🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#دلنوشته_شهدائی
احساس می کنم که #گم شده ام ...
#شهداء می شود مرا #تفحصم کنید
#گم شده ام ...
در #کجا ، #نمیدانم ...
بیش از همه در #خودم ...
شما را به آن #سربندهایتان
#تفحصم کنید ...
آخر که چه ؟
مگر نه این است که از #خاک آمدم و به #خاک می روم؟
پس چه بهتر که #خاکی بروم
دیگر #تحمل ندارم
قلبم پر از حُب #دنیاست
#چشمانم که هنوز #گریان است
#دستانم هنوز به #سوی شماست
#پاهایم هنوز در #راهتان است
#گوشهایم هنوز #نوایتان را می شنود
پس تا #دیر نشده به #داد این تن برسید ...
#شهداء
#تفحصم
#کنید
شما را به #سربندهایتان قسم
#تفحصم کنید ...
#شهدا_شرمنده_ایم
┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓
🆔@sabokbalan_e_ashegh
┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_ابراهیم_هادی
📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱٣٣۶
📅تاریخ شهادت : ٢٢ بهمن ۱٣۶۱
#شهیدابراهیمهادیوخوابحضرتزهـرا(س)
#جواد مجلسی می گوید:
#پائیزسال1361 بود،بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم.
این بار نَقل همه ی مجالس #توسلهای ابراهیم به حضرت زهرا(س)بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود.
خیلی از بچه ها #داستانها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند.همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره(س)انجام شده بود.
به منطقه ی #سومار رفتیم.به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا(س)بخواند.
#شببودابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به #مداحی کرد.
صدای ابراهیم به #خاطرخستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم،یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم #شوخی کردند و صدایش را #تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی #ناراحت شد.
آن شب #قبلازخواب ابراهیم خیلی #عصبانی بود و گفت:من #مهم نیستم،این ها #مجلس حضرت را شوخی گرفتندبرای همین دیگر #مداحینمیکنم.
هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به #دلنگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن،امافایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر،دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم.
ساعت #یکنیمه شب بود خسته و کوفته خوابیدم.
#قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد.
#چشمانم را به سختی باز کردم چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود من را صدا زد و گفت: پاشو الان #موقعاذانه.
من بلند شدم با خودم گفتم:این بابا انگار نمی دونه #خستگی یعنی چی؟البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد،قبل از اذان بیدار می شود و #مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد.بعد هم اذان گفت و #نمازجماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و #تسبیحات،ابراهیم شروع به خواندن #دعا کردبعد هم #مداحی حضرت زهرا(س)
اشعار زیبای ابراهیم #اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کردمن هم که دیشب #قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر #تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
#ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی #بپرسی با اینکه #قسم خوردم،چرا روضه خواندم؟
گفتم: #خب آره،شما دیشب قسم خوردی که.... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا #زندهام جایی #نقل نکن.
بعد کمی #مکث کرد و ادامه داد:دیشب خواب به چشمم نمی آمد،نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم #وجودمقدس حضرت صدیقه ی طاهره(س) #تشریف آوردند و گفتند:
#نگونمیخوانم،ما تو را دوست داریم.
هرکه گفت #بخوان تو هم بخوان
دیگر #گریه امان صحبت کردن به او نمی دادابراهیم بعد از آن به #مداحی کردن ادامه داد.
#یافاطمه(سلام الله علیها) #بحقشهداعنایتی
#شهیدگمنام
#شهیدابراهیمهادی.
#سالروزولادت🌸
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
می نویسم برای تو
برای توکه بودنت را
نه #چشمانم میبیند،
نه گوش هایم می شنود،
نه دستانم لمس می کند.
تنها راه این است که
#دلم را برایت قلم کنم
و از تو بنویسم.
از تبار #حسین بودی و هم نام امامت ،
از همان کودکی نمک سفره #ارباب خورده بودی .از بدو تولد ،
از همان روزی که قرار بود نباشی
تا شبی که در #روضه_امام_حسین میان دستان #مادرت نمک گیر خانه ارباب شدی.
#سرنوشتت از همان روز مشخص شد.
تو آمده بودی که حسینی باشی.
آمدی نشان بدهی هنوز هم میشود #حسینی شد.
فقط مرد میدان میخواهد.
این را میشد از همان روزهای ازدواجت هم فهمید.
نمی دانم آن روز با #شهدا چه گفتی و چه کردی که ثمره اش آغاز زندگی مشترکتان بود.
زندگی که با طریق شهدا آغاز شود...
سرانجامی جز #شهادت هم نمیتواند داشته باشد!
اصلا همسرت هم این را فهمیده بود.
او هم میدانست
میخواستی بروی تا برای همیشه بمانی
بروی تا جاودان شوی.
اصلا #سوریه که رفتی ، همین دخترت؛ زهرا هم انگار فهمیده بود
که بابا قرار است به مراد دل خویش برسد.
دلتنگی هایش را این چنین برایت نوشت:
#باباجان سلام!
ای پدرجان! من منم زهرایت
دختر کوچک تو
ای امید من
و ای شادی تنهایی من
یاد داری دم رفتن دامنت را گرفتم؟
و گفتم: پدر این بار نرو..
من همان روز فهمیدم #سفرت طولانیست
او نوشت و تو را خواند و تو هم آمدی.
آن هم چه آمدنی..
چهارده خرداد ۹۲ ،با لبخندی که تا ابد به صورتت نقش بسته بود به خانه برگشتی.
و
اینک ما مانده ایم و تویی که تا #ابد هستی !
🕊به مناسبت تولد #شهید #محمدحسین_عطری
📆تولد : ۸ مرداد ۱۳۵۵
📅 شهادت : ۱۴ خرداد ۱۳۹۲
🥀مزار : #گیلان
#سالروز_ولادت...🌸🎉🌸