فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #استوری پنجشنبههایحسینی
اِنقدر از تو خوندیم که
ما صدامون گرفته
یلدا یعنی خورشید
دلش از خزون گرفته...
🔸سالهاست که از محضر پر فیض این حکیم متفکر بهرهها بردهایم.
امروز، #هفتمین_سالی است که در بستر خاک آرام گرفتهاند. به رسم #قدرشناسی از این معلم حکیم و پرمهر، نثار روح مطهرشان و همۀ مؤمنین و مؤمنات، صلوات هدیه کنیم.
عزیزانی که مایل به مشارکت در این ختم صلوات هستند، وارد لینک زیر شده و تعداد صلوات اهدایی خود را ثبت بفرمایند:
https://EitaaBot.ir/poll/fya3
#قدرشناسی
@haerishirazi
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۵۲ آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند . هامون باعصبانیت گفت؛ _تو اینجا چه غلطی
🌷👈#پست_۵۳
بعدش حالم بد شد به خوریزی افتادم ...
من رو همینجوری برد دم مدرسه گذاشت ..
خیلی حالم بد بود وقتی رفتم تو دستشویی از شدت درد حس کردم
یک چیزی از تنم داره جدا میشه .
دقیقا مثل بچه نوزاد که خیلی کوچکتر بود یک جنین پسر بود ..
خیلی قشنگ بود من گاهی خوابش میبینم ..
اولش زنده بود وقتی افتاد توی چاه توالت مدرسه حس کردم تکون خورد انگار اونم نمیخواست بمیره ...
هامون با چشای گرد شده نگاهش کرد
_چی داری میگی ؟
آیدا انگار دمل چرکی این عقده پونزده ساله اش سر باز کرده بود
هق زد
_هامون بچمون خیلی قشنگ بود من دوسش داشتم ...
مامانت من مجبور کرد گفت تو خودت گفتی !
هامون گوشش سوت کشید
انگار باورش نمیشد پونزده سال پیش چیز دیگه ای شنیده بود ..
وقتی مادرش بهش گفته بود دختره گفته بچه یکی دیگست
خودش از من خواست کمکش کنم از شرش راحت بشه ..
آیدا با چشای اشکی به هامون زل زد
_من اینقدر حالم بد میشه دیگه نمیفهمم چجوری از اون دستشویی اومدم بیرون
بعد من رو یکی از بچه ها تو دستشویی
میبینه
به خانم ناظم مون میگه اونم میگرده کلاس به کلاس تا بفهمن این گند کاری مال کیه
پوزخند زد
_حتی به من شک هم نکردن ولی به خاطر خونریزی زیاد من از حال میرم وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم ..
سرش تو سینه هامون فشار میده با گریه گفت؛
_هامون من میشنیدم دکترا میگفتن این دختر زنده نمیمونه ..
بخاطر موندن جفت عفونت شدید کرده بودم چند بار عمل کردن ...
بعد به هامون خیره شد تمام تنش عرق کرده بود از شدت گریه نوک بینیش قرمز بود
_هامون بچه من گرفتی ...بچهام دیگه ازم نگیر ..
مامانت خوب میدونه رازی رو که پونزده سال من دارم عذاب میکشم ...
تو باعث شدی من دیگه هیچ وقت نتونم مادر بشم تو و مادرت هم بچم گرفتین هم تمام آینده منو ..
مادرت میدونست ..دکترا میگفتن توی رحمم پر از غده شده و تو یک عمل رحمم برداشتن ..
تمام این پونزده سال فقط دو نفر این راز میدونستن مادرت و علیرضا !.
هامون ماتش برده بود
_چی داری میگی ...؟؟؟
آیدا سر تکون داد و لب هاش میلرزید
_تو همه چیزمو ازم گرفتی ...
تو روخدا مانی بدون من خوابش نمیبره ..من بدون اون ها میمیرم ..!
و هق هقش تو آغوش هامون سرداد ...
هامون ساکت بود هضم چیزهای که شنیده بود براش سخت بود ...
پونزده سال فقط با یک دروغی که شنیده بود خودش دلداری میداد ..
آیدا دیگه چیزی نمیگفت
ولی صدای فین فین اشُ هامون میشنید نزدیک های صبح آیدا با قرص های مسکن خوابش برد .
هامون پتوی سبکی روش کشید .
اینقدر کلافه بود فقط به سقف زل زده بود و سیگار کشیده بود ...
حس میکرد کل زندگیش باخته ..
همون پونزده سال پیش زندگیش باخته ...
با صدای زنگ خوردن تلفن پریشون از خواب پرید .
هامون سریع تلفن شو جواب داد
_سلام بابا چی شده چرا گریه میکنی ..
آیدا با شنیدن صدای مانلی با ترس گفت؛
_وای مانلی چی شده چی شده ..؟
مانلی با گریه میگفت؛
_بابا تو رو خدا بیا دنبالمون .من امتحان دارم دیشب مانی یک عالمه گریه کرده ..
میخواستن بهش از اون دارو ها بدن بخوره ..
از اونطرف صدای داد میومد
هامون با عصبانیت گفت؛
_چخبره اونجا ؟
مانلی هنوز گریه و التماس میکرد
_من مانی رو آوردم تو اتاق در قفل کردم
گوشی باباجونی رو هم برداشتم به شما زنگ بزنم ..
با گریه میگفت؛
_بابا بیا دیگه من میخوام برم مدرسه الان در باز میکنن بیا مانی گناه داره بهش دارو ندن ..
هامون عصبانی غرید
_میام الان میام برو تو در باز کن دخترم برو .
سریع لباس پوشید آیدا دنبالش راه افتاد
_چی شده ؟
هامون نفس گرفت
_رفته تو اتاق در بسته ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۴
*_مامان مامان تو رو خدا نرو مامان ...ننه، آیدای شش ساله رووبغل میکنه ..
_بیا ننه بیا مامانت برات عروسک گرفته باهاش بازی کن ..
آیدا بغض کرده به زنی نگاه میکنه که در آستانه در ایستاده و نگاهش پی آیداست
زنی زیبا با چشمهای خاکستری پر از اشک
_برو مامان بازی کن برو دخترم ،من زود میام ...ولی دیگه هیچ وقت نیومد *
هامون با سرعت رانندگی میکرد و آیدا داشت با تلفن غیبت مدرسه اش توجیح میکرد
_آره واسه من مرخصی رد کنید آره مانلی هم فعلا نمیاد ..
میام براتون توضیح میدم ..
میدونم امتحان ریاضی داره ..باشه خداحافظ .
سرش از شدت درد انگار یک تیکه سنگ بود .
ماشین مقابل خونه مجللی ایستاد .
هامون پیاده شد
_تو ماشین باشی بهتره .
هامون وارد خونه شد پدر راحله به استقبالش اومد
_سلام پسرم خوبی ...
هامون سعی کرد خیشتندار باشه
_مانلی کجاست ..
راحله پریشون و عصبانی از اتاق بیرون اومد
_تو بهشون یاد دادی آره ...
تو اون دختره غربتی و گدا بهش یاد دادین از من بترسه و فرار کنه ..
هامون نگاهی به پدر راحله کرد
_تو زمانی که با سعید تو خونه من قرار مخفی میذاشتید ...
اون بچه رو تهدید میکردید تا به من چیزی نگه ترسوندیش ..
راحله چشاش گرد شده بود از وحشت
پدر راحله میونداری کرد
_هامون جان اون بچست با تخیلش یک چیزی گفته بهتره الان با خوبی خوشی دست زن و بچت بگیری بری سر خونه زندگیت ..
هامون کلافه گفت؛
_الان کجان بچه ها ..
راحله با حرص گفت؛
_مانلی بچه رو برده تو اتاق درم قفل کرده ...
هامون به طرف اتاق های طبقه بالا رفت و بلند صدا میزد
_مانلی مانلی بیا بیرون ..
در باز شد و مانلی با مانی که تو بغلش خواب بود اومد بیرون پرید طرف هامون
_بابا ..تو رو خدا مارو ببر ..
هامون مانی رو بغل گرفت به طرف راحله غرید
_چکار کردی این بچه ها اینطوری ترسیدن ..
مانلی سریع گفت؛
_بابا میخواستن دوباره به مانی شربت بدن ..باز بره بیمارستان ..
مادر راحله چشم درشت کرد
_وا مامان جون ...عجب بچه سرتقی هستی تو بنده خدا مامانت میخواست بچه رو آروم کنه داشت بهش دیفین هدرامین میداد
آخه بی تابی میکرد از دیشب نخوابیده بود .
پدر راحله هم گفت؛
_دیدی هامون جان این بچه تخیل قوی داره این کارش که دیگه جلوی چش خودمون بود .
هامون با حرص گفت؛
_تو چجور مادری هستی نمیدونی
عادت خواب بچه ات چیه ! مانلی با همین بچگیش میدونه باید راهش ببره تا بخوابه ..
مادر راحله اخم کرد .
_این دختره سرتق نذاشت راحله بهش دست بزنه ...معلوم نیست چی تو گوشش خوندیدن ..
مانلی با چشای آبی اشکی بهش زل زد
_بابا من میخوام بیام باهتون خونه !
مادر راحله با اخم گفت؛
_درسته ما انتظار داشتیم با گل و شیرینی بیای واسه آشتی با راحله ولی بازم میبخشیمت ...
دختر من بخاطر بچه هاش و آبرو مون میاد سر خونه و زندگیش ..
هامون با اخم به راحله زل زد
_منم دقیقا میخوام بخاطر بچه هام و آبروم راحله رو طلاقش بدم ..
راحله با جیغ به طرف هامون رفت
_تو غلط میکنی ..میدم پدرت در بیارن ..بدبختت میکنم ..
هامون به طرف در رفت
_منتظر احضاریه باش ..
پدر راحله پر صلابت گفت؛
_مهریه دختر من عندالمطالبه است ...کل داراییت رو باید بدی ..
هامون پوزخند زد
_حتما فکر اونجاش کردم ..
و از در بیرون اومد و صدای جیغ های
راحله و فحاشی هاشو رو دیگه نشنید .
مانلی با دیدن آیدا تو ماشین با دو به طرفش دوید ...خودش تو بغلش انداخت ..
_مامان ..مامان ...دیگه نذار من ببرن .
آیدا با گریه بغلش کرد
_قربونت بشم من پیشتم عزیزم ..
هامون مانی رو بغل آیدا داد
آیدا وقتی دید مانی با یک سرهمی نازک تنش سریع مانتوش در آورد
_وای بچم یخ زد
اون رو لای مانتوش پیچید ..تند تند بوسیدش ..بوش میکرد
..موهای مشکی فر دارش دست میکشید .
هامون سوار ماشین شد واسه اینکه حال و هوای همه رو عوض کنه
گفت :
_خوب به نظرتون بریم صبحانه کله پاچه بخوریم ..
بعد به آیدا نگاه
_آره خانمم ..
آیدا تو نگاهش پر از قدر دانی بود ...دست هامون گرفت و لب زد ..._مرسی !
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۵
*ننه مامان نیومد ...ننه مقنعه کج و کوله آیدا رو درست کرد ...
_حالا برو سر کلاست ببین چه خانم معلم مهربونی داری ..
آیدا کلاس اولی دوباره نگاهش به در مدرسه بود ...
_مگه نگفتی بری مدرسه میاد ..ننه آهی کشید ..شاید نتونسته ننه جان ..
برو برو سر کلاست ..
از مدرسه که بیای میبرمت در مغازه واسه خودت خروس قندی بخری باشه .....
آیدا دل از نگاه کردن به در مدرسه گرفت و وارد کلاس شد*
آیدا میوه های پوست کنده رو برش زد ..
_هامون به نظرت راحله کوتاه میاد ؟
هامون لپتاپ روی پاش روی میز گذاشت و برش میوه برداشت
_دیگه برام مهم نیست ...
بعد سرش گذاشت روی پای آیدا بهش خیره شد دوسش داشت به اندازه همون پونزده سال پیش دوسش داشت ...آیدا لبخندی زد موهای هامون نوازش کرد
_اون موقع ها هم همیشه وقتی با ماشین میرفتیم بیرون شهر تو این کار میکردی ..
هامون بهش خیره شد
_من از چند تا دکتر پرس وجو کردم ...
گفتن میتونی با رحم اجاره ای بچه دار بشی ...
آیدا خندید
_من که بچه دارم ..مانی و مانلی !..
همه چی به این نیست که تو بدنیاشون بیاری ...
حالا مامان من که من به دنیا آورد
خیلی برام مادری کرد !
آیدا انگشتش روی اخم های گره کرده هامون کشید
هامون گفت؛
_داستان یک جور دیگه برای من تعریف شد ...
ولی بازن دلم نیومد اومدم بیمارستان که ببینمت وقتی اومدم
اون پسره علیرضا واسم شاخ شد و باهاش کتک کاری کردم و کار به کلانتری رسید ..
اونجا بهم گفتن احتمالا بابای بچت همین مردک بوده ..
از زمین زمان متنفر شده بودم ...
چند بار تا نزدیک خونتون اومدم و یواشکی میدیدمت ولی غرورم و غیرتم نمیذاشت بیام ببینمت ..
تا اینکه فهمیدم از اون جا رفتین و هیچ دیگه ندیدمت ...
ازدواج با راحله هم یک ازدواج مصلحتی بود ..
خوشگل بود پولدار با خانواده ولی نمیتونستم دوسش داشته باشم ...
شاید اگه من عاشقانه دوسش داشتم اونم به کثافت کشیده نمیشد ..
نمیدونم ...
شایدم زندگی گوه پونزده ساله من تاوان دلی بود که از تو شکستم ...
آیدا لبخندی زد
_میدونی هامون من هیچ خانواده ای نداشتم مادری نداشتم که بهم یاد بده خودم برای خودم ارزش قائل باشم ..
ولی به مانلی یاد میدم خودش زود نفروشه
واسه نگه داشتن چیزی که دوست داره خودش قربانی نکنه ...
هامون تره ای از موهای آیدا رو بوسید
_من از این آیدا پخته و دور اندیش خیلی خوشم میاد ..
آیدا با بدجنسی گفت؛
_قبلا خوشت نمیومد
هامون بلند خندید
_خدایی آیدا ...تو یک دختر پر شر و شور بودی ...
همون کارهات باعث شد کار دست بدم ..
آیدا چشم درشت کرد
کشیده و پر از ناز گفت؛
_هاااامون !
هامون لبخندی زد
وقتی تلفنش اون موقع شب زنگ خورد و هامون گفت مادرم ...
دل آیدا مثل سیر و سرکه میجوشید ..
هامون لباس پوشید
_حالا نمیشد فردا صبح بری الان ساعت ده و نیم شب ..
هامون خودش عصبی بود کتش تنش کرد
_مامان هیچ وقت اینقدر با تحکم نگفته بود همین الان بیا ...
بزار برم ببینم چی شده ..
خم شد گونه آیدا رو بوسید
_تو بخواب صبح میخواین برین مدرسه ..
آیدا با صدای نق نق مانی به طرف اتاق رفت مانی رو بغل کرد که صدای تیک در امد .
هامون میدونست مادرش واسه چی احضارش کرده ..
تو وجودش به اندازه کافی از دستش عصبانی بود ..
ماشین پارک کرد .
وقتی زنگ خونه رو زد برعکس همیشه که پدرش جواب میداد ایندفعه مادرش جواب داد .
وارد خونه شد با دیدن راحله و پدرش شوکه بهشون نگاه کرد ..
دقیقا حس کرد وسط میدون جنگ ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🔴🌙✨شب جمعه هست
قرائت سوره مبارکه جمعه فراموشتون نشه که طبق فرمایش امام جعفر صادق علیه السلام کفاره گناهان هست تا شب جمعه آینده (ان شاءالله)
🌹🍃✨ بسم الله الرحمن الرحیم✨🍃🌹
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ (۱)🌹
هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولًا مِّنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَهَ وَإِن کَانُوا مِن قَبْلُ لَفِی ضَلَالٍ مُّبِینٍ (۲)🌹
وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۳)🌹
ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاء وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ (۴)🌹
مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ (۵)🌹
قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ (۶)🌹
وَلَا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ (۷)🌹
قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَهِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ (۸)🌹
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِی لِلصَّلَاهِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَهِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ (۹)🌹
فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلَاهُ فَانتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَّعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (۱۰)🌹
وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَهً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَهِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ (۱۱)🌹
✨🌙بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
اگر پرده ڪنار برود و به حقایق
واقف شویم بیش از آنڪه خدا
را برای دعـــــاهایی ڪه اجابت
ڪرده شـــــاڪر باشــــیم برای
دعاهایی ڪه #اجابت نڪرده
شـــــاڪریم!
#الحمدلله🤲
#شبتونبهرنگخدا.✨