📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیستم
•°•°•°•
بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش.
جمع توی سکوت فرا رفت...
مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن...
.
بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت:
_بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی!
این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست...
بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم:
+ سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم!
بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش:
_چکار میکنی بهروز؟
برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم...
و دست منو کشید و برد تو اتاق.
_ببین نیلوفر
کیوان پسره خیلی خوبیه
هم پولداره
هم مهندسه
هم خونواده داره
از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه
دلیل نه گفتنت چیه؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
+دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم!
مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید!
مامان عصبی شد:
_فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن.
تو باید با کیوان ازدواج کنی!
باید!
وسلام!
و در اتاق رو
بهم کوبید...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_بیستم
رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم
- الو مادر جون خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم - ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون - چیزی شده؟
مادر جون : نه مادر کارت دارم
- چشم شنبه بعد دانشگاه میام
مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم - باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ
وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم لباسامو پوشیدم مقنعه امو سر کردم رفتم پایین
یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا
یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من : سلام اسم من مرجانه - سلام درخدمتم ( مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن)
مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟
- هااا، پویا دیگه کیه؟
مرجان:خودتی دختر...
همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت - آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه
مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی
- تو فرستاده بودی؟
مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟
- به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟
مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه - اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی...
اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟
( همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد)
مرجان : سلام پویا جان خوبی
( یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت) ...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_نوزدهم امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سری تعصبات خاص دارن.
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیستم
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت 9 صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم
نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.
_ عشششقمی که نجی جونم. خو تو همیشه عادت داری 9 صبح زنگ میزنی.
نجمه_ خوب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟
نجمه_ 9 صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله. بابای جیگرم
نجمه_ بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه. چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.
مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانتو بخور بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.
مامان_ چند تا دختر تنها ؟
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
مامان_ کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.
_ فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟
_ وعلیکم برتو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.
_ باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.
.
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی_ خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.
_ اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمت_بیستم
کوچ غریبانه💔
هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم
فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از
دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم.
پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار
شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا
بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت:
-حالا دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟
-دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی
من از خودم اجازه ای ندارم.همین الانم پرویی کردم،و الا مامان راضی نبود بیام.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد:
-می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم.
عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت:
-نمی دونی چه فیلمیبازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و الا زیر بار نمی رفت.
اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر
عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان
با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد
خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سلام و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم
نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهلا،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه
رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم
که گفت:
-مانی جون یه زحمتی می کشی سس سالاد و از یخچال برام بیاری.
برای آوردن سس به هال رفتم.داشتم در طبقات یخچال دنبال سس می گشتم که صدایی از پشت سر پرسید:
-دنبال چی می گردی؟
مثل همیشه از شنیدن صدایش گردش خونم سریعتر شد.بدون آنکه به طرفش برگردم در جواب گفتم:
-دنبال سس،سس سالاد.
کنارم آمد و سرش را نزدیک آورد:
-باید همین جاها باشه.
-باید باشه ولی هرچی می گردم پیداش نمی کنم.
-مطمئنی؟
خوداری ام را از دست دادم و نگاهش کردم:
-از چی؟
داشت لبخند می زد:
-از اینکه هرچی می گردی پیداش نمی کنی؟
چنان محو قیافه اش شدم که کلامش را نشنیدم.او تغییر کرده بود!خنده ام گرفت.
-چرا این شکلی شدی؟!این چیه گذاشتی؟
دستی به موهای پشت لبش کشید:
-چیه؟بهم نمی یاد؟خوشت نیومد؟
خیلی سعی کردم نخندم اما نمی شد.قیافه اش به نظرم غریبه شده بود.
-نمی دونم...خیلی عوض شدی!
هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد:
-کوفت،مگه خنده داره؟
-پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟
-چرا این قدر می خندی پرو؟
-آخه خیلی خنده دار شدی
#قسمت_بیستم
#عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان علی)
دوتا بچه هارو برداشتم و به هیچکی اجازه نمیدادم بباد خونه فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد. ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم.کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت زهراام که مادرشو می خواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختر دار بشم و مثل خودم بشه مگه نمی خواستی لباس های گل گلی کوتاه تنش کنی.... پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی....
تقه ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟
این بچه غش کرد از گریه معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت حال مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش بردش خونشون....
- مامان
- چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان
ساکمو انداختم جلوشو و گفتم :
- دارم میرم
- کجا مادر؟!
- همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واس من معنی نداره😢😢😢
-معلومه داری چی میگی؟ پس بچه هات چی؟
- امانت پیش شما باشن....
همه چیرو برداشته بودم واس آخرین بار آلبوم عروسیمونو برداشتم که متوجه نامه ای شدم
نامه رو برداشتم .ساکمو رو دوش انداختم و گفتم من دارم میرم مادر جون تو این بچه هام بعد خدا به شما میسپارمشون. از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نامه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.:
به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم.
سلام عزیزم.نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو.
علی امروز سه روزه حتی صداتو ام نشنیدم.گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی.علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا... باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشکل واسش گرفتم پس کجایی تو بیای لباس های بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب
بچه هامون باش هم واسشون مادر باش و هم پدر.علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم...
یادت نره یه چیزیا!!!
که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم.ان شاالله سالم برگردی🌼
اشک چشمام نامه ملکه ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا
لباس های خشکل دخترت و تنش کن... دیگه بدون تو موندم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگیم بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم.دارم میرم سوریه نمی خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی؟! بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم.اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا بر میگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی گردم منو ببخش می خوام برم و شهید بشم. طاقت دوری تو روندارم می خوام زودتر اون دنیا ببینمت.یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم....
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم.من مونده بودم و دوتا امانت های علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن از خواب بیدارشدم
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده؟!
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو یه عملیات شهید شدن.
- گوشی از دستم افتاد زمین.و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده:
گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علی ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.
امیر طاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشمو گفت:
مامان جون بابا بود!؟ چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم.نگاهش کردمو گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم.
.......
دو هفته بعد لباس ها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود.
سلام مامان بابای عزیزم.من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید. ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچه های من و نرجس رو تنها نزارید.اخرین نامه ی نرجسم گذاشتم براتون.به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید.امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی👋
.
کتاب خاطرات مادرمو بستم و گذاشتم کنار مزار مامان .اشکام رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم مامانی ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تونیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید.مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاها هست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن مامان لحظه های شیرین
🌷#قسمت_بیستم
دو روز دیگه ...فقط دو روز دیگه.
درِ کافی شاپ رو باز کردم صدای خنده های بچه ها رو شنیدم .
رفتم نزدیک شون!
هانیه با دیدن من جیغی کشید و منو بغل کرد
_وای ببینید کی اینجاست؟
یک حس بد از دیدن تک تکشون داشتم...
کنار هانیه نشستم...
لیلا لبخندی زد:
_راستی بلاخره رتبه کنکورت دو رقمی شد یا نه ؟ رتبه کنکور ...تنها مسئاله بی ارزش زندگی من....
سعی کردم انحنای لب هامو که هنوز شکل لبخند داشتند حفظ کنم
_نه ...شرکت نکردم...
خوب تعجب چیز عجیبی تو چهرشون نبود وقتی شاگرد اول کلاسشون اصلا کنکور نداده بود.
سپیده یک تکه کیک تو دهنش گذاشت:
_بیخیال بابا کار خوب رو تو کردی که شوهر کردی.
والا ما که تا دکتری پیش رفتیم چی شد ...هنوز لنگ شوهریم...ولی تو یک شوهر کردی چقدر عوض شدی...
و من کنایه ی بدون چادر بودنم رو از نگاه تک تکشون حس کردم ..
به ساعت بزرگ و چوبی کافی شاپ چشم دوختم که نزدیک ده بود...
دل به دریا زدم
_راستی بچه ها شراره نمیاد ؟ هانیه دهنشو کج کرد:
_باید برای علی آقاشون چاشت درست کنند ...تا ایشون برن سر کار بعد خانم تشریف بیارن
...
سپیده قهقه خنده ش بلند شد:
_اقا من می گم این شری شوهر ذلیل رو از جمعمون بیرون کنیم بد آموزی داره...
سعی می کنم صدای پر بغضم با خنده باشه...
_مگه ازدواج کرده ؟ لیلا چشم گرد می کنه:
_آره بابا دو تام بچه داره...
مایع تلخی راه گلومو میگیره لیلا موشکافانه نگام می کنه
_شما که رفیق فابریک هم بودین ..
تا می خوام جواب بدم در کافه باز می شه و تصویر شراره تو درگاه در ظاهر میشه...
هانیه دوباره می خنده:
_انگاری موش آتیش زدن ..چه حلال زاده است ..
و من زنی رو می بینم با تمام خانمی و وقار چیزی که از شراره هشت سال پیش دور بود.
نزدیک می شه...
یکی می پرسه
_بلاخره آقای مهندس تون رو تا سر کار مشایعت کردین ؟
اون یکی میگه
_بابا مگه بده هوای شوهرش رو داره...
و من هنوز چشم دارم به شراره که منو ندیده ..
با همه روبوسی میکنه و وقتی نزدیک من میشه می ایسته ...تو چشام نگاه می کنه...با این مکثی که داره می تونم بُهت رو توی چشم هاش ببینم ...
و من پرت می شم به هشت سال پیش که تو اون پارتی به دنبال جسم نیمه جون شراره بودم...
صدای سپیده رو می شنوم
_بابا ماهی خودمونه ...کشف حجاب کرده...
و من چشمای گشاد شده ی شراره رو دیدم و آغوشی که منو تنگ در برگرفت.
_وای ماهی ...ماهی ...تو کجا .. اینجا کجا دختر...
هانیه دوباره قهقهه می زنه
_خودم پیداش کردم...
شراره دستمو تو دستش میگیره و کنارم می شینه...
دیگر صحبت های هیچ کس رو نمی فهمم انگار به مجلس پانتومیم دعوت شدم ...کر شدم
...تمام اعضای صورتم چشم شده بود تا ببینه رفتار خانمانه ی شراره رو که خار شده بود توی چشمام...
شراره به طرفم برگشت و گفت:
_خوب ...آقای همسرت خوبن...
فقط نگاهش میکنم ...واقعا جواب این سئوال زمانی بود که هشت سال پیش تو زندگی من شراره ای وجود نداشت...
آروم لب می زنم
_من ازدواج نکردم...
چشم درشت میکنه
_هنوز با اون پسر خاله ت نامزدین؟
سرمو تکون میدم به معنای نه...
بلاخره حرفی که خناق شده بود توی گلوم می پرسم
_من هشت سال پیش تو اون پارتی که دوست پسرت آدرسش رو داده بود دنبالت می گشتم...
لب می گزه به بقیه نگاه می کنه...
کسی متوجه صحبت ما نیست
_ماهی جان خوبه داری می گی هشت سال پیش .. خوب بچه بودم تمام دنیارو توی اونجور چیزها میدیدم...
این داره از چی فرار میکنه ...از هشت سال پیش خودش ...یا از بلایی که سر من آورده؟
با اخم نگاهش کردم:
_چرا یهو غیبت زد ...؟
کلافه پوفی کشید:
_بابام ماجرای گند کاری هامو فهمید و منو با خودش برد اصفهان ...اونجا زندگیم عوض شد بعد دو سال پسر عمه ام آمد خواستگاریم و الانم زندگی خوبی دارم ...چهار سال هم هست آمدیم اینجا...
پوزخندی زدم...
زندگی خوبی داشت ...یکی گند کاری هاش رو می کنه ،خوشبخت می شه خانواده پیدا میکنه
...یکی بیگناه طبل رسواییش گوش فلک رو کر میکنه و مایه ی ننگ خانواده میشه... .
با صدای تقریبا بلندی میگم
_چرا با آرمان نقشه کشیدین آبروی منو ببرین...
احساس کردم در حال پس افتادنه..
بچه ها ساکت می شن...
شراره اینقدر لبش رو گاز گرفته بود که زیر پوست لبش خون جمع شده بود..
نگاهی به بچه ها کردم و با یک ببخشید ازجام بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم..
داره عقم میگیره...
نباید تند برم ..الان یک مدرک معتبر دارم برای شهادت دادن به بیگناهیم ...نباید از دستش بدم سعی کردم نفس بگیرم ولی بوگیر دستشویی که رایحه ی توت فرنگی داشت حالمو بشدت بد کرده بود...
وارد سالن که شدم دیدم جای شراره خالیه...
نزدیک که شدم با نا امیدی گفتم:
_پس شراره کو ؟