❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت ششم
《نارصایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۱)》
🌷سال ۱۳۴۷ بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با #اخلاق_و_روحیهٔ او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با او ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک #خانوادهٔ_مذهبی می گشته است.💚❤️
🌷آن وقتها توی روستا کشاوزی می کرد. خود زمینی نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این وآن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد #قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رسالهٔ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم فرق می کرد، عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، #مجازات_سنگینی داشت.🇮🇷🦋
🌷پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به #افراد_مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای #عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر #امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.😊🌺
🌷خیلی زود اُفتاد در #خط_مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد #علیه_رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانهٔ خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. 🍃🇮🇷
🌷آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود #حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک #گیج شده بودم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!🤔
🌷کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم #دیگران_شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت همه چی خراب میشه، همه چی رو می خوان #نجس کنن!
بالأخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همهٔ اهالی بیان تو #مسجد_آبادی.🕌
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت پانزدهم
《سفر به زاهدان 》
🌷سید کاظم حسینی از #دوستان_شهید می گوید: سالهای پنجاه و سه یا چهار بود، آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو #خط_مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سر شناس #انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پای صحبت شان.🇮🇷
🌷گاهی تو برنامه های #عملی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: می خوام برم مسافرت، می آی؟
پرسیدم کجا؟
گفت:زاهدان.
یقین داشتم منظورش از مسافرت، تفریح وگردش نیست، می دانستم باز هم کاری پیش آمده، پرسیدم: ان شاء الله #مأموریته دیگه؟🤔
🌷خونسرد گفت: نه، همین جوری یک #مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش. توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم، حرفی نیست. نگاه دقیقی به صورتم کرد، لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و #سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.☺️🌸
🌷گفت: آماده شو و خداحافظی کرد و چند ساعت بعد با یک #دبهٔ_روغن برگشت. پرسیدم اینو میخوای چه کار؟ گفت شاید لازم بشه.
با هم رفتیم خانهٔ یکی از روحانیون که آن زمان نمایندهٔ دریافت وجوهات #حضرت_امام بود توی استان خراسان، من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو و چند دقیقه بعد آمد گفت بریم.🚶🚶♂
🌷رفتیم ترمینال، وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین #مسافر_خانه اتاق گرفتیم. هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم که دبهٔ روغن را برداشت و گفت کار نداری؟
با تعجب پرسیدم کجا؟
گفت: می رم جایی زود بر می گردم. اگر دیر هم شد دلواپس نشی ها. دم در اتاق بر گشت طرفم، گفت یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپس نشی، و یه وقت #شهربانی یا جای دیگه ای نری ها.🍃
🌷#خداحافظی کرد و رفت، و درست دو روز بعد برگشت! دبهٔ روغن هم همراهش نبود، توی این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت بار و بندیل رو ببند که بریم.
به کنایه گفتم: عجب گردشی کردیم! می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است، گفتم موضوع چی بود #آقای_برونسی؟ به منم بگو.
نگفت، هرچه بیشتر اصرار کردم، چیزی نگفت. گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت اگه اطمینان نداشتم نمی آوردمت. ولی فعلأ #مصلحت نیست.😔🇮🇷