" #لیلةرغائب "
به معناے #شب آرزوها نیست
بلڪه به معناے #شب_رغبت_ها است
یعنی از خدا بخواهید رغبت هاے
یڪ سال شما را #هدایت و #اصلاح ڪند
فَاستبقوا الخیرات شویم
بالاترین خیرات زمینه سازے #ظهور مولاست
ڪه باید به سمتش سبقت بگیریم ..
• آیت اللّٰه جوادی آملی •
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهاردهم
همانطور که پیشبینی میکردم دو ساعت و خورده ای منتظر بودم تا نوبتم رسید ، بعد از انجام کارهای ثبت نام و مشخص شدن زمان تشکیل کلاسها که سه هفته بعد بود به خونه برگشتم .
تمام این سه هفته رو هروز دنبال خرید برای دانشگاه بودم و دقیقا عین بچه ها دبستانی هر چیزی رو که می دیدم میخریدم ، البته مامان هم ذوق زده تر از من هیچ حرفی نداشت.
سه هفته گذشت و بلاخره روز رفتن به دانشگاه رسید ، با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
بزن بریم دریا خانم که دانشگاه منتظرته
بعد ی دوش و خشک کردن موهام رفتم سراغ آرایش کردن البته چون روز اول بود ترجیع دادم آرایشم کاملا ملایم باشه پس فقط ی مداد داخل چشمهای درشت به رنگ شبم کشیدم و یه رژ گلبهی با ی روژگونه هم رنگش شد همه آرایشم
رفتم سرقت لباس
حالا روز اولی چه لباسی بپوشیم مناسب باشه ؟ بعد کلی بالا پایین کردن گندم تصمیم گرفتم شلوارجین یخی با مانتوی سورمه ای کوتاهم که تا بالای زانوم بود رو بپوشم ، درسته تیپم عین بچه دببرستانیا شد ولی خوب روز اول بود و باید سنگین میرفتم ببینم جو چطوره بعد تیپ های مخصوص دریا رو بزنم
به حرفهای خودم خندیدم پاک خل شدم
با ی بسم الله سمت دانشگاه رفتم :
اینجا رو باش فکر کردم فقط من بچه مثبت بازی در آوردم و زود اومدم نه انگار این بچه دکترا همه مثل من ذوق زده بودن
خوشحال از اینکه کلاسها تشکیل میشه سمت کلاس رفتم
جز من ده ، دوازده نفر دیگه توی کلاس بود که ترم اولی به نظر میرسیدن اولین صندلی رو انتخاب کردم و نشستم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیزدهم
مامان و بابا هر دو متخصص قلب بودن البته بابا وقتی من سیزده سالم بود تصادف کرد و از دنیا رفت من و مامان رو تنها گذاشت بعد از مرگ بابا مامان دیگه ازدواج نکرد و تمام وقتش رو برای من گذاشت بماند که من راضی نبودم و اگر ازدواج میکرد اصلا مخالفتی با این موضوع نداشتم
حالا هم که تونستم به لطف خدا مامان رو به آرزوش برسونم و همون رشته ای که میخواست قبول بشم
با صدای مامان به خودم اومدم :
_ دریا کجا موندی ؟ بیا بریم دیگه
_ بریم مامان من آماده ام
_ نه بیا بعد یه ساعت آماده نباش
_ اوه عشقم تلخ نشو بالاخره اومدم
_ واقعا که خیلی رو داری
_ بزن بریم عاطی گلی
پوفی کشید و سمت ماشینش رفت
شام رو توی محیطی شاد خوردیم ، بعد شام هم به بام شهر رفتیم ، کلا شب خوبی بود به من که حسابی خوش گذشته بود
صبح روز بعد با انرژی مضاعفی برای رفتن به دانشگاه آماده شدم و از اونجای که مامان مجبور شده بود برای عمل اورژانسی خودش رو به بیمارستان برسونه باید تنها برای انجام کارای ثبت نام میرفتم
یک ساعت بعد دانشگاه بودم ، دهنم از صف طولانی که جلوی روم بود بازم موند
_ اوه اینجا رو ببین کم کم دو ساعت علافم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_پانزدهم
چند دقیقه که گذشت دختر ناز و شیک پوشی سمتم اومد و به صندلی کناریم اشاره کرد :
جای کسیه خانم ؟
نه بفرمائید
دستش رو سمتم گرفت ، همینطور که دستم رو توی دستش میذاشتم گفت :
ببخشید سلام نکردم ، سلام من مریم هستم افتخار آشنای با چه کسی رو دارم ؟
لبخندی به لحن مثبتش زدم :
سلام ، منم دریا هستم و خوشحالم از آشناییتون
شما هم ترم اولی هستید ؟
بله خیلی معلومه ؟؟؟؟
خندید:
تک خنده ای از صداقتش زدم و گفتم:
همچنین شما
دوباره خندید و گفت:
ایول خوشم اومد عین خودمی پس بی خیال رسمی شدن و این حرفا دوستیم مگه ؟
اینبار من دستم رو سمش گرفتم:
اوکی هستیم
مریم هم مثل من نوزده ساله و طبق آماری که گرفتم تک دختر خونه با دو برادر بزرگتر از خودش و پدرس مدیر شرکت کامپیوتری بزرگی بود ، خونشم تقریبا به خونه ما نزدیک بود و مهم تر از همه مشترک بودن همه کلاسهای ما با هم بود
https://eitaa.com/NASHNAS3312
رفقا جواب های ناشناس رو میتونید اینجا مشاهده بفرمایید🌸🌱
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
https://harfeto.timefriend.net/16727421095503 بگوشیم📞...
حرفی سخنی نظری
ب نظرتون یکم دردودل کنیم💔🙃
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام خوبید😁 ی خبر خوب🙂👌♥️ امشب چالش داریم🤚 موضوع؟ -سوال های احکام و قرآنی🌸 زمان برگذاری؟ -ساعت 20
سلام مجدد🙂🤚♥️
خب آماده آید برای چالش👌😁