eitaa logo
سبک‌ زندگی کریمانه
1.3هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
154 فایل
با لبیک به ندای امام خامنه ای بایاری حق سعی در ترویج #سبک_زندگی_اسلامی داریم و مباحثی شامل خانواده و همسرداری،تربیت فرزند ،نکات اخلاقی ،...ارائه می دهیم حسینی/ مشاور ارشد خانواده ارتباط با مشاور > @fotros2 ارسال مطالب نویسنده با حفظ لینک کانال ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
به مال و منال نیست که... فقر و غنا بیش از آن‌که یک مفهوم اقتصادی و عینی باشند، یک مفهوم روحی و روانی‌اند. اساساً غنا به معنای👈 بی‌نیازی است نه دارایی، فقر به معنای👈 نیازمندی است نه نداری مال و ثروت یکی از لوازم احساس بی‌نیازی است نه این‌که معنای اصلی آن باشد. بر اساس این تفسیر، غنا یعنی👈 برخورداری از احساس بی‌نیازی در درون و انسان غنی کسی است که چنین احساسی دارد، هرچند از امکانات مادی بی‌بهره باشد؛ فقر یعنی👈 داشتن احساس نیازمندی در درون و انسان فقیر کسی است که چنین احساسی دارد، هرچند از امکانات برخوردار باشد. بنابراین صرف داشتن امکانات زندگی، موجب رضایت نمی‌شود و نداشتن آن، موجب نارضایتی نمی‌گردد. فلذا مشخص می‌شود که👈 چرا برخی از ثروتمندان ناراضی‌اند و برخی فقرا، راضی و پر جمعیت!!! 📚 هفت خوان خیالی، ص ۲۹ اللَّهُمَ‏ أَغْنِنِي‏ بِغِناکَ وَ بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ َ يَا حَيُ‏ يَا قَيُّومُ 🆔@sabkezendegikareemane 🍃 💐 s.hoseini
✅ به این چیزها فکر نکن... برادرزاده‌ی امام: ‏‏یک بار دخترم به آقا گفت: آقا یک پسر دارم. امام فرمودند: مریم سعی کن بچه‌دار‏‎ ‎‏شوی. گفت: آنقدر خانه‌مان کوچک است که اگر راه برویم به هم می‌خوریم، چطور‏‎ ‎‏بچۀ بیشتری بیاریم[؟]. آقا فرمودند: به این چیزها فکر نکن. بچه پیدا کن. آن هم‏‎ ‎‏دختر، دختر اولاد است 📚 پدر مهربان https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
سال ۸۲ بود که همسرم به خواستگاریم اومد، من اون موقع ۱۵ سال داشتم و از اونجایی که درسم خیلی خوب بود به خانواده ام اعلام کردم که دوس دارم درس بخونم و فعلا به ازدواج فکر نمیکنم. همسرم جواب من رو قبول نکردن و با فرستادن واسطه هایی سعی داشتند که من را راضی کنند. البته من بدون هیچ تحقیق و شناختی از ایشون و فقط به خاطر درس خواندن جواب رد می دادم. کم کم با تعریف واسطه ها از این آقای خوب و باتقوا، به فکر افتادم که کمی اطلاعات در مورد اخلاق و رفتارشون کسب کنم. بیشتر افرادی که واسطه خواستگاری ما بودند صفت ایمان و مهربانی ایشون رو گوشزد می‌کردند... حدود یکسال بعد از خواستگاری، من به این نتیجه رسیدم که به ایشون جواب مثبت بدم ولی خجالت و شرم این پاسخ را به تعویق انداخت و بی مورد یکسال دیگر از زندگیم تلف شد و من هنوز حسرت این دو سال را می‌خورم که می‌تونست پر از خاطرات شیرین من و آقایی باشه. خلاصه سال ۸۵ عقد کردیم و من همچنان درس می‌خوندم. همسرم یک کارگر کارگاه تراشکاری و تزریق پلاستیک بود و وقتی با من ازدواج کرد شد سر کارگر و این از برکات ازدواج ما بود. همسرم در کنار کارش با وجود اینکه درس نخوانده بود، در فعالیتهای فرهنگی و مذهبی و هیات امنا مسجد و هم چنین فعالان محلی حضور پررنگ داشت و من از اینکه او همیشه در حال فعالیت بود خوشحال بودم و نداشتن مدرک تحصیلی بالا اصلا برایم مهم نبود. البته ایشون مطالعات خیلی گسترده ای در همه زمینه ها داشتند. خلاصه کنکور دادم و به پیشنهاد پدر شوهر و پدرم و البته از روی علاقه خودم رشته کشاورزی رو انتخاب کردم و دلیل دیگر هم این بود که دانشگاه محل تحصیلم به شهر مشهد که محل زندگی همسرم بود، نزدیکتر بود. قبول شدن در دانشگاه همانا و عروسی گرفتن ما هم همانا. من و همسرم در طی سالهای عقد وسائل لازم برای زندگی را با همدیگه آماده کردیم و شاید باورتون نشه هنوز که هنوزه، نمیدونم دقیقا کدومها رو من خریدم، کدومها رو آقایی... خیلی خیلی مختصر و اینکه هر جا مسافرت می‌رفتیم یا برای دور زدن و تفریح یک تکه از وسائلمان را میخریدیم و اینجوری دفتر خاطراتمان در خانه و در بین وسیله هایمان همیشه بازه و آن روز های زیبا را به ما یادآوری میکنه. برای مراسم عروسی از آنجا که خانواده همسرم مراسمات پر سر وصدا داشتند من و آقایی تصمیم گرفتیم سفر سوریه را انتخاب کنیم تا در طول این سفر قبل از اینکه بخواهیم به خانه خودمان برویم انشالله با دست کوچک حضرت رقیه دوام زندگی مان را امضا کنیم. همین گونه هم شد بعد از سفر ولیمه ناهار دادیم من و همسرم به سنت ها پیامبر توجه خاص داریم ولیمه ناهار ما باعث تعجب همه شده بود. مهمانها خیلی زیاد نبودند در حد کسانی که دوست داشتند برای عروسی ما شادی کنند. با آرایش و لباس عروس خیلی ساده و دوست داشتنی، بدون هیچ استرسی از کم و کسریها، از این اتفاق بزرگ لذت بردیم. جهیزیه من واقعا مختصر بود و همون روز اول حرفهایی پشت سر جهیزیه گفته شد ولی از عشق من و همسرم حتی یک ذره کم نشد و اصلا باعث ناراحتی ما نشد چون سلیقه و خواسته خودمان و کسب رضای الهی خیلی اهمیت بیشتری داشت از حرفهای اطرافیان. قبل از اذان مغرب و عشا من و همسرم وارد خانه ی خودمان شدیم و طبق سنت زیبای پیامبر، همسرم پاهای من را شست و آب را جلوی در خانه ریخت و با هم نماز شکر خواندیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۵۶ انقدر هر روز رفتم اونجا که کلافه شدن، یک ماه نگذشت بهمون زنگ زدن که بیاید یه مورد هست، از خوشحالی داشتم پرواز می‌کردم، این قضیه رو به هیچ کسی نگفته بودیم، مشورت نکردیم، میدونستیم اگه بگیم مخالفت میکنن، خلاصه اینکه بچه عزیزمو دیدم الهی مامان براش بمیره که انقدر ناز بود، داشتم سکته می‌کردم. همش چندروزش بود، فورا همون روز رفتیم سیسمونی خریدیم، هر چیزی نیاز بود گرفتیم، چند روز بعد رفتیم پسر عزیزمو تحویل گرفتیم، بعد با خانواده همسرم و خودم واتساپ تماس گرفتیم و گفتیم که بابا مامان شدیم. 😍 همه تعجب کرده بودن فکر میکردن بچه رو دزدیدیم🤣🤣🤣🤣 افتادن تو عمل انجام شده، تبریک گفتن ولی همش پیام میدادن که الکی میگید، شوخی می‌کنید، گناه داشتن همچنان هنگ کرده بودن مام فقط میخندیدیم😆😆😆 برخلاف تصوری که داشتیم وقتی رفتیم خونه مادرامون، خیلی همه تحویل گرفتن از ذوق انگار واقعا من زایمان کردم، هیچ کسی هیچی نپرسید هیچ کسی دیگه ناراحتی نمیکرد که ما بچه نداریم، رفتار ما باعث شد که اجازه ندیدم کسی برامون تصمیم بگیره کسی برامون ناراحتی کنه، نوع زندگی ما دست خودمون بود. از اینکه این تصمیم رو گرفتیم به شدت خوشحالم طوری که اگه شاید فیزیولوژیکی بچه دار می‌شدیم، انقدر ذوق نمیکردم. بعد اومدن پسرم، خونه خریدیم، ماشین خریدیم، واقعا خیر و برکت رو به معنای واقعی احساس کردیم. همیشه از خودم میپرسم کسی که توانایی بارداری رو داره چرا اقدام نمیکنه؟ مگه تو این دنیا لذتی، بزرگتر از داشتن بچه وجود داره مگه، اون کسی که هم دکتر گفته بچه دار نمیشه، چرا انقدر خودشو دردسر میده آسیب به خودش می‌زنه، ناراحتی می‌کنه تا آخر عمر خودشو از داشتن یه بچه محروم می‌کنه، مگه اون بچها که پدر و مادر ندارن، دیگه حق زندگی ندارن؟؟؟ خدا ما رو انتخاب کرده بود ک این مسیر رو بیایم و خوشحالم از اینکه سربلند شدیم تو این امتحان ،اگه تنها رسالت من تو این دنیا این بود که همچین تصمیمی رو بگیرم بهش افتخار میکنم از ته قلبم میگم خداااااااایا ممنونتم. پسرم زیباترین، باهوش ترین، عاقل ترین بچه این دنیاس، تو این چند سال یکبار ما رو اذیت نکرده، دردسری نداشته، فقط خوشحالی بوده و خنده، به حدی قیافش به ما رفته که بقیه شک کردن که نکنه واقعا مال خودمونه همچنان شوخی میکنیم🤣🤣🤣🤣 یه نکته بگم تا یادم نرفته، اون موقع که گفتم خانواده همسرم راضی نبودن برای ازدواج ما، الان که انقدر منو دوس دارن همش همیشه میگن مارو حلال کنید که زندگیتون عقب افتاد زودتر با هم ازدواج نکردید. از همه کسایی که به هر دلیلی توانایی بچه دار شدن رو ندارن، می خوام که به این گزینه هم فکر کنن، با خدا معامله عاشقانه کنید. طوری کمکتون میکنه که خودتون میمونید🤗 خانم عزیزی که هزارتا دلیل میاری که باردار نشی، منم میدونم به اندامت فکر می کنی، منم میدونم به دوران بارداری و زایمان فکر میکنی، منم میدونم گرونی هست، منم میدونم بچه بزرگ کردن سخته، منم میدونم شب نخوابی، از شیر گرفتن، از پوشک گرفتن، دندون درآوردن بچه چقدر سخته، میدونم فاصله کم بچها برات سخته، همش پر از مسئولیته، ولی کاش یه بار فقط یه بار به مراکز ناباروری سر بزنی، ببینی چقدر از زنا و مردا اونجا دارن با ناامیدی راه درمان رو میرن، بخوان شروع کنن به درمان الان باید از ۱۰۰ میلیون هزینه کنن، شما که میتونی بدون دردسر مادر بشی چرا داری گارد میگیری، اون دنیا جلوی امام زمان باید جوابگو باشی که نسل شیعه رو تداوم ندادی... به امید خوشبختی تمام مردم عالم یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» 🍃🌸 https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
فرزند بخواه... در کتاب الکافی به نقل از بکر بن صالح آمده است که فردی خدمت امام موسی کاظم علیه السلام عرض کرد که: «مدت ۵ سال است که از فرزنددار شدن خوددای کرده ام و این بدان جهت است که همسرم آن را ناخوش می دارد و می گوید: به خاطر کمی مال، پرورش آنان برای من سخت است. نظر شما چیست؟! ✨حضرت می فرمایند: « فرزند بخواه؛ چرا که خداوند روزی آنان را می دهد.» کانال«دوتا کافی نیست» https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
🌷همه ما   دعای شریف رو  زمزمه کردیم، 🌷اما؛ دقت کردیم به فراز ۷۹این دعا؟؟ 🌷﴿يا رازِقَ الطِّفلِ الصَّغيرِ ای روزی رسان کودک خردسال﴾ 🌷 ⭕️پس چرا تا اسم نی نی جدید 👶 میاد به   توجهی نداریم؟؟ 🍃یادمون نره ماخودمون هم سر سفره برکت خدا نشستیم...!
۷۳۴ ۲۲ ساله بودم که زن میخواستم، هرجا میرفتم خواستگاری نمیشد، تا این که از طرف مسجد محله مون رفتیم مشهد زیارت امام رضا علیه السلام، ازش خواستم که منو، داماد کنه و سرپرستیم رو قبول کنه و برام زن بگیره یه دختری که خودش مدنظرش باشه. آخه با حرفایی که از ازدواجای یک ساله میشنیدم، ترسیده بودم. نمیخواستم ازدواج ناموفقی داشته باشم، توی شهر های بزرگ ریسک ازدواج غیر فامیکی خیلی بالاست، از طرفی هم توی فامیل دختر هم رده سنی من نبود. تا اینکه با یه خانواده ای آشنا شدیم و به صورت سنتی ازدواج کردیم و ۱۶ تیر ۹۸ شب تولد امام رضا تو حرم خودش عقد کردیم، سال ۱۴۰۰ شب تولد حضرت زهرا عروسی کردیم. ۳ماه بعد همسرم بهم گفت من تنهام احساس شدید تنهایی می کنم و واقعا بهتره که الان تا سالمیم و مشکلی نیست بچه دار بشیم من هم از خدا خواسته قبول کردم چون خانمم مشکل کیست تخمدان داشت رفتیم دکتر، سه ماه دارو استفاده کرد و بعدش خوب شد و بعدش هم به طور طبیعی بچه دار شدیم. ۸ ماه از عروسی گذشته بود و ما صاحب فرزند شده بودیم اطرافیان فهمیدن و به شدت با ما برخورد می کردند که چرا الان، هنوز زوده، هنوز بچه اید خودتون، همسرت ضعیفه، تو داری به اون ظلم می کنی، اما گوش هیچ کدوم مون بدهکار نبود. شش هفته که بود رفتیم واسه سونو تو سونوگرافی گفت که کیسه آب جنین دیده میشه اما جنین دیده نمیشه صبر کنید شاید هنوز زوده، تو آزمایشا عدد بتا بالا بود، آزمایش سن بارداری رو ۸ هفته میزد، وقتی رفتیم سونوگرافی فهمیدیم که بچه ها دوقلون، به خاطر همین عدد بتا بالا بوده گفت که زوده، سه هفته دیگه بیاید برای سونو قلب، سه هفته شد و رفتیم دیگه ۸ هفته بود زهرا، با کلی شوق رفتیم دوباره سونوگرافی، بعد از سونوگرافی دوباره گفتند که جنین داخل کیسه ها دیده نمیشه برید و دو هفته دیگه بیاین که میشه ۱۰ هفته، که اگر نبود احتمالا بارداری پوچه... همینجوری تو خیابونای شیراز پرسه میزدیم و ناراحت بودیم، آخرای شب بود رفتیم شاه چراغ زیارت کردیم و برگشتیم خونه. پسر خالم زنگ زد چون فرداش فاطمیه اول بود گفت قرار تو خونه مون سمنو بپزیم ما رو دعوت کرد که بریم هم توی پخت سمنوی حضرت زهرا شرکت کنیم هم خونه شون روضه بود با کمال میل رفتیم، تا صبح سمنو هم می زدیم همش دعا میکردم نذر می کردم که ما دو هفته دیگه بریم و جنینا رو ببینه. دو روز بعد رفتیم پیش متخصص زنان، گفتم که حاضرم همه کاری بکنم، حاضرم، کلی پول بدم هرچند که از نظر مالی اوضاع بدی داشتم، به دکتره گفتم تو یه کاری بکن تو یه دارویی بده این بچه ها سقط نشه، یه خورده دارو داد بعد دو هفته توی ۱۰ هفته رفتیم سونو با کمال تعجب دو تا جنین دیده شد، وقتی صدای قلب هر دو شون رو پخش کرد، انگار تمام دنیا مال من بود خوشحال و خرم رفتیم مطب متخصص زنان واسش گل و شیرینی گرفتم ازش تشکر کردم گفتم که هرچی دارم از تو دارم به خاطر داروهای تو بوده و این بچه ها را از تو می دونم. برگشتیم خونه به خانواده ها گفتیم بچه ها دوقلون در کمال صحت و سلامتی، پدر خانمم از شهرستان اومد شیراز از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، چند روزی شیراز موندن و با هم برگشتیم خونه پدرخانمم اینا، پدر خانمم همه فامیلشو دعوت کرد و یه سور حسابی داد. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۴ همه فهمیدن و یه عده خوشحال، یه عده که چرا الان و زوده و از این مزخرفات، دو روز موندیم و برگشتیم خونه. وقتی برگشتیم شیراز به مامانم گفتم که بابای زهرا سور بزرگی داده به جای اینکه خوشحال بشه چهرش در هم رفت و گفت خدا بخیر کنه از چشم بد گفتم مامان ولم کن این مزخرفات و اینا همش خرافات چشم زخمی نیست لبخند تلخی زد و رفت. برگشتیم خونه یه چایی دم کردم و نشستیم دوتایی باهم خوردیم در حال خیال پردازی و خیال بافی برای دوقلوها بودیم که صدای انفجار مهیب همه چیز رو خراب کرد، هود در حالی که خاموش بود اتصالی کرد و آتیش گرفت، به خاطر حرارت شیشه های شکست و ریخت رو گاز... خدا را شکر انقدری گسترش پیدا نکرد و خاموشش کردم، هرچه همسایه ها رو صدا میکردم کسی نبود، عصر جمعه بود و همه تفریح بودن، طرفهای ساعت ۹ شب همسایمون اومد، خانم خیلی خوبی بود موضوع بهش گفتم زهرا رو برد خونه خودشون تا من خونه رو تمیز کنم، رفتیم خونه شون و شام خوردیم و زهرا را آوردم خونه فردا صبح رفتم و صدقه دادم. دو سه روز گذشت، خانمم سرگیجه داشت. فشار شو گرفتم ۱۰ روی ۷ بود، یکم آب قند بهش دادم که فشارش برگرده شام خوردیمو گفت بدتر شدم، دوباره فشارش گرفتم این بار ۹ روی ۶ بود، چند وقتی بود حقوق نداده بودند، دستم بد خالی بود حتی پول آژانس نداشتم برم بیمارستان به بابام زنگ زدم گفت وضع من بهتر از تو نیست، به همون همسایمون گفتم بنده خدا کارتش رو بهم داد و همراهمون اومد با هم رفتیم بیمارستان، معاینه کردن گفتن چیز خاصی نیست یه سرم زدن گفتن خوب میشه ساعت یک و نیم شب برگشتیم خونه از همسایه هم خیلی تشکر کردم واقعا مثل یک خواهر دلسوز بود واسم. از خستگی خوابم برده بود. طرفای ساعت ۳ شب زهرا بیدار میشه و یه دل درد عجیب می‌گیرد اما منو بیدار نمی کنه، یه ۴۵ دقیقه طول میکشه و بعدش آروم میشه این درد صبح که بیدار شدم بهم گفت یه چیزی بهت بگم نمی ترسی؟ گفتم نه بگو، گفت که همچین چیزی شده، گفتم الان چطوری گفت خیلی سبکم، احساس سبکی می کنم آنچنان سبک که انگار باردار نیستم. گفتم خوب خداروشکر احساس سبکی چیز خوبیه. ۱۲ هفته شده بود و سونو سلامت جنین در ۱۲ هفتگی داشت، از قضا اون روز ۱۶ بهمن، سالگرد عروسیمون بود. وقتی رفتیم سونو گفت که قلب بچه ها ایستاده و شما خبر دار نیستین، دنیا رو سرم خراب شد، عین کسی که عزیزش مرده باشه تو مطب دکتر گریه میکردیم. رفتم پیش متخصص زنان گفت به خاطر همون اتفاق ترسناک بوده که ترسیده قلب بچه از کار افتاده، رفتیم خونه، چند روز بعدبا داروی گیاهی تو خونه به طور طبیعی سقط شدن، خیلی روزهای سختی بود. خالم زنگ زد گفت پشت پنجره فولادم، هر حرفی داری به امام رضا بگو خیلی عصبی بودم، حرف بدی به امام رضا علیه السلام زدم که انشالله خدا و امام رضا منو ببخشن. شب خوابیدیم و خواب دیدم بهم گفتن هیچ کس مقصر نیست، مقصر خودتی که فکر کردی دکتر، خداست. فکر کردی با پول میتونی همه کاری کنی، حالا به همون دکتر بگو که اگه میتونه زنده شونه کنم ببینم اون قادره زندگی بده یا بگیره یا خدای خالق؟ وقتی بیدار شدم، به شدت شرمنده شدم. فهمیدم که چه اشتباهی کردم، بنده فانی رو خدا دیدم. بعد از این اتفاق فهمیدم که قدرت دست خداست و من هیچ قدرتی ندارم به بندگی خودم رضا شدم، زنگ زدم خالم گفتم دوباره گوشی بده به امام رضا خیلی ازش معذرت خواستم، ازش حلالیت طلبیدم. چند وقتی گذشت اما انگار دیگه فایده ای نداشت زندگیم داشت از هم میپاشید. زهرا از اون ور افسردگی گرفته بود، من از اون بدتر جوری که زهرا من رو آرام می کرد تا خودش، چهل روز که از سقط بچه ها گذشت همه چیز بدتر شد صاحب خونه زنگ زد و گفت که بلند شید از سرکار زنگ زدند و گفتند که تعدیل نیرو میکنیم و اخراج شدم و به خاطر ۲ میلیون بدهی یکی از قسطای وام که پرداخت نکرده بودم، مدام زنگ می زدن... با خودم گفتم همه چیز تموم شد این زندگیم شد همون زندگی یک ساله.... ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۴ به هرکی رو زدم از پدر و اقوام و دوستان اما هر کسی گفت دست من خالیه یا نداریم یا نمیتونم تا این که یک پلاک طلا داشتیم فروختم ۳ میلیون، دو میلیونشو قسط دادم با یک میلیون بلیط گرفتم برای مشهد به زهرا گفتم تنها کسی که میتونه گره از این مشکل باز کنه فقط امام رضاست. تولد امام حسین بود گفتم شب برو مسجد تو مسجد امشب جشنه، موقع بدرقم دلش شکست گفت منم ببر، گفتم اما فقط به اندازه یک نفر پول داریم فقط بریم و بیایم که تو حرم بخوابیم و غذایی هم نخوریم میخوای تو برو، گفت نه تو برو... خداحافظی کردیم و رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم و رفتم، شب طرف‌های ساعت ده بود رسیده بودم یزد، گوشیم زنگ خورد پسر خالم بود صدا قطع و وصل میشد اوایل نمیفهمیدم چی میگه تا اینکه صدا درست شد، گفت امشب تو مسجد قرعه کشی سفر زیارت مشهد کردن اسم زهرا در اومده امام رضا طلبید زهرا رو، پشت تلفن گریه می کردم‌. فهمیدم که راه درست رفتم. خیلی از خدا تشکر کردم. وقتی رسیدیم مشهد رفتم تو حرم یکی از خادمان کفش داری صحن آزادی منو دید، به شوخی گفت چقدر شبیه داعشیها هستی پسرم... لبخند تلخی زدم و گفتم داعشی که به امام رضا پناه آورده، پاشو کرد تو یه کفش که واسم باید توضیح بدی که چرا اومدی و مشکلت چیه، همه چیزو واسش توضیح دادم، گفت غمت نباشه من میگم چه کار کنی که امام رضا حاجت بده... رفتم مشهد و امام رضا همه چیز را درست کرد. فردا صبحش از شرکت زنگ زدن که نگهبان روز شرکت دیگه نمیخواد بیاد شیراز، تو برگرد سرکار و جاشو پر کن. انگار دنیا رو بهم دادن دعام مستجاب شده بود امام رضا حاجتمو داده بود گفتن که زود برگرد بلیط گرفتم رفتم واسه خداحافظی پیشه امام رضا گفتم یا امام رضا کارم درست شد اما بچه می خوام مشکل بچه رو هم درست کن، خونه رو هم درست کن بدهکاریم رو هم درست کن، زهرا منو با امید پیش تو فرستاده، دست خالی برم نگردون ... ۵۳ روز بود که از سفر مشهد می گذشت، ایام شهادت امام علی علیه السلام بود. داشتیم اسباب‌کشی میکردیم خونه خوبی گیرم اومده بود اما هنوز خبری از بچه نبود، وسط اسباب کشی زهرا حالش بد شد دل درد بدی گرفته بود، رفتیم دکتر گفت برین سونوگرافی، رفتیم سونوگرافی و متوجه شدیم که خانمم مجدد بارداره، از خوشحالی گریه می کردیم. یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردم و ذبح کردم اما این بار به کسی نگفتم که خانمم بارداره حتی به پدر و مادرم... شب عید غدیر رفتیم برای سونوگرافی تعیین جنسیت گفت که پسره خدا رو شکر کردم دنبال اسم خوب می گشتیم این بچه همه چیزش به امیرالمومنین گره خورده بود، تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم حیدر خیلی عاشق این اسم بودیم و اسم با مسما بود، بخاطر تجربه تلخ قبلی تا ماه های آخر بارداری چیزی به خانواده ها نگفتیم. همه کارای خونه از پخت و پز و جارو وبشور و بساب رو خودم میکردم چون زهرا استراحت مطلق بود، پدر مادر زهرا راهشان دور بود نمیتونستن بیان، پدر و مادر خودمم بخاطر پله ها نمیومدن... شب فاطمیه اول امیر حیدر دنیا اومد، تو این مدت تو هر چیزی گیر میکردم، سریع رو میکردم به حرم امام رضا ازش کمک میخواستم. الان امیرحیدر هفت ماهشه و همه چیز درست شده و من و زهرا هر چی داریم از علی بن موسی الرضا داریم، پسرمون، زندگی شیرین و سادمون، سلامتی مون، و همین نیمچه ایمان... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
"این قدر به زور و بازویتان متکی نباشید؛ رزق را باید از جای دیگر بدهند؛ شما دائما اهل طهارت و پاکی باشید، رزق تان هم وسیع خواهد شد." 🌸🍃 https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
۷۴۴ من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد. شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یک‌ماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمی‌ذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه. خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالت‌های خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون می‌کرد تا اینکه دو روز قبل از به‌ دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد. با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر می‌کرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم. شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که می‌گذشت شرایط فرق می‌کرد و هرروز که می‌گذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر می‌کرد. هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور می‌کردیم اما هرروز که می‌گذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها می‌شدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر می‌بودم، تا بچه ها بدنیا بیان. خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام می‌داد تا بتونم این دوران رو راحت‌تر سپری کنم. بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم. خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر می‌کنیم. از کانال«دوتا کافی نیست 🌸🍃 https://eitaa.com/sabkezendegikareemane
وسیع الرزق... اگر می‌خواهید بچه‌هایتان در بزرگی وسیع الرزق شوند، چیزی به آن‌ها بدهید و تشویقشان کنید که به دست خودشان و بدون دخالت شما، به فقیر کمک کنند و به این کار عادت کنند. 📚 راه رشد - جلد چهارم 🍃🌸 @sabkezendegikareemane
۹۵۱ من متولد سال ۸۰ هستم و سال ۹۷ علیرغم مخالفت شدیدم برای ازدواج قسمت شد و خانواده همسرم برای خواستگاری اومدن. تا قبل از اون اگر خواستگاری هم بود من خبردار نمی‌شدم و از طرف خانواده رد میشدن اما وقتی یک بعدازظهر تابستونی واسطه ازدواج ما، تماس گرفت با مادرم، من خونه بودم و متوجه شدم. پدرم برعکس همه مواقع گفت من دلم روشنه و حس میکنم خوبن پس اجازه میدیم بیان و اینطوری شد که اولین خواستگار رسمی که از اقوام دورمون بودن اومدن خونه ما... با اینکه هنوز قصد ازدواج نداشتم ولی معیارهای انتخاب همسر آینده ام رو مشخص کرده بودم و وقتی که با ایشون صحبت کردم خداراشکر همه ملاک های منو داشتن و نه تنها دلیلی برای رد کردن نداشتم بلکه دلمم ناخواسته رفته بود😅 خلاصه شهریور سال ۹۷ در حالی که خودم هنوز ۱۷ سالم تمام نشده بود و همسرم ۲۱ سالشون بود و دانشجو بودن باهم عقد کردیم و یک جشن ساده با مولودی خوانی گرفتیم 🥰 دوران عقد ما ۲ سال و پنج ماه طول کشید و با اینکه همسرم دانشجوی شهر دور بودن و ماهی یکبار همدیگرو می‌دیدیم، خیلی دوران خوب و خاطره انگیزی شد برامون و هنوز غیر از قسمت های دوری و دلتنگی راه دور به خوشی از اون دوران یاد می‌کنیم. در دوران عقد یک بار سفر مشهد رفتیم(ازدواج دانشجویی) و یکبار پیاده روی اربعین که از طرف دانشگاه همسرم بود هر دو این سفرها به ما خیلی چسبید از بهترین خاطرات ما شد. بهمن سال ۹۹ درحالی که هنوز کرونا فراگیر بود با یک شام و دورهمی ساده با اقوامی که ساکن شهر خودمون بودن راهی زندگی مستقل شدیم. به خاطر دانشگاه همسرم، ساکن شهر یزد شدیم و هر دو از خانواده هامون دور بودیم. اوایل زندگی برای منی که تک دختر خانواده بودم، خیلی سخت می‌گذشت اما خداراشکر همسرم همراه خوبی بودن برام و تا حد زیادی این سختی قابل تحمل میشد. تا اینکه برای بار دوم کنکور دادم و دانشگاه یزد قبول شدم. با شروع درس و دانشگاه زندگی دانشجویی ما روی روال افتاده بود. همسرم هنوز درس میخوندن و مشغول پروژه ارشد بودن و تا دو سال اول زندگی با شغل آزاد پاره وقت و سرمایه گذاری های کوچک با طلاها و پس انداز هامون و کمک های مالی گه گدار پدرشوهرم پیش می‌رفتیم و میانگین درآمد ماهیانه همسرم شاید به سه چهار تومان هم نمی‌رسید اما خداراشکر با قناعت کردن و خرج های الکی نکردن سعی می‌کردیم پس انداز مون بیشتر کنیم. وقتی یک سال و نیم از عروسیمون می‌گذشت، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم هرچند هردومون خیلی بچه دوست داشتیم ولی صبر کردیم یکم شرایطمون بهتر بشه(البته بیشتر از نظر معنوی و آمادگی تربیت فرزند) شش ماه گذشت تا بالاخره باردار شدم... هم از طرف خانواده خودم هم همسرم نوه اول بود و همه ذوق داشتن خودمون بیشتر از بقیه... اما متاسفانه در هفته دهم به خاطر عدم ضربان قلب جنین بستری شدم و با قرص سقط شد😭 خیلی روحیه ام از دست داده بودم و هروقت یادش می افتادم گریه میکردم... شوهرمم مثل من ناراحت بود اما خیلی نشون نمی‌داد و بیشتر امید میداد به من و آرومم می‌کرد. تا اینکه چهار ماه بعد از سقط اولین فرزندمون دوباره اقدام کردیم و به لطف امام حسین علیه‌السلام باردار شدم😍 خیلی خوشحال شدیم و دعا میکردیم سالم بمونه از اونجایی که دانشجو هستم اوایل بارداری را یک ترم به صورت غیرحضوری خواندم و این ترم را هم مرخصی زایمان گرفتم و انشاءالله از مهرماه درس و دانشگاه را ادامه میدم(البته اونم غیرحضوری چون قانونی در راستای حمایت از جوانی جمعیت هست که غیبت مادران باردار و مادرانی که فرزند زیر دوسال دارن مجاز میشه) خلاصه خداراشکر بعد از نه ماه چشم انتظاری ۲۲ فروردین دختر قشنگم بعداز دو روز بستری بودن به دلیل عدم پیشرفت زایمان طبیعی، سزارینی دنیا اومد و الان کنارمه🥰 در مورد اینکه میگن بچه روزیش با خودش میاره، وقتی اولین بار باردار شدم، همسرم در شرکت یکی از اساتیدشون به صورت پاره وقت مشغول به کار شدن و خب دیگه کمتر مجبور به انجام کار آزاد(اسنپ) بودن وقتی هم که دخترم باردار شدم همسرم ارشدشون دفاع کردن و از طریق استعداد درخشان مقطع دکتری قبول شدن... بعد از سونوی آنومالی هم که فهمیدیم بچه مون دختره رسمی استخدام شدن و روز به روز به عینه می‌دیدیم که چقدر برکت به زندگیمون اومده انشاءالله هرکسی که بچه نداره اول خدا لیاقت بچه‌دار شدن بهش بده و دامنش سبز بشه و الهی این فرشته های کوچولو هر روز زیادتر بشن😍 منم از همه شما میخوام دعا کنید بتونم توی شهر غریب، بچه مو صالح و سالم تربیت کنم و بچه های خوب دیگه ای هم دنیا بیارم انشاءالله کانال«دوتا کافی نیست» 🍃🌸 @sabkezendegikareemane