eitaa logo
سبک‌ زندگی کریمانه
1.3هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
8.8هزار ویدیو
154 فایل
با لبیک به ندای امام خامنه ای بایاری حق سعی در ترویج #سبک_زندگی_اسلامی داریم و مباحثی شامل خانواده و همسرداری،تربیت فرزند ،نکات اخلاقی ،...ارائه می دهیم حسینی/ مشاور ارشد خانواده ارتباط با مشاور > @fotros2 ارسال مطالب نویسنده با حفظ لینک کانال ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۳۴ ۲۲ ساله بودم که زن میخواستم، هرجا میرفتم خواستگاری نمیشد، تا این که از طرف مسجد محله مون رفتیم مشهد زیارت امام رضا علیه السلام، ازش خواستم که منو، داماد کنه و سرپرستیم رو قبول کنه و برام زن بگیره یه دختری که خودش مدنظرش باشه. آخه با حرفایی که از ازدواجای یک ساله میشنیدم، ترسیده بودم. نمیخواستم ازدواج ناموفقی داشته باشم، توی شهر های بزرگ ریسک ازدواج غیر فامیکی خیلی بالاست، از طرفی هم توی فامیل دختر هم رده سنی من نبود. تا اینکه با یه خانواده ای آشنا شدیم و به صورت سنتی ازدواج کردیم و ۱۶ تیر ۹۸ شب تولد امام رضا تو حرم خودش عقد کردیم، سال ۱۴۰۰ شب تولد حضرت زهرا عروسی کردیم. ۳ماه بعد همسرم بهم گفت من تنهام احساس شدید تنهایی می کنم و واقعا بهتره که الان تا سالمیم و مشکلی نیست بچه دار بشیم من هم از خدا خواسته قبول کردم چون خانمم مشکل کیست تخمدان داشت رفتیم دکتر، سه ماه دارو استفاده کرد و بعدش خوب شد و بعدش هم به طور طبیعی بچه دار شدیم. ۸ ماه از عروسی گذشته بود و ما صاحب فرزند شده بودیم اطرافیان فهمیدن و به شدت با ما برخورد می کردند که چرا الان، هنوز زوده، هنوز بچه اید خودتون، همسرت ضعیفه، تو داری به اون ظلم می کنی، اما گوش هیچ کدوم مون بدهکار نبود. شش هفته که بود رفتیم واسه سونو تو سونوگرافی گفت که کیسه آب جنین دیده میشه اما جنین دیده نمیشه صبر کنید شاید هنوز زوده، تو آزمایشا عدد بتا بالا بود، آزمایش سن بارداری رو ۸ هفته میزد، وقتی رفتیم سونوگرافی فهمیدیم که بچه ها دوقلون، به خاطر همین عدد بتا بالا بوده گفت که زوده، سه هفته دیگه بیاید برای سونو قلب، سه هفته شد و رفتیم دیگه ۸ هفته بود زهرا، با کلی شوق رفتیم دوباره سونوگرافی، بعد از سونوگرافی دوباره گفتند که جنین داخل کیسه ها دیده نمیشه برید و دو هفته دیگه بیاین که میشه ۱۰ هفته، که اگر نبود احتمالا بارداری پوچه... همینجوری تو خیابونای شیراز پرسه میزدیم و ناراحت بودیم، آخرای شب بود رفتیم شاه چراغ زیارت کردیم و برگشتیم خونه. پسر خالم زنگ زد چون فرداش فاطمیه اول بود گفت قرار تو خونه مون سمنو بپزیم ما رو دعوت کرد که بریم هم توی پخت سمنوی حضرت زهرا شرکت کنیم هم خونه شون روضه بود با کمال میل رفتیم، تا صبح سمنو هم می زدیم همش دعا میکردم نذر می کردم که ما دو هفته دیگه بریم و جنینا رو ببینه. دو روز بعد رفتیم پیش متخصص زنان، گفتم که حاضرم همه کاری بکنم، حاضرم، کلی پول بدم هرچند که از نظر مالی اوضاع بدی داشتم، به دکتره گفتم تو یه کاری بکن تو یه دارویی بده این بچه ها سقط نشه، یه خورده دارو داد بعد دو هفته توی ۱۰ هفته رفتیم سونو با کمال تعجب دو تا جنین دیده شد، وقتی صدای قلب هر دو شون رو پخش کرد، انگار تمام دنیا مال من بود خوشحال و خرم رفتیم مطب متخصص زنان واسش گل و شیرینی گرفتم ازش تشکر کردم گفتم که هرچی دارم از تو دارم به خاطر داروهای تو بوده و این بچه ها را از تو می دونم. برگشتیم خونه به خانواده ها گفتیم بچه ها دوقلون در کمال صحت و سلامتی، پدر خانمم از شهرستان اومد شیراز از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، چند روزی شیراز موندن و با هم برگشتیم خونه پدرخانمم اینا، پدر خانمم همه فامیلشو دعوت کرد و یه سور حسابی داد. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۴ همه فهمیدن و یه عده خوشحال، یه عده که چرا الان و زوده و از این مزخرفات، دو روز موندیم و برگشتیم خونه. وقتی برگشتیم شیراز به مامانم گفتم که بابای زهرا سور بزرگی داده به جای اینکه خوشحال بشه چهرش در هم رفت و گفت خدا بخیر کنه از چشم بد گفتم مامان ولم کن این مزخرفات و اینا همش خرافات چشم زخمی نیست لبخند تلخی زد و رفت. برگشتیم خونه یه چایی دم کردم و نشستیم دوتایی باهم خوردیم در حال خیال پردازی و خیال بافی برای دوقلوها بودیم که صدای انفجار مهیب همه چیز رو خراب کرد، هود در حالی که خاموش بود اتصالی کرد و آتیش گرفت، به خاطر حرارت شیشه های شکست و ریخت رو گاز... خدا را شکر انقدری گسترش پیدا نکرد و خاموشش کردم، هرچه همسایه ها رو صدا میکردم کسی نبود، عصر جمعه بود و همه تفریح بودن، طرفهای ساعت ۹ شب همسایمون اومد، خانم خیلی خوبی بود موضوع بهش گفتم زهرا رو برد خونه خودشون تا من خونه رو تمیز کنم، رفتیم خونه شون و شام خوردیم و زهرا را آوردم خونه فردا صبح رفتم و صدقه دادم. دو سه روز گذشت، خانمم سرگیجه داشت. فشار شو گرفتم ۱۰ روی ۷ بود، یکم آب قند بهش دادم که فشارش برگرده شام خوردیمو گفت بدتر شدم، دوباره فشارش گرفتم این بار ۹ روی ۶ بود، چند وقتی بود حقوق نداده بودند، دستم بد خالی بود حتی پول آژانس نداشتم برم بیمارستان به بابام زنگ زدم گفت وضع من بهتر از تو نیست، به همون همسایمون گفتم بنده خدا کارتش رو بهم داد و همراهمون اومد با هم رفتیم بیمارستان، معاینه کردن گفتن چیز خاصی نیست یه سرم زدن گفتن خوب میشه ساعت یک و نیم شب برگشتیم خونه از همسایه هم خیلی تشکر کردم واقعا مثل یک خواهر دلسوز بود واسم. از خستگی خوابم برده بود. طرفای ساعت ۳ شب زهرا بیدار میشه و یه دل درد عجیب می‌گیرد اما منو بیدار نمی کنه، یه ۴۵ دقیقه طول میکشه و بعدش آروم میشه این درد صبح که بیدار شدم بهم گفت یه چیزی بهت بگم نمی ترسی؟ گفتم نه بگو، گفت که همچین چیزی شده، گفتم الان چطوری گفت خیلی سبکم، احساس سبکی می کنم آنچنان سبک که انگار باردار نیستم. گفتم خوب خداروشکر احساس سبکی چیز خوبیه. ۱۲ هفته شده بود و سونو سلامت جنین در ۱۲ هفتگی داشت، از قضا اون روز ۱۶ بهمن، سالگرد عروسیمون بود. وقتی رفتیم سونو گفت که قلب بچه ها ایستاده و شما خبر دار نیستین، دنیا رو سرم خراب شد، عین کسی که عزیزش مرده باشه تو مطب دکتر گریه میکردیم. رفتم پیش متخصص زنان گفت به خاطر همون اتفاق ترسناک بوده که ترسیده قلب بچه از کار افتاده، رفتیم خونه، چند روز بعدبا داروی گیاهی تو خونه به طور طبیعی سقط شدن، خیلی روزهای سختی بود. خالم زنگ زد گفت پشت پنجره فولادم، هر حرفی داری به امام رضا بگو خیلی عصبی بودم، حرف بدی به امام رضا علیه السلام زدم که انشالله خدا و امام رضا منو ببخشن. شب خوابیدیم و خواب دیدم بهم گفتن هیچ کس مقصر نیست، مقصر خودتی که فکر کردی دکتر، خداست. فکر کردی با پول میتونی همه کاری کنی، حالا به همون دکتر بگو که اگه میتونه زنده شونه کنم ببینم اون قادره زندگی بده یا بگیره یا خدای خالق؟ وقتی بیدار شدم، به شدت شرمنده شدم. فهمیدم که چه اشتباهی کردم، بنده فانی رو خدا دیدم. بعد از این اتفاق فهمیدم که قدرت دست خداست و من هیچ قدرتی ندارم به بندگی خودم رضا شدم، زنگ زدم خالم گفتم دوباره گوشی بده به امام رضا خیلی ازش معذرت خواستم، ازش حلالیت طلبیدم. چند وقتی گذشت اما انگار دیگه فایده ای نداشت زندگیم داشت از هم میپاشید. زهرا از اون ور افسردگی گرفته بود، من از اون بدتر جوری که زهرا من رو آرام می کرد تا خودش، چهل روز که از سقط بچه ها گذشت همه چیز بدتر شد صاحب خونه زنگ زد و گفت که بلند شید از سرکار زنگ زدند و گفتند که تعدیل نیرو میکنیم و اخراج شدم و به خاطر ۲ میلیون بدهی یکی از قسطای وام که پرداخت نکرده بودم، مدام زنگ می زدن... با خودم گفتم همه چیز تموم شد این زندگیم شد همون زندگی یک ساله.... ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۴ به هرکی رو زدم از پدر و اقوام و دوستان اما هر کسی گفت دست من خالیه یا نداریم یا نمیتونم تا این که یک پلاک طلا داشتیم فروختم ۳ میلیون، دو میلیونشو قسط دادم با یک میلیون بلیط گرفتم برای مشهد به زهرا گفتم تنها کسی که میتونه گره از این مشکل باز کنه فقط امام رضاست. تولد امام حسین بود گفتم شب برو مسجد تو مسجد امشب جشنه، موقع بدرقم دلش شکست گفت منم ببر، گفتم اما فقط به اندازه یک نفر پول داریم فقط بریم و بیایم که تو حرم بخوابیم و غذایی هم نخوریم میخوای تو برو، گفت نه تو برو... خداحافظی کردیم و رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم و رفتم، شب طرف‌های ساعت ده بود رسیده بودم یزد، گوشیم زنگ خورد پسر خالم بود صدا قطع و وصل میشد اوایل نمیفهمیدم چی میگه تا اینکه صدا درست شد، گفت امشب تو مسجد قرعه کشی سفر زیارت مشهد کردن اسم زهرا در اومده امام رضا طلبید زهرا رو، پشت تلفن گریه می کردم‌. فهمیدم که راه درست رفتم. خیلی از خدا تشکر کردم. وقتی رسیدیم مشهد رفتم تو حرم یکی از خادمان کفش داری صحن آزادی منو دید، به شوخی گفت چقدر شبیه داعشیها هستی پسرم... لبخند تلخی زدم و گفتم داعشی که به امام رضا پناه آورده، پاشو کرد تو یه کفش که واسم باید توضیح بدی که چرا اومدی و مشکلت چیه، همه چیزو واسش توضیح دادم، گفت غمت نباشه من میگم چه کار کنی که امام رضا حاجت بده... رفتم مشهد و امام رضا همه چیز را درست کرد. فردا صبحش از شرکت زنگ زدن که نگهبان روز شرکت دیگه نمیخواد بیاد شیراز، تو برگرد سرکار و جاشو پر کن. انگار دنیا رو بهم دادن دعام مستجاب شده بود امام رضا حاجتمو داده بود گفتن که زود برگرد بلیط گرفتم رفتم واسه خداحافظی پیشه امام رضا گفتم یا امام رضا کارم درست شد اما بچه می خوام مشکل بچه رو هم درست کن، خونه رو هم درست کن بدهکاریم رو هم درست کن، زهرا منو با امید پیش تو فرستاده، دست خالی برم نگردون ... ۵۳ روز بود که از سفر مشهد می گذشت، ایام شهادت امام علی علیه السلام بود. داشتیم اسباب‌کشی میکردیم خونه خوبی گیرم اومده بود اما هنوز خبری از بچه نبود، وسط اسباب کشی زهرا حالش بد شد دل درد بدی گرفته بود، رفتیم دکتر گفت برین سونوگرافی، رفتیم سونوگرافی و متوجه شدیم که خانمم مجدد بارداره، از خوشحالی گریه می کردیم. یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردم و ذبح کردم اما این بار به کسی نگفتم که خانمم بارداره حتی به پدر و مادرم... شب عید غدیر رفتیم برای سونوگرافی تعیین جنسیت گفت که پسره خدا رو شکر کردم دنبال اسم خوب می گشتیم این بچه همه چیزش به امیرالمومنین گره خورده بود، تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم حیدر خیلی عاشق این اسم بودیم و اسم با مسما بود، بخاطر تجربه تلخ قبلی تا ماه های آخر بارداری چیزی به خانواده ها نگفتیم. همه کارای خونه از پخت و پز و جارو وبشور و بساب رو خودم میکردم چون زهرا استراحت مطلق بود، پدر مادر زهرا راهشان دور بود نمیتونستن بیان، پدر و مادر خودمم بخاطر پله ها نمیومدن... شب فاطمیه اول امیر حیدر دنیا اومد، تو این مدت تو هر چیزی گیر میکردم، سریع رو میکردم به حرم امام رضا ازش کمک میخواستم. الان امیرحیدر هفت ماهشه و همه چیز درست شده و من و زهرا هر چی داریم از علی بن موسی الرضا داریم، پسرمون، زندگی شیرین و سادمون، سلامتی مون، و همین نیمچه ایمان... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075