eitaa logo
پاتوق نوجوان
333 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
54 فایل
بھ نــٰام حق🌱 براۍ شڪل گیری هـویت جوان مهدوۍ در تنگنــٰاهای هویت نوجوانے ، در ڪنار شمــٰاییم🙃🌸 - خادم ڪانال؛ @Alil60 ۶۰۰.....🚗........۵۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
  ❤️من جذاب ترم یا..❤️ بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...  رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت، اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...  همون طور که سرش پایین بود گفت:  لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:  اما اینجا کتابخونه است ...  حالتش بدجور جدی شد ...  الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... . با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ...  سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... . کپی کردی؟؟اشکال نداره...فقط صلوات یادت نره @sabkebandegi
داستان واقعی ❤️ بی تو هرگز❤️ برگشتم خونه … اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم … حس بیرون رفتن نداشتم … همه نگرانم بودن … با همه قطع ارتباط کردم … حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم … . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن … دلم برای امیرحسین تنگ شده بود … یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم … خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم … . چند ماه طول کشید … کم کم آروم تر شدم … به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت … مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد … همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن … دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود … هر چند دیگه امیرحسین من نبود … . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم … امیرحسین از اول هم مال من بود … اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه … . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده … خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم … امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم … . کپی کردی؟؟ اشکال نداره...فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی ❤️نذر چهل روزه❤️ همه رو ندید رد می کردم … یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون … حق داشت … زمان زیادی می گذشت … شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود … اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم … . رفتم حرم و توسل کردم … چهل روز، روزه گرفتم … هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن … . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن … اما مشکل من هنوز سر جاش بود … یک سال دیگه هم همین طور گذشت … . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن … بین شمال و جنوب … نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم … جنوب بوی باروت می داد … . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم … اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب … از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم … . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم … اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود … رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و … تمام راه از ذوق خوابم نمی برد … حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد … . وقتی رسیدیم … خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود … برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت … علی الخصوص طلائیه … سه راه شهادت … . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه … اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست … همون جا کنار ما بودن … . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم … از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن … کپی کردی؟؟ اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی 21 ❤️دعوتنامه❤️ فردا، آخرین روز بود … می رفتیم شلمچه … دلم گرفته بود … کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن … تمام شب رو گریه کردم … . راهی شلمچه شدیم …برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم … ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم … چادرم رو انداخته بودم توی صورتم … با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد … . بین خواب و بیداری … یه صدا توی گوشم پیچید … چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ … ما دعوتتون کردیم … پاشو … نذرت قبول … . چشم هام رو باز کردم … هنوز صدا توی گوشم می پیچید … . اتوبوس ایستاد … در اتوبوس باز شد … راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد … زمان متوقف شده بود … خودش بود … امیرحسین من … اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد … . اتوبوس راه افتاد … من رو ندیده بود … بسم الله الرحمن الرحیم … به من گفتن … شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم … هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود … بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه … کپی کردی؟؟اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی آخر ❤️غروب شلمچه❤️ اتوبوس توی شلمچه ایستاد … خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید … یه ساعت دیگه زیر اون علم … از اتوبوس رفت بیرون … منم با فاصله دنبالش … هنوز باورم نمی شد … . صداش کردم … نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ … . برگشت سمت من … با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ … . جا خورده بود … ناباوری توی چشم هاش موج می زد … گریه اش گرفته بود … نفسش در نمی اومد … . همه جا رو دنبالت گشتم … همه جا رو … برگشتم دنبالت … گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای … هیچ جا نبودی … . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد … اون روز … غروب شلمچه … ما هر دو مهمان شهدا بودیم … دعوت شده بودیم … دعوت مون کرده بودن … . کپی کردی؟؟ اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi