eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                        🕊 قسمت پانزدهم                               《سفر به زاهدان 》 🌷سید کاظم حسینی از می گوید: سالهای پنجاه و سه یا چهار بود، آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سر شناس آشنا شدم. زیاد می رفتیم پای صحبت شان.🇮🇷 🌷گاهی تو برنامه های هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: می خوام برم مسافرت، می آی؟ پرسیدم کجا؟ گفت:زاهدان. یقین داشتم منظورش از مسافرت، تفریح وگردش نیست، می دانستم باز هم کاری پیش آمده، پرسیدم: ان شاء الله دیگه؟🤔 🌷خونسرد گفت: نه، همین جوری یک دوستانه می خوایم بریم، برای گردش. توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم، حرفی نیست. نگاه دقیقی به صورتم کرد، لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و رو هم بگذار بلند باشه.☺️🌸 🌷گفت: آماده شو و خداحافظی کرد و چند ساعت بعد با یک برگشت. پرسیدم اینو میخوای چه کار؟ گفت شاید لازم بشه. با هم رفتیم خانهٔ یکی از روحانیون که آن زمان نمایندهٔ دریافت وجوهات بود توی استان خراسان، من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو و چند دقیقه بعد آمد گفت بریم.🚶🚶‍♂ 🌷رفتیم ترمینال، وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین اتاق گرفتیم. هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم که دبهٔ روغن را برداشت و گفت کار نداری؟ با تعجب پرسیدم کجا؟ گفت: می رم جایی زود بر می گردم. اگر دیر هم شد دلواپس نشی ها. دم در اتاق بر گشت طرفم، گفت یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپس نشی، و یه وقت یا جای دیگه ای نری ها.🍃 🌷 کرد و رفت، و درست دو روز بعد برگشت! دبهٔ روغن هم همراهش نبود، توی این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت بار و بندیل رو ببند که بریم. به کنایه گفتم: عجب گردشی کردیم! می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است، گفتم موضوع چی بود ؟ به منم بگو. نگفت، هرچه بیشتر اصرار کردم، چیزی نگفت. گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت اگه اطمینان نداشتم نمی آوردمت. ولی فعلأ نیست.😔🇮🇷