. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》🇵🇸
خاکهای نرم کوشک💦
🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
(پیش مقدمه)
چند روز قبل از عملیات بدر، بارها #شهیدبرونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوعِ بدر خبر می دهد و آن قدر مطمئن می گوید:🔰
اگر من در این عملیات #شهیدنشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود.🥺
از این دست وقایع #اعجاب_آور، در زندگینامه شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است.
.... تا جایی که زبانزد همگان و نامش حتی به محافل خبری #استکبار کشیده و سردمداران کفر برای سرش جایزه تعیین می کنند.🌷
#عبودیت_و_بندگی بی قید و شرط آن شهید در مقابل حق و حقیقت تنها رمز موفقیت و رستگاری او می شود.
همین تسلیم محض بودن او و پیروی خالصانه اش بر درگاه ملکوتی #امام_زمان (عج)💚
نتیجه اش می شود آفرینش آن همه شگفتی ها که قصد داریم در این مجموعه برایتان نگارش کنیم. تا #اهل_نفاق_و_کفر بدانند که فکر نابود نمودن دین و معنویت، فکری است منحط و مردود، و فکری است محکوم به #شکست و زوال...🔥
اهل کفر و نفاق، هیچگاه نخواستند این حقیقت را در مورد افرادی این چنین، در مورد #انقلاب_و_نظام درک کنند؛ و هنوز هم نفهمیده اند که این نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بیمه شده قدرت و نیروی لایزالی است که از #برکت آن تا کنون تمام نقشه ها و حربه های آنان بی اثر و محکوم به شکست است.💥
ان شاء الله که بتوانیم مبلغینی صادق و خالص در نشر فرهنگ #ایثار_و_شهادت باشیم🤲
به فضل و امید پروردگار از فردا یکشنبه اولین قسمت این #زندگینامه سراسر برکت در کانال سبک شهدا و گروهای مجازی ارسال می شود
باشد که نگاه آن عزیران و مادرشان #حضرت_زهرا(س) بدرقه و چراغی تابناک در ظلمات و دشواریهای زندگی همه ما باشد (#یازهرا)❤️💚
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》🇵🇸 خاکهای نرم کوشک💦 🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🆔 قسمت اول
در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای "گلبوی کدکن" از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصهٔ هستی نهاد.
نام زینبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت میگرفت که در فرمایش "الست بربکم" مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد: "بلی" عبدالحسین.
روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عملِ معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سر آغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفهٔ او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی (مثل اصلاحات ارضی) به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آن جا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنّایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود.
بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانهٔ ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.
با شرع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را بر عهدهٔ او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمّه سلام الله علیه است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حدّ خود می رساند، مرثیهٔ سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ می باشد که پیکر مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقود الأثر می شود تا این که ۲۷ سال بعد در جستجوی تفحص شهدا در شرق دجله استخوانهای بدن مطهر و بی سرش (بعد از حرف و حدیثهای فراوان در اثبات هویتش و آزمایشات DNA و تایید سردار باقرزاده فرمانده تفحص شهدا ) به همراه ۱۲ دوازده شهید دیگر تفحص و همزمان با شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها در مشهد مقدس تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
روحش،شاد ویادش گرامی
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوم
《بهترین دلیل》
به نقل از مادر شهید:
🌷 روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها #عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند. با اینکه کار هم میکرد، نمره اش همیشه خوب بود.😊😊
🌷 یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه می کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟
آمد چیزی بگوید، #بغض_گلویش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، خاکشوری میکنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم.😳🥺
🌷 این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی _ جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یه کفش کرده بود که: یا باید بری #مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو.😭😔
🌷 سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی #ناز_و_نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟
اسم معلمش را بابغض آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یه دختری دیدم، داشت...😔😡
🌷 شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط #صدای_گریه_اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هممی دانستیم #طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.😭😲
🌷 موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی #سابقهٔ_یک_دروغ هم نداشت. رو همین حساب،پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.😊😇
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سوم
《ویلای جناب سرهنگ(۱) 》
🌷 یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، #روحیه_الهی خودش بود. میگفت اولِ سربازی که اعزام شدیم، رفتیم "صفر_چهار بیرجند" بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم پیش آمد، یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.💚🌺
🌷 هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که #فرمانده_پادگان خودش آمد مابین بچه ها، قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه، به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو، دو سه نفر را انتخاب کرد، من قد بلندی و به قُول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان نزدیک من ایستاد، سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاههای سر تا پایی کرد و انتخابم کرد،،☺️🙃
🌷 یکی آهسته از پشت سرم گفت خوش بحالت!
تا از صف بیرون بروم دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم.
_ دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
_ تا آخر خدمتت کیف میکنی!
بیرون صف یه درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پیش بقیه.
حسابی کنجکاو شده بودم، از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن #افسوسش را می خورن؟!
خیلی ها با حسرت نگاهم میکردند.🤔😳
🌷 یک استوار صدایمان زد و گفت برید لوازمتون را از #آسایشگاه بردارید تا بریم ، زیادی لفتش ندین ها.
باز کنجکاویم بیشتر شد، لوازمم را ریختم داخل کیسه انفرادی و آمدم بیرون.
یک #ماشین_جیپ منتظر بود ، کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا،👮♂🛻
🌷 همراه آن استوار رفتیم بیرجند، چند دقیقه بعد جلوی یک #خانه_بزرگ_و_ویلایی، ماشین ایستاد استوار رو به من کرد و گفت بیا پایین.
خودش رفت زنگ خانه را زد و بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب این خونه هستی. هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.🏡
🌷 مات و مبهوت نگاش میکردم، آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد، چادر گلدار و رنگ رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش #مهلت_حرف_زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کن.😯👉
🌷 از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟
استوار خنده #تمسخر_آمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهایت رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!😳😔
#ادامه_دارد...🔰