eitaa logo
صالحین تنها مسیر
244 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
ya_shahed_kol_najva.mp3
10.69M
عارف بالله آیت الله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی: درباره شب عرفه روایت شده است که دعای خیر در آن مستجاب است و کسی که در آن به فرمانبرداری خدای متعال مشغول شود، پاداش صد و هفتاد سال را دارد. شب عرفه شب مناجات بوده و کسی که در آن شب توبه کند خداوند او را می بخشد و مستحب است در آن دعایی که اول آن "اللهم یا شاهد کل نجوی" است، خوانده شود. از مضامین این مناجات گرانقدر غافل نشوید. اگر اهلش باشید علومی در آن وجود دارد که سزاوار است مسلمان تمام عمرش را صرف تحصیل آن نماید. با زنده دلی و حضور قلب با آن دعا کن، نه با غفلت. منبع : المراقبات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 💠 شب نهم ✅ شب 🦋 این شب از شبهای متبرّك و شب مناجات است ♦️ در آن مقبول 🔺 دعا در آن مُستَجاب است 🔻 كسی كه این شب را به عبادت بگذراند اجر ۱۷۰ سال داشته باشد 1️⃣ خواندن دعای 🔆 اَللَّـهُمَّ يا شاهِدَ كُلِّ نَجْوي، وَمَوْضِعَ كُلِّ شَكْوي.... ▫️ خواندن این دعا در شب عرفه و شب هاي باعث آمرزش است. 2️⃣ خواندن عشر: هزار بار (در اعمال روز عرفه) 3️⃣ خواندن دعای: 🔆 اللّهُمَّ مَنْ وَ تَهَيَّاَ ... 4️⃣ زيارت امام حسين عليه ‌السلام و ماندن آنجا تا روز عيد (باعث حفظ شدن از شرّ آن سال) 📿التماس دعا ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
💕یا علی ابن موسی الرضا(ع) زور دارد که ببینم همه رفتند حرم و من از دور برای تو غزل میسازم باز در تلخی ایامِ خودم رویای کرب و بلا را چو عسل میسازم... 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ سه خصوصیت مهم شب عرفه 🎙مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی امام صادق علیه السلام: كسی كه در ماه رمضان آمرزیده نشود، تا رمضان آینده آمرزیده نگردد مگر آن كه روز عرفه را درک کند مَن لَم يُغفَرْ لَهُ في شهرِ رمضانَ لَم يُغفَرْ لَهُ إلى مِثلِهِ مِن قابِلٍ إلاّ أن يَشهَدَ عَرَفَةَ. منبع: کافی، ج۴، ص۶۶ ما را هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید🤲🌹
بسم الله الرحمن الرحیم توصیه برای روز عرفه توصیه حضرت آیت الله العظمی حاج آقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه جهت رفع مشکلات و برآورده شدن حوائج به نیت باب الحوائج، حضرت مسلم علیه السلام 🔹بعد از نماز صبح و قرائت سوره یس بخواند: 🔶سُبحانَ المُفَرَّجُ عَن کُلِّ مَهمُوُم سُبحانَ المُنَفَّسُ عَن کُلِّ مَدیُن سُبحانَ مَن جَعَلَ خَزائِنُهُ بَینَ الکافِ وَ النُّون اِنَّما اَمرُهُ اِذا اَرادَ شَیئاً اَن یَقوُلُ لَهُ کُن فَیَکوُن فَسُبحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوت کُلّ شَی وَ اِلَیهِ تُرجَعُون یا مُفَرِّجَ الغَمِّ فَرِّج🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_66🌹 #محراب_آرزوهایم💫 لبخند تصنعی‌ای می‌زنم و حرفشون رو رد می‌کن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 حدود یک ربع بدون یک کلمه در سکوت با مهربونی و صبوری به حرف‌هام گوش میده، در آخر لبخند قشنگی می‌زنه و دستم رو بین دست‌هاش می‌گیره. - عزیزم اگه بخوای چادرت رو داشته باشی این سختی‌ها رو هم باید تحمل کنی. مثل حضرت زینب(س) باید محکم و قوی باشی. ایشون با وجود اون همه اتفاق و سختی یک لحظه‌هم حجابشون خدشه دار نشد. توی راه دین باید محکم باشی گلم. نگران دوستت هم نباش، خدای بالای سرمون انقدر مهربون هست که یک رفیق بهتر جلوی راهت بزاره. چیزی نمیگم، سرم رو به زیر می‌ندازم که صدای تقه‌ای به در نظر جفتمون رو جلب می‌کنه و صدای امیرعلی از پشت در چوبی اتاق به گوش می‌رسه. - اگه مشکلی ندارین بریم خونه، همه منتظر شمان. با بی‌میلی از جام بلند میشم، رو به هدی ازش تشکر می‌کنم و به سمت خونه می‌ریم. روی صندلی عقب می‌شینم و سرم رو روی شیشه می‌زارم، مدام با یادآوری چند روز پیش چشم‌هام پر اشک میشن و از همه مهم تر از عکس العمل خانواده به شدت ترس و هراس دارم. چی باید بگم؟ با توقف ماشین سرم رو بلند می‌کنم که با گنبد طلایی امام رضا (ع)  روبه‌رو میشم. اشک‌هام سرازیر میشن اما برای دور موندن از چشم‌های امیرعلی سریع صورتم رو پاک می‌کنم. - نرگس خانم من آوردمتون پیش امام رضا تا ازتون قول بگیرم. متعجب بهش نگاه می‌کنم که ادامه میده: - ببخشید اما به بزرگی همین آقا قسم بخورین که هیچ حرفی از این ماجراها نزنین. می‌دونم خیلی سخته ولی... مگه اصل ماجرا چیه؟ چرا همه چیز رو بهم نمیگه؟ اصلا شغل اصلیش چیه؟ با تمام سوالاتی که توی ذهنم هست حرفش رو قطع می‌کنم و با قاطعیت تمام میگم: - باشه، چیزی به کسی نمیگم. خیالش که راحت میشه نفسی از سر آسودگی می‌کشه و راه می‌افته به سمت خونه اما اینبار ذهن متشنجم مدام دنبال جواب سوال‌هام می‌گرده. اون کیه که به‌خاطرش من رو گروگان گرفتن؟ واقعا فرمانده‌ست؟ نکنه پلیسه؟پس چرا به همه گفته توی سپاه کار می‌کنه؟ قبل از اینکه ذهنم از بمب بارون سوالاتم نابود بشه به خونه می‌رسیم. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هام رو می‌بندم. کلید که می‌ندازه منظره‌ی سر سبز حیاط جلوی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه. چقدر دلم برای این درخت‌های چند ساله و بوی خاک‌های نمناک توی باغچه تنگ شده. می‌ترسیدم امسال از دیدن ترنج‌های حیاط بی‌نصیب بمونم اما الآن دوباره اینجام و به آغوش گرم خانواده‌م برگشتم. به داخل قدمی برمی‌دارم، مامان رو می‌بینم که وسط حیاط مردد وایستاده و منتظره اینه ببینه صدای کلید در مال کیه؟ کسی از بچه‌ی گمشده‌ش خبر آورده؟ به محض دیدنم سمتم پا تند می‌کنه و محکم توی آغوش پر مهرش بغلم می‌کنه. - کجا بودی عزیز دلم؟ خدا می‌دونه که هزار بار مردم و زنده شدم! محکم تر از همیشه بغلش می‌کنم، هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم انقدر برای آغوش مادرم دلم تنگ بشه. واقعا کی قدر آغوش مادر و نگاه پر محبتش رو می‌دونه؟! تابحال توی زندگیم فکرش رو هم نمی‌کردم شاید یک روزی این نعمت بزرگ الهی رو از دست بدم! با صدای مامان بقیه هم به استقبالم میان و با نگاه‌‌های نگرانشون سر تا پام رو برانداز می‌کنن. ازش جدا میشم، نگاهی اجمالی بهم می‌ندازه و با چشم‌های گریونش میگه: - این چند روز کجا بودی؟ امیرعلی که توی این مدت دم در وایستاده پیش قدم میشه و نمی‌زاره حرفی بزنم. - حاج خانم بزارین بریم بالا، حالشون مساعد بشه... قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه مامان با نگرانی حرفش رو قطع می‌کنه. - خدا مرگم بده مادر، چیزیت شده؟ کش چادر مشکی رنگم رو کمی جلو می‌کشم و با لحن آرومی زمزمه می‌کنم. - خوبم مامان! چیزیم نشده. نفس عمیقی می‌کشه و سرش رو به سمت آسمون بلند می‌کنه. - خدایا شکرت! حاجی که از اون موقع پشت سر مامان واستاده و حرفی نمی‌زنه وارد عمل میشه. - بریم داخل هوا سرده، بچه‌ها سرما می‌خورن...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تأیید مامان به سمت پله‌ها می‌ریم. هانیه با نگرانی خاصی که توی چشم‌هاش حلقه زده از شدت شوک روی یکی از پله‌ها وایستاده، به محض اینکه بهش می‌رسم محکم بغلم می‌کنه، گریه‌ش می‌گیره و شروع می‌کنه به سرزنش کردنم. - کجا بودی تو؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمیگی ما نصف عمر می‌شیم؟ کمی که آروم میشه ازم جدا میشه و با هم به داخل خونه می‌ریم. به محض ورودم بوی دمنوش‌های خاله به مشامم می‌رسه و نفس عمیقی می‌کشم که ریه‌هام از عطر خوشش پر میشه... ☞☞☞ درست مثل اون زمان بازداشت شدن من، همه دور هم جمع شدن و سکوت سنگینی حاکم شده، همه منتظرن تا دایی مهدی بیاد. تنها کسی که در اون موقعیت حس و حال نرگس خانم رو درک می‌کنه خود منم. از تمام رفتارها و حرکاتشون مشخصه که ترس تا مغز استخونشون رسوخ کرده! از حالت تدافعانه نشستنشون تا مردمک‌ها لرزون و نگران. دایی بدون هیچ خبری در رو باز می‌کنه، با حول و حواس پرتی سلام می‌کنه و بلافاصله به سمت نرگس خانم میره. با ترس روبه‌روی مبل نرگس خانم می‌شینه و میگه: - حالت خوبه دایی جان؟ تنها با لبخند مهربونی سر تکون میدن، دایی که خیالش راحت میشه لبخند متقابلی می‌زنه. روی مبل تک نفره روبه‌روشون می‌شینه و کلافه و بی‌صبرانه شروع می‌کنه. - خب دایی جان توضیح بده که چی شده؟ کجا بودی؟ چرا نه زنگ می‌زدی، نه جواب می‌دادی؟ الآن همه منتظرن که بدونن چه اتفاقی افتاده. سرشون رو به زیر می‌ندازن و آروم زیر لب میگن: - نمی‌تونم! - نرگس داری خیلی نگرانم می‌کنی! با صدای پر از بغضی که مشخصه جلوی اشکشون رو گرفتن تا سرازیر نشه میگن: - دیگه نمی‌خوام برم دانشگاه. هانیه خانم با تعجب کمی تن صداشون رو بالا می‌برن و میگن: - نرگس چی میگی؟ تو این همه زحمت کشیدی تا بتونی بری دانشگاه، اونم رشته مورد علاقه‌ت، معماری! - با چه رویی برم؟ زیر نگاه سنگین بقیه! دایی عصبی تر از قبل صداش بلند میشه. - درست توضیح بده نرگس! بغضشون رو قورت میدن، محکم حرفشون رو می‌زنن و تمام ماجرای دانشگاه‌ رو موبه‌مو تعریف می‌کنن. لحظه به لحظه دایی عصبی تر میشه، مشخصه کارد بزنی خونش در نمیاد. حرفشون که تموم میشه دایی سکوت نمی‌کنه و از کوره در میره. - فردا می‌ریم دانشگاه به حراست دانشگاه می‌گیم تا حسابشو بزارن کف دستش. الکی که نیست هرکی دلش خواست هر...لا اله الا ﷲ. نرگس خانم با قاطعیت حرف دایی رو رد می‌کنن. - نه! همگی از جوابشون تعجب می‌کنیم و منتظر نگاه می‌کنیم تا ادامه بدن. - آبروی ریخته شده که جمع نمیشه. من و نازنین پنج سال با هم دوست بودیم که به حرمت اون پنج سال بخشیدمش، بعدم من تصمیم گرفته بودم که از دانشگاه بیرون بیام. به دلیل اینکه رشته من بیشتر سر و کارش با مردهاست، نمی‌خوام حیا و عفتم زیر سوال بره! با اینکه برای ماجرای دانشگاه دومین بار خونم به جوش میاد اما با شنیدن این حرف تحسینشون می‌کنم، انگار دایی هم مثل من فکر می‌کنه، به‌خاطر همین مخالفتیم نمی‌کنه. با اجازه مجلس رو ترک می‌کنن و به سمت اتاقشون میرن که ملیحه خانمم دنبالشون میرن. دایی از جاش بلند میشه که به احترامش بلند میشم، دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و میگه: - ممنون که پیداش کردی. از واقعیت شرمنده‌ میشم، سرم رو به زیر می‌ندازم و زیر لب میگم: - کاری نکردم. خاله خانم خیلی اصرار می‌کنن شب وایستیم اما با حاجی می‌ریم پایین و ملیحه خانم هم چند دقیقه بعد از ما میان...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل می‌کشم و روی تختم می‌شینم، دستم رو روی پتوی گرم و نرم پهن شده‌ی روش می‌کشم و با خودم میگم: - معنی تخت رو وقتی می‌فهمی که روی زمین سرد و خاکی سر بزاری، معنی آزادی رو وقتی می‌فهمی که توی بند باشی و معنی آرامش رو وقتی می‌فهمی که تمام قشنگی‌‌های زندگیت رو از دست بدی، ترس رو با تک‌تک سلول‌هات حس کنی و همدم و همراه همیشه زندگیت بشه. همه چیز دوباره بهم برگشت اما با این قلب هراسونم چیکار کنم؟ تا در اتاق باز میشه و قامت دایی جلوی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه مرواریدهای اشک از کناره‌ی چشم‌هام شروع می‌کنن به ریختن، کنارم می‌شینه و سرم رو توی آغوشش می‌گیره تا هر چقدر دلم می‌خواد گریه کنم اما چیزی که در سر اون می‌گذره کجا و راه فکر من کجا؟! چند دقیقه‌ای که می‌گذره با لبخند رضایت بخشی میگه: - دختر با حیایه دایی چطوره؟ حرفش به دلم می‌شینه و لبخندی مهمون لب‌های خشکیده‌م میشه. روی تخت قد علم می‌کنم، کمی خودم رو به عقب می‌کشم و به دیوار تکیه میدم. - دایی! - جان دایی؟ به دیوار روبه‌روم خیره میشم و به سختی زیر لب میگم: - دلم می‌خواد همش گریه کنم. - عیبی نداره دایی جان اما بدون روضه گریه کردن فایده‌ای نداره، با روضه که گریه کنی اهل بیت غم رو از دلت برمی‌دارن. - ندارم. - دایی مهدی که داری، خودم برات می‌فرستم. لبخندی می‌زنم و ازش تشکر می‌کنم. با حالت شوخ همیشگیش سعی می‌کنه حالم رو عوض کنه. - اگه امری ندارین من برم. حرفی نمی‌‌زنم که از جاش بلند میشه و ادامه میده. - هر موقع خواستی زنگ بزن یا پیام بده، نمی‌خواد مراعات من رو بکنی. فعلا مشهد یکم کار دارم هر وقت بخوای هستم. با تکون سر حرفش رو تأیید می‌کنم  که از اتاق خارج میشه و در رو هم می‌بنده اما مکالمه‌ش رو با هانیه از پشت در می‌شنوم. - عه دایی! چرا در رو می‌بندین؟ الآن نوبت مامانم بود بعد من، نوبت گرفتیم بریم پیشش. - انقدر نمک نریز دختر، بزارین یکم استراحت کنه از نظر روحی خیلی متزلزل شده. این حرف رو که می‌زنه دوباره اشک‌هام جاری میشن. بدون اینکه لباس‌هام رو عوض کنم روی تخت دراز می‌کشم، چادرم رو روی سر می‌کشم و فقط اشک می‌ریزم. ساعت‌های یازده شب سر روی بالشت می‌زارم اما فکر و خیالات دست از سرم برنمی‌دارن، نگاهی به ساعت تلفنم می‌ندازم. ساعت دو شده و هنوز نخوابیدم! با صدای ویبره‌ی گوشی سر برمی‌دارم که اسم دایی روی صفحه‌ی گوشی به چشم میاد. بدون تعلل پیامش رو باز می‌کنم. "سلام دایی جان، صبح که بیدار شدی دستت رو بزار روی سینه‌ت و هفت مرتبه سوره‌ی شرح رو بخون، سفارشتون رو هم فرستادم."                                    *** آخرهای بهاره هست و همه به جز نرگس خانم توی حیاط جمع شدیم تا این هوای لذت بخش رو از دست ندیم. طبق معمول با مهدیار نشستیم و داریم بحث سیاسی می‌کنیم که ملیحه خانم چایی میارن. وقتی که به جمعمون می‌پیوندن حرف‌های هانیه خانم نظرم رو جلب می‌کنه. - خاله جون باید یک فکری بکنیم، الآن یک هفته‌ست غذا کم می‌خوره، همه‌ش تو اتاقشه و خیلی کم پیش میاد که بیاد بیرون، دیگه اون شور و شوق قبلش رو نداره؛ باید برش گردونیم به همون نرگس قبلی، نمیشه که همینجوری بمونه. خودتون دیدین که چقدر غمگینه! - چی بگم عزیز دلم، دل خودمم براش خونه نمی‌دونم چه بلایی سر بچه‌م آوردن. اونم دختریی که تا بحال کسی از گل نازک تر بهش نگفته. - خاله بزارین فردا با من بیاد پایگاه اونجا بچه‌‌ها هستن، کارهای فرهنگی می‌کنیم یکم روحیه‌ش عوض میشه...