﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
به مناسبت سالروز
#شهید_محمدسادات_رضوی
✍تمام سایت ها را زیر و رو کردم
تقویم اول فروردین و دوم #محرمالحرام را نشان میداد. هوا با آنکه مطبوع و بهاری بود اما هنوز سرمای زمستان را به تن داشت.
خانه حاج حسن شلوغ بود اقوام در رفت و آمد بودند تا قدم نو رسیده را تبریک بگویند
. نوزاد پسری که آن روز در بهار چهل و هشت چراغ خانه را روشن کرد، محمدی بود که به قصد #سربازی اسلام آمده بود.
رسالتی که به محض به پایان رساندنش رخت از این جهان بر بست، در پاییز شصت و هفت...
محمد با زمانه هم قدم شد و به پاییز شصت و هفت رسید، به بیستمین بهار زندگیاش. به اینجا که رسید زمان متوقف شد!
در پایگاه کاولان مهاب، زیر هجوم سنگین ضد #انقلاب ها. زمان درست همینجا متوقف شد،
محمد هم ایستاد، در مقابل هجمه دشمن و سرانجامِ ایستادگیاش کلمه "شهید" بود که کنار نامش آرام گرفت.
سالگرد #شهادتت_مبارک
تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱٣۴٨
تاریخ شهادت : ۱۵ مهر ۱٣۶٧
محل شهادت : پایگاه کاولان مهاب
مزار شهید : بهشت زهرا
#بهمناسبت_سالروز_شهادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
#شهیدانه
🦋🦋🦋
@mazhabijdn
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دوازدهم 》
_ نه شغلش .....🕊....
🇮🇷شغله، نه #سربازی رفته!
_ طلبه س. تا وقتی درس میخونه که نباید سربازی بره! در عوض #مسئولیت_پذیره!🌸 هیئت داره و برای بچههاش از دل و جون مایه میذاره! تکلیف خودت رو با دلت #روشن کن؟❤️
خانم نظری حکم #استادم را داشت. با لکنت گفتم:" چشم خانم. از نظر #ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه، طوری که من رو هم بکشه بالا!"💚
_ ایمان رو در عمل ببین. این جَوون بچه #مسجدیه و نماز خون. بچهای با تقوا و با عُرضه !🛐💜
🇮🇷_ من ایمان ظاهری نمیخوام، میخوام #توکل بالایی داشته باشه . اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه. کسی که ایمان داره به #همسرش توهین نمیکنه خانم.🌷💚🌷
دستم را گرفت. سردِ سرد بود، در حالی که از گونههایم #آتش میبارید. 🔥
_ تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه!
درست را خیلی #محکم گفت. رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد، داداشم، هستم. هم به ظاهر برسد هم به باطن.🌺
🇮🇷سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی میداد و #کفشهایش را واکس میزد. #ایمانش هم همیشه نو و اتو کشیده بود. خانم نظری دستم را رها کرد:" ما هم این مراحل را گذروندیم دختر جون. #پیشنهاد میکنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی."❤️🥺
به خانه که آمدم #غروب بود. مادر گلدانهای حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.🌇 رفتم نشستم کنارش :" #مامان چی کار کنم، شما بگو؟ً"
_ خونوادهٔ خوبی ان #صدرزاده_ها!
_ خونواده رو چی کار دادم! خودش، #خدمت نرفتنش!
_ درسش که تموم بشه میره #سربازی. سجادم قبولش داره!☺️🇮🇷
نگاه به بالا انداختم و دیدم #چراغ اتاق سجاد روشن است:" بذار از خودش بپرسم."
🇮🇷از پلهها دویدم و رفتم اتاق سجاد. دیدم پشت میز #کامپیوترش نشسته. مامان هم پشت سرم آمد و گفت:" سجاد تو یه چیزی به #خواهرت بگو. تکلیف این بنده خدا چی میشه؟ "🥺❓
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:" از نظر من #تأییده!"
_ اصلاً متوجهی راجع به کی حرف میزنیم؟
_ بله. مصطفی! #مصطفی_صدرزاده. 😊🌺
مامان گلهمند گفت:" هی بالا و پایین میکنه. #سمیه، یا رومی روم یا زنگی زنگ!"
🇮🇷تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:" اگه تو #قبولش داری باشه منم..."
مامان ذوقزده گفت:" خب، این رو از اول میگفتی، برم #تلفن بزنم؟"😍📞
سجاد گفت:" صبر کن مامان!"
رو به من کرد:" هر چی #سؤال ازش داری، بنویس میبرم میدم بخونه و جواب بده."
رو به کامپيوتر چرخید:" میشم #کبوتر_نامه_بر!"🕊💌
مامان ذوق زده گفت:" برم براتون #چای_و_شیرینی بیارم!"☕️🍪
نشستم روی زمین و ....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهارم
《ویلای جناب سرهنگ(۲) 》
🌷 تو دورهٔ آموزشی به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. به مان یاد داده بودند، که اگر مافوق مان گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو.
آن طرف حیاط یک #ساختمان_مجلل، چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا. 🏡🌳
🌷 کیسه به دست دنبالش راه افتادم. جلوی راه پله ها زن ایستاد، اتاقی را در طبقهٔ دوم نشانم داد وگفت: خانم اون جا هستن.
به #اعتراض گفتم: معلوم هست می خوام چه کار کنم؟ این نشد #سربازی که برم پیش خانم!
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با #اضطراب نگاهی به بالا انداخت وادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.😨🤫
🌷 رفتم بالا، در اتاق قشنگ باز بود، نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم بیرونشان آوردم، با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتو. گفتم: #یاالله
صدایی نیامد دوباره گفتم یا الله، یا الله!
زن جوان گفت: سرت را بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. 🤨🤲
🌷 رفتم تو از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو #سیاهی رفت. کم مانده بوده نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟
گوشهٔ اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک #آرایش_غلیظ و حال به هم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.😳👩
🌷 چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. #پوتینها را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی اومدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون.😰😡
🌷 دستپاچه گفت خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، #می_کشنت_ها!
عصبی گفتم: بهتر!
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبأ داشت می دوید...🏃🧕
#ادامه_دارد...🔰