_کارگروه ازدواج آسان
#تجربه_من
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
بنده متولد سال ۶۵ هستم و فوق دیپلم مربیگری پیش دبستانی دارم. بیست ساله بودم که همسرم به خواستگاری آمد، با کلی ماجرا سر مهریه ای که می گویند:" کی داده کی گرفته!؟" پدر و مادرم به خاطر حرف اطرافیان روی ١١٠ سکه اصرار داشتند، ولی همسرم می گفت:" من متعهدم مهریه زنمو بدم! اگه هر وقت دختر شما طلب کنه، ماشینمو می فروشم و ١۴ سکه با کمال میل بهش میدم. ولی بیشتر در توانم نیست!"
خلاصه با اصرارهای من، پدرم راضی شد. من عقیده داشتم اگر مردی خوب باشد و در کنارش آرامش داشته باشم، هیچ وقت مهرم را طلب نمی کنم. اگر هم مرد بدی باشد و اذیت کند، می گویم مهرم حلال و جانم آزاد. پس مهریه تضمین خوشبختی نیست. بالاخره همه به توافق رسیدیم و من با ١۴سکه مهریه سر سفره عقد نشستم.
من و همسرم تصمیم گرفتیم برای اینکه زودتر ازدواج کنیم، در یک واحد مستقل کوچک از منزل پدرش، سال های اول زندگی را بگذرانیم تا نیاز به پرداخت پول رهن و اجاره نداشته باشیم.
موقع خرید جهیزیه دوباره اختلاف نظر همسر و والدینم ما را دچار مشکل کرد. اصرار همسرم بر عدم تجمل، نخریدن لوازم غیرضروری و ایرانی بودن کالاها بود، ولی عدم پذیرش این دیدگاه در خانواده من، ناآرامی های زیادی در اواخر دوران عقدمان ایجاد کرد. بالاخره هر دو طرف، کمی از موضع خود کوتاه آمدند و باز هم به توافق رسیدند. تاریخ جشن عروسی تعیین شده بود که متوجه شدم فرشته ای در وجودم در حال پرورش است و بی آنکه بخواهم وارد مرحله جدیدی از زندگی شده ام. من تا ابد دست پدر ومادر مهربانم را می بوسم و قدردان برخورد منطقی شان با این موضوع هستم که می گفتند:"حلال خدا که حروم نشده! الان دختر ما نیاز به آرامش داره تا بتونه این فرشته رو به سلامتی به دنیا بیاره!"
آنها اصلا اجازه ندادند غصه بخورم. مادرم می گفت:" جنین نباید حس کنه تو نمیخوایش! چون تاثیر خیلی بدی روی روحیه و اخلاقش میذاره."
من با دل خوش در شب عروسی، از منزل پر مهر پدرم خداحافظی کردم و به منزل پر عشق همسرم قدم گذاشتم.
عروسی ما در کمال سادگی برگزار شد. تلاشم برای کم خرج بودن مراسم باعث شد زندگی مان را بدون قرض آغاز کنیم. مثلا شام عروسی فقط جوجه کباب بود، در حالی که عُرف خانواده ما، حداقل دو نوع غذا، به علاوه دسر بود. ما حتی خرج شام عروسی را هم از هدایایی که در پاتختی گیرمان آمد پرداخت کردیم و جالب این بود که دقیقا مبلغ هدایا با مبلغ شام و تالار برابر شد.
زندگی مشترک ما در آذرماه ٨۶ آغاز شد و هفت ماه بعد، درد زایمان به سراغم آمد. هربار که دردم شدید می شد، به خودم می گفتم:"میگذره! همونطور که بر مادر و مادر بزرگم گذشت! میگذره و لحظات شیرینش هم میرسه." و گذشت و دختر گلم به سلامتی به آغوشم آمد. بعد از زایمان با اولین شیر دادن به چنان آرامشی رسیدم که غیر قابل توصیف بود.
بعد از تولد دخترم، از آنجا که خیلی به خیاطی علاقه داشتم، کلاس هایش را ادامه دادم و دیپلم خیاطی گرفتم. این حرفه، هم به من آرامش می دهد و هم تا به حال کمک خرج زندگی مان بوده است. برای خودم و بچه هایم لباس می دوزم و یک سالی می شود که دارم دوره تکمیلی می گذرانم تا بتوانم لباس های شکیل تر و جدیدتری بدوزم.
قدم دخترم پر برکت بود و خداوند طی ١٠ سال به او سه خواهر دیگر داد. من که همیشه از نعمت خواهر بی بهره بودم، خداوند برایم جبران کرد و ۴ دختر نازنین را به امانت به دستم سپرد. خیلی خوشحال و سپاسگزارم که برخلاف خودم دخترانم خواهر دارند.
خوشبختانه همسرم هم از اول بسیار دختر دوست بود و همیشه بابت اینکه خدا درهای رحمتش را به سوی ما باز کرده شکرگزار است.
ما هیچ وقت قبل از بارداری، برای داشتن پسر تلاش نکردیم و درمان های رایج سنتی و شیمیایی را برای تعیین جنسیت به کار نبردیم. چون فقط به داشتن فرزند بیشتر فکر می کردیم و اعتقاد داشتیم دختر و پسر بودنش دست خداست. این تفکر همواره مانع از این شد که بگوییم ای کاش این یکی پسر بود، چون ایمان داشتیم و داریم که بی اذن خالق برگ از درخت نمی افتد. دختر کوچکترم، سه ساله بود که خداوند به ما پسری عنایت کرد. گاهی این حرف را از اطرافیان می شنیدیم که:" انقد آوردن تا پسر شد!" ولی قضاوت دیگران مهم نبود.
درآمدمان هم یک حقوق کارمندی است که به لطف خدا برکتش زیاد است. البته خودم هم تلاش می کنم مقتصدانه خرج کنم. مثلا لباس بچه های بزرگتر را نگه می دارم و برای بعدی ها استفاده می کنم و به آنها یاد داده ام وسایل و اسباب بازی هایشان را درست استفاده کنند تا به درد بچه های بعدی هم بخورد.
الان با عشق خانه دار و فرزند پرورم و از زندگی ام بسیار راضی و خشنود هستم. من و همسرم در هر مسئله ای، راضی به تقدیر الهی بوده و هستیم و یقین داریم آنچه او برای انسان مقدر می کند، بهترین بهترین هاست.