بود یا اینکه الان محرم خودت شدا؟  صدای قریچ قریچ دندون هاش رو که روی هم می سابوند می شنیدم...  دست به سینه مقابلش نشستم و پوزخندی زدم...  _الان بهنام نه روی دیدن منو داره نه تو رو ...کافیه بفهمه تمام این بازی ها نقشه ی تو بوده   ...شاید هم به پای همین لکه ی ننگ بیفته ...با دیدن من که بعداز چند سال خواستگاری شو بهم  زد !...پس می تونم دوباره اونو به سمت خودم بکشم ...اونجا دیگه می خوای چه بازیِ دیگه ای راه بندازی ....... .  به آنی یقه لباسم رو توی مشتش گرفت و صورتش رو جلوی صورتم آورد و از زیر دندون  های کلید شده ش گفت:  _تا زمانی که محرم من هستی حق نداری نه اسم بهنام و نه هیچکس دیگر رو ببری...  از عصبانیت بازدم داغش تو صورتم می خورد ...و من ابله داشتم به نزدیکی بیش از حد  صورت هامون فکر می کردم و اون چشمهایی که از نزدیک نه سبز نه آبی و نه خاکستری  بود ...فقط روشن بود دو تا گوی روشن...  آب دهنمو قورت دادم...  یقه مو ول کرد که به ضرب تو صندلی افتادم...  دستی توی موهاش کشید..  نفس کلافه شو فوت کرد. _ پاشو برسونمت...  وبه طرف پالتوش که روی تخت بود رفت...  سویچ ماشینو دستش گرفت و نگاهم کرد.  من هنوز میخ صندلی بودم ...قلبم روی هزار بود...  نزدیکم شد از ترس خودمو جمع کردم ...دستش رو آروم روی بازوم گذاشت و بلندم کرد. _بریم که مامانت نگران می شه... به طرف در راه افتاد و من هم اردک وار دنبالش راه افتادم... توی ماشین نشستیم ...هنوز تپش قلب داشتم... مقابل خونه نگه داشت...  در رو باز کردم لحظه آخر با ندامت نگام کرد و  گفت  _ببخشید نمی خواستم سرت داد بزنم...  وقتی دید چیزی نمی گم گفت  _دست رو غیرتم گذاشتی ...چیزی که نقطه ضعف منه... خجالت کشیدم ...  در رو بستم و به طرف خونه رفتم...   سئوالهای زیادی درست مثل برگه امتحانی در ذهنم آمد.  من چرا غیرتش رو تحریک کردم ؟ مگه من اصلا جزو غیرت اونم ؟ چرا تا اسم بهنام میاد اینطوری می شه ؟...من جزو غیرتشم ..یعنی دوسم داره ..؟ نه بابا  من که به قول خودش یک لکه ننگ هستم واسه چی باید روم غیرت داشته باشه ؟ مگه همه اینها بازی نیست ؟  و سئوال آخر از همه بیشتر مغز منو می خورد  _چرا گفت هم ماهی زنده دوست داره ...هم کباب شده ...ماهی زنده ...ماهی زنده خاک برسرت ماهی بگیر بخواب ...واقعا داشتم خل میشدم ...
🌷 شوک زده به دختر روبه رو نگاه می کردم که نیشش تا بناگوش باز بود...  آدامس شو یک ور داد  _بابا ...بهت می گفتن ماهی ...همون دختر خوشگله که چادری بود...  حس کردم کله اکرم با گفتن دختر چادری بالا آمد  _ تو دبیرستان صدوقی ...من هانیه ام...  یادم آمد همون دختر قد بلندی که همیشه آخر کلاس می نشست هر ترم چند تا تجدیدی میآورد...  لبخندی زدم _آها شناختی... بعد دستشو رو دماغش کشید _البته حق داری  بعد عمل دماغم مامانمم منو نمی شناسه ...راستش بعد  قبولی ارشدم دماغم  رو عمل کردم..  یک خوبی از ته حلقم بیرون امد...  ولی انگار اون از دیدن من خوشحال تر بود که یکریز سئوال می کرد  _چی شد یکدفعه غیبت زد... لبخندی زدم ...وتمام حواسم به اکرم و بقیه بود که سراندر پا گوش شده بودن تا بفهمن چی به  چیه...  با صدای آرومی گفتم:  _خونمون عوض کردیم...  دوباره نیشش و باز کرد  _حتما الان باید دو و سه تا بچه داشته باشی ...آخه از اون دختر شوهری های کلاس بودی   ...همون جا هم نامزد داشتی...  لبخندی زدم...  با اون صدای بلندش داشت تمام زندگی منو هوار می زد...  مجبور شدم بخاطر اینکه شرش کم بشه لباسشو تخفیف ویژه بدم...  لحظه آخر هم به زور شماره منو گرفت...  وقتی رفت نفس کلافه ام رو فوت کردم.  اکرم نزدیک شد و با چشمانی متعجب پرسید:  _تو قبلا چادر سرت میکردی؟ با حرص گفتم  _خیلی فضولی به خدا...  صدای قهقهه خنده اش بلند شد...  تا عصر حالم بد بود انگار دیدن هانیه و یادآوری گذشته حالمو بد کرده بود ...شاگرد تنبل کلاس  از قبولی دانشگاهش می گفت و من هنوز اندر خم یک کوچه بودم...  کلید دررو انداختم که دو جفت کفش زنانه  دیدم... با تعجب داخل شدم که مریم سادات به طرفم آمد _سلام خانم بی معرفت...  لبخندی از سر شوق زدم که محکم تو آغوشم فشرد...  _رفتی حاجی حاجی مکه...  یک ببخشید زیر لب گفتم...  و تا چشم گردوندم حاج خانم دیدم...  ناخودآگاه دستم روی موهام رفت..  ولی نگاه حاج خانم روی مانتوی کوتاهم ثابت موند...  سلامی کردم و جلو رفتم. ..  مامان از تو آشپزخونه صدام زد.  با یک ببخشید وارد آشپزخونه شدم...  _اینا اینجا چکار می کنن...  مامان چشم درشت کرد   _وا ...ناسلامتي فامیلیم ها...  با حرص مانتوم رو در آوردم...  مامان ظرف میوه رو به دستم داد.  وارد حال شدم  حاج خانم در گوش مریم سادات پچ پچ می کرد.  حس بدی داشتم...  ظرف میوه رو مقابلشون گذاشتم...  روی مبل نشستم سعی کردم حفظ ظاهر کنم...  لبخندی زدم...  مامان هم با سینی چای آمد... _چه عجب حاج خانم ...خوشحالم کردین... حاج خانم آهی کشید _خدا بخواد عازم سفرم...  توی بشقاب میوه گذاشتم به دستشون دادم  _به سلامتی آن شاالله...  نگاهش با یک لبخند بود ..  _مرسی مادرجون ...دارم با هم دوره قرآنی هامون می ریم زیارت...  مامان یک به سلامت ان شاالا پر سوز گذاری گفت  حق داره طفلی یک عمر پاسوزمن شده نه سفری .. نه زیارتی...  چقدر خوب می شه با دایی طاهر صحبت کنم عید همه دسته جمعی بریم زیارت...  یک دفعه صدای خنده مریم سادات بلند شد  _دیگه جون شما جون خان داداش من...  من بُهت زده نگاش کردم و حاج خانم یک چشم غره بهش رفت...  موقع رفتن برای اولین بار حاج خانم منو تو آغوش گرفت  _حلالم کن مادر...  دوباره همون بغض توی گلوم نشست ...بعد اون همه حقارت ...چطور به این راحتی می تونن  حلالیت بطلبن..  سعی کردم لبام به لبخند باز بشه ولی انگار زیادی تابلو بود...  با هزار بغض ...سعی کردم صدام نلرزه و گفتم _خواهش می کنم حاج خانم ...التماس دعا...  حاج خانم دوباره روی منو بوسید...  و رفتن...  حس بدی داشتم...  مامان همینطور که بشقاب های میوه رو جمع کرد با حسرت گفت  _خوش به سعادتش ...ما که طلبیده نیستیم...  لب گزیدم و از پشت بغلش کردم _مامان طلای خوشگلم ...امسال عید همه با هم میریم.. بعد سینی رو برداشتم و شروع به ضرب زدن کردم و دور مامان می چرخیدم _امسال همه دسته جمعی می خوایم بریم زیاااارررت.. . مامان با خنده و اخم گفت  _ماهی ...زشته صدات میره بیرون .. ماه محرم دور برداشتی..  سینی رو کنار گذاشتم  _محرم که تموم شده تو صفریم...   بلند شد و  _هرچه باشه مادره..  خوشحال شدم با یک قول الکی من اونم خوشحال شد...  روی تخت دراز کشیده بودم و نت گوشیم روشن کردم..  به یک گروه دعوت شده بودم به اسم دختر خوشگلای دبیرستان صدوقی...  حتما کار هانیه بوده  می خواستم دلیت اش کنم که کنجکاوی وسوسه م کرد و وارد شدم..  چند نفر که نمی شناختم بهم خوش آمد گفته بودن..  یک نفر همون موقع یک جک فرستاد ...می شناختمش لیلا بود دختر خوبی بود...  
🌷 توی اعضا گروه رفتم...  بعضی هاشون رو از روی عکس و اسمشون می  شناختم ...بعضی ها هم با اسم مستعار بودن  و عکس هایی که با گذشت هشت سال قابل شناسایی نبود...    هانیه برام استیکر خوش آمد زد. .  جوابی ندادم...  سپیده نامی پیام داد  این کیه؟...  هانیه هم اسم و فامیل مو نوشت..  اونم چند استیکر ذوق زدگی فرستاد و گفت من سعیده رجبی ام... پوزخندی زدم سعیده رجبی می شناختم ...دختر لوس کلاس حالا شده سپیده... هانیه تایپ کرد "دوشنبه یادتون نره ها ...نیومدم ...نتونستم ...کاری پیش آمد نداریم ...همه راس ساعت نه  کافی شاپ گلها...  جواب اونایی که آنلاین بودن جالب بود..  یکی اوکی داد ...یکی گفت بچه اش مریضه ...یکی دانشگاه داشت ...یکی خونه مادرشوهرش  بود ...و یکی به اسم شری  نوشت من ساعت نه و نیم میام...  شری. ..شری...  انگار تموم تنم یخ کرد...  با تردید توی پروفایلش رفتم...  عکس خودش بود شراره...  خیلی عوض شده بود...  ولی خودش بود ...همون شراره هشت سال پیش...  عکس های پرفایلشو نگاه کردم ...تو تمام عکس ها کنار یک پسر بود ..پسری که با دوست  پسرای اون موقع ش خیلی فرق داشت...آقا با شخصیت بود  ..شراره هم .خانم تر از اون موقع  ها شده بود..  دل آشوبه عجیبی داشتم...  می تونستم همین الان بهش پیام بدم ولی تا دستم روی صفحه کیبورد رفت...     ترسیدم...  برای اولین بار یادم آمد زود تصمیم نگیرم .. بهتره از نزدیک ببینمش...  دوشنبه کافی شاپ گلها...
🌷 دو روز دیگه ...فقط دو روز دیگه.  درِ کافی شاپ رو باز کردم صدای خنده های بچه ها رو شنیدم .  رفتم نزدیک شون!  هانیه با دیدن من جیغی کشید و منو بغل کرد  _وای ببینید کی اینجاست؟ یک حس بد از دیدن تک تکشون داشتم... کنار هانیه نشستم...  لیلا لبخندی زد:  _راستی بلاخره رتبه کنکورت دو رقمی شد یا نه ؟ رتبه کنکور ...تنها مسئاله بی ارزش زندگی من....  سعی کردم انحنای لب هامو که هنوز شکل لبخند داشتند حفظ کنم  _نه ...شرکت نکردم...  خوب تعجب چیز عجیبی تو چهرشون نبود وقتی شاگرد اول کلاسشون اصلا کنکور نداده بود.  سپیده یک تکه کیک تو دهنش گذاشت:  _بیخیال بابا کار خوب رو تو کردی که شوهر کردی.  والا ما که تا دکتری پیش رفتیم چی شد ...هنوز لنگ شوهریم...ولی تو یک شوهر کردی چقدر  عوض شدی...  و من کنایه ی بدون چادر بودنم رو از نگاه تک تکشون حس کردم ..  به ساعت بزرگ و چوبی کافی شاپ چشم دوختم که نزدیک ده بود...  دل به دریا زدم  _راستی بچه ها شراره نمیاد ؟ هانیه دهنشو کج کرد: _باید برای علی آقاشون چاشت درست کنند ...تا ایشون برن سر کار بعد خانم تشریف بیارن ...   سپیده قهقه خنده ش بلند شد:  _اقا من می گم این شری شوهر ذلیل رو از جمعمون  بیرون کنیم بد آموزی داره...  سعی می کنم صدای پر بغضم با خنده باشه...  _مگه ازدواج کرده ؟ لیلا چشم گرد می کنه:  _آره بابا دو تام بچه داره... مایع تلخی راه گلومو میگیره لیلا موشکافانه نگام می کنه  _شما که رفیق فابریک هم بودین ..  تا می خوام جواب بدم در کافه باز می شه و تصویر شراره تو درگاه در ظاهر میشه...  هانیه دوباره می خنده:  _انگاری موش آتیش زدن ..چه حلال زاده است ..  و من زنی رو می بینم با تمام خانمی و وقار چیزی که از شراره هشت سال پیش دور بود.  نزدیک می شه...  یکی می پرسه  _بلاخره آقای مهندس تون رو تا سر کار مشایعت کردین ؟ اون یکی میگه    _بابا مگه بده هوای شوهرش رو داره...  و من هنوز چشم دارم به شراره که منو ندیده ..  با همه روبوسی میکنه و وقتی نزدیک من میشه می ایسته ...تو چشام نگاه می کنه...با این  مکثی که داره می تونم بُهت رو توی چشم هاش ببینم ...  و من پرت می شم به هشت سال پیش که تو اون پارتی به دنبال جسم نیمه جون شراره بودم...  صدای سپیده رو می شنوم  _بابا ماهی خودمونه ...کشف حجاب کرده...  و من چشمای گشاد شده ی شراره رو دیدم و آغوشی که منو تنگ در برگرفت.  _وای ماهی ...ماهی ...تو کجا .. اینجا کجا دختر...  هانیه دوباره قهقهه می زنه  _خودم پیداش کردم...  شراره دستمو تو دستش میگیره و کنارم می شینه... دیگر صحبت های هیچ کس رو نمی فهمم انگار به مجلس پانتومیم دعوت شدم ...کر شدم  ...تمام اعضای صورتم چشم شده بود تا ببینه رفتار خانمانه ی شراره رو که خار شده بود توی چشمام... شراره به طرفم برگشت و گفت:  _خوب ...آقای همسرت خوبن...  فقط نگاهش میکنم ...واقعا جواب این سئوال زمانی بود که هشت سال پیش تو زندگی من شراره  ای وجود نداشت...  آروم لب می زنم  _من ازدواج نکردم...  چشم درشت میکنه  _هنوز با اون پسر خاله ت نامزدین؟ سرمو تکون میدم به معنای نه...    بلاخره حرفی که خناق شده بود توی گلوم می پرسم  _من هشت سال پیش تو اون پارتی که دوست پسرت آدرسش رو داده بود دنبالت می گشتم...  لب می گزه به بقیه نگاه می کنه...  کسی متوجه صحبت ما نیست  _ماهی جان خوبه داری می گی هشت سال پیش .. خوب بچه بودم تمام دنیارو توی اونجور  چیزها میدیدم...  این داره از چی فرار میکنه ...از هشت سال پیش خودش ...یا از بلایی که سر من آورده؟ با اخم نگاهش کردم:  _چرا یهو غیبت زد ...؟ کلافه پوفی کشید:  _بابام ماجرای گند کاری هامو فهمید و منو با خودش برد اصفهان ...اونجا زندگیم عوض شد  بعد دو سال پسر عمه ام  آمد خواستگاریم و الانم زندگی خوبی دارم ...چهار سال هم هست  آمدیم اینجا... پوزخندی زدم... زندگی خوبی داشت ...یکی گند کاری هاش رو می کنه ،خوشبخت می شه خانواده پیدا میکنه  ...یکی بیگناه طبل رسواییش گوش فلک رو کر میکنه و مایه ی ننگ خانواده میشه... . با صدای تقریبا بلندی میگم  _چرا با آرمان نقشه کشیدین آبروی منو ببرین...  احساس کردم در حال پس افتادنه..  بچه ها ساکت می شن...  شراره اینقدر لبش رو گاز گرفته بود که زیر پوست لبش خون جمع شده بود..  نگاهی به بچه ها کردم و با یک ببخشید ازجام بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم..  داره عقم میگیره...  نباید تند برم ..الان یک مدرک معتبر دارم برای شهادت دادن به بیگناهیم ...نباید از دستش بدم  سعی کردم نفس بگیرم ولی بوگیر دستشویی که رایحه ی توت فرنگی داشت حالمو بشدت بد  کرده بود...  وارد سالن که شدم دیدم جای شراره خالیه...  نزدیک که شدم با نا امیدی گفتم:  _پس شراره کو ؟