eitaa logo
پاتوق نوجوان
333 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
54 فایل
بھ نــٰام حق🌱 براۍ شڪل گیری هـویت جوان مهدوۍ در تنگنــٰاهای هویت نوجوانے ، در ڪنار شمــٰاییم🙃🌸 - خادم ڪانال؛ @Alil60 ۶۰۰.....🚗........۵۰۰
مشاهده در ایتا
دانلود
6 ❤️معامله❤️ خیلی تعجب کرده بود ، ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم؛ "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ..." اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین، ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... . تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم،  فقط یه شرط دارم ،  بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم، تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو .. سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد؛ " تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ..." برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت!  اما فایده ای نداشت ...  ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود، چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ، فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت! منم ولش کردم ...! یه معامله است، هر دو توش سود می کنیم ... . . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... کپی کردی؟؟اشکال نداره...فقط صلوات یادت نره @sabkebandegi
داستان واقعی 10 ❤️ معنای تعهد❤️ گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … . اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم … عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … . همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ … امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … . وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … . مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … . کپی کردی؟؟اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره ‌{پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
داستان واقعی 11 ❤️ زندگی با طعم باروت❤️ از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه … بوی باروت میده … توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و … . ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود … امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است … . اما یه چیز آزارم می داد … تنش پر از زخم بود … بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم … باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم … . توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه … به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش … جای سوختگی … و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست … و من اصلا متوجه نشده بودم … . باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه … و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه … . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست … دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود … . وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت … و این جلوه جدیدی بود که می دیدم … جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد … . اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم … عاشق بوی باروت … کپی کردی؟؟ اشکال نداره ... فقط صلوات یادت ‌{پاتوق نوجونهای با حال} @sabkebandegi
داستان واقعی 15 ❤️ دست های خالی❤️ توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت … رفت زنگ در رو زد … یه خانم چادری اومد دم در … چند دقیقه با هم صحبت کردند … و بعد اون خانم برگشت داخل … . دل توی دلم نبود … داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم … هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود … توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین … . انگلیسی بلد بود … خیلی روان و راحت صحبت می کرد … بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی … راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت … . اونجا همه خانم بودند … هیچ آقایی اجازه ورود نداشت … همه راحت و بی حجاب تردد می کردند … اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند … . حس فوق العاده ای بود … مهمان نواز و خون گرم … طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند … . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند … چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم … یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد … حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت … . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود … نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود … علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم … . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم … . کپی کردی؟؟اشکال نداره...فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی 18 ❤️ بی پناه❤️ اون شب خیلی گریه کردم … توی همون حالت خوابم برد … توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد … دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس … . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ … . صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران … با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ … گفتم: آره مکتب نرجس … باورم نمی شد … تا اسم بردم اونجا رو شناخت … اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه … . ساکم که بسته بود … با مکتب هم تماس گرفتن … بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن … پول بلیط و سفرم جور شد … . کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران … اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من … نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد … کپی کردی؟؟ اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی 21 ❤️دعوتنامه❤️ فردا، آخرین روز بود … می رفتیم شلمچه … دلم گرفته بود … کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن … تمام شب رو گریه کردم … . راهی شلمچه شدیم …برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم … ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم … چادرم رو انداخته بودم توی صورتم … با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد … . بین خواب و بیداری … یه صدا توی گوشم پیچید … چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ … ما دعوتتون کردیم … پاشو … نذرت قبول … . چشم هام رو باز کردم … هنوز صدا توی گوشم می پیچید … . اتوبوس ایستاد … در اتوبوس باز شد … راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد … زمان متوقف شده بود … خودش بود … امیرحسین من … اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد … . اتوبوس راه افتاد … من رو ندیده بود … بسم الله الرحمن الرحیم … به من گفتن … شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم … هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود … بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه … کپی کردی؟؟اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
واقعی آخر ❤️غروب شلمچه❤️ اتوبوس توی شلمچه ایستاد … خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید … یه ساعت دیگه زیر اون علم … از اتوبوس رفت بیرون … منم با فاصله دنبالش … هنوز باورم نمی شد … . صداش کردم … نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ … . برگشت سمت من … با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ … . جا خورده بود … ناباوری توی چشم هاش موج می زد … گریه اش گرفته بود … نفسش در نمی اومد … . همه جا رو دنبالت گشتم … همه جا رو … برگشتم دنبالت … گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای … هیچ جا نبودی … . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد … اون روز … غروب شلمچه … ما هر دو مهمان شهدا بودیم … دعوت شده بودیم … دعوت مون کرده بودن … . کپی کردی؟؟ اشکال نداره... فقط صلوات یادت نره {پاتوق نوجونهای باحال} @sabkebandegi
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟ ( دوم ) ◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید... @Javaheraneh 🌸