#داستانک
#اخرالزمان
🚌 اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد،
تمام صندلیها پر بود
و به ناچار وسط راهرو ایستادم.
چند ایستگاه اول،
همچنان به جمعیت اضافه میشد
و من هم خستهتر،
البته دیدن صحنهی احترام نوجوان،
که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد!
هر چه به ایستگاه پایانی نزدیکتر میشدیم،
شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته میشد!
کنار پیرمردی که از ایستگاه اول،
سرش را به شیشه تکیه داده بود،
یک صندلی خالی شد و نشستم.
هوا کم کم رو به تاریکی میگذاشت
و فضا کمی دلگیر شده بود!
پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت:
«جَوون دیدی ایستگاه اول چه قدر شلوغ بود؟!»
گفتم:
«بله پدرجان.»
گفت:
«میبینی الآن که داریم به آخر خط میرسیم، چه قدر خلوت شده؟!»
من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم:
«بله؛ چه طور مگه؟!»
لبخندی روی لبش نشست و گفت:
🌺 «آخرالزمان هر چی به ایستگاههای آخر نزدیکتر میشیم،
آدمای بیشتری از قافلهی حق پیاده میشن!🌺
✅از علما شنیدم حدیث داریم که دین
👈(((نگه داشتن تو آخرالزمان
مثل نگه داشتن آتش توی دست میمونه!)))
🔸پس تا جوونی مراقب خودت باش تا منحرف نشی، خسته نشی.
ضمنا از کم شدن آدم های توی مسیر حق نترس!»
من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم،
♦️یاد حدیثی #امامصادق(علیهالسلام) افتادم که فرمودند:👇👇
«به خدا سوگند! شما خالص میشوید؛
به خدا سوگند! شما از یکدیگر جدا میشوید؛
به خدا سوگند! شما غربال خواهید شد؛
تا این که از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر!»
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─
╰─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╯
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان:شغل شما چیست؟
من دکتر «س. ص» متخصص اطفال هستم.سال ها قبل، چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم؛
کنار بانک دستفروشی بساط باتری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته.
آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کرد.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها «صلواتی» است!
گفتم: یعنی چه؟
گفت: برای سلامتی خودت «صلوات» بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی «صلواتی» موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم دوریالی مجانی داد
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می دهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان؛ که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می گیرم و صلواتی می دهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر برای پول دویدن و حرص زدن، دیدم این دستفروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا می دهد
در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگویم ی یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم.
احساساتی شدم و دست کردم جیبم، ده تومان به طرف او گرفتم.
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت:
برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف داشتم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم.
به او گفتم : چه کاری می توانم بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر! شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمی دانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم
ما کجا اینها کجا؟
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
«شبهای جمعه مریض صلواتی می پذیریم.»
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند
اما گفته های آن دستفروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
«گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش...»
راستى یك سوال:
«شغل شما چیه؟»
برای بخشنده بودن، پول مهم نیست باید ببینیم چی داریم؟
گاهی با بخشیدن بک لبخند کوچک می تونیم بزرگترین بخشنده باشیم
«خدا» را فقط با «خم و راست شدن» و امتداد «والضالین» نمی توان شناخت.
شغل شما چیست؟
چه کاری در راه خدا میتوانید انجام بدهید؟#داستان آموزنده _است
صبرا قشم
@sabraqeshm
#داستانک
🕯 مهربانتر از پدر و مادر
● بريحه عباسى كه در مكه و مدينه اهل نماز و دعا بود براى متوكل نوشت: اگر تو را به مكه و مدينه احتياجى هست امر كن تا امام على النقى را از اينجا خارج كنند، زيرا آن حضرت مردم را بسوى خود دعوت ميكند و جمعيت زيادى تابع او شدهاند. بريحه چند نامه بدين مضمون براى متوكل نوشت.
● متوكل يحى بن هرثمه را با نامهاى به حضور امام على النقى عليهالسّلام فرستاد، در آن نامه نوشت: من مشتاق لقاء تو هستم، تقاضا دارم كه نزد من بيائى، متوكل به يحى دستور داد: طورى با امام مسافرت كن كه مطابق ميل آن حضرت باشد، نامهاى هم براى بريحه نوشت كه منظور متوكل را به عرض امام برساند.
● يحى بن هرثمه در مدينه آمد و نامه متوكل را به بريحه داد، يحى و بريحه با يكديگر سوار شدند، به حضور امام على النقى عليهالسّلام مشرف شدند، نامه متوكل را به آن حضرت تقديم كردند، امام عليهالسّلام مدت سه روز از آنان مهلت خواست، امام بعد از سه روز بسوى منزل خود برگشت، اسبها را زين كرده و بارها را بسته ديد، امام هادی بجانب عراق حركت كرد.
● بريحه براى بدرقه آن حضرت آمد وقتى كه مقدارى از راه طى شد بريحه به امام عرض كرد: ميدانم شما واقفى كه من باعث شدم تا شما را به عراق ببرند، من قسم ميخورم كه اگر شكايت مرا به متوكل يا يكى از ياران خصوصى او يا پسرانش بكنى من هم خرماهاى تو را قطع ميكنم و دوستان تو را ميكشم، چشمه و قناتهاى زمينهاى تو را از بين خواهم برد، اين كارها را حتما انجام خواهم داد.
● «فالتفت إليه أبو الحسن فقال له: ان أقرب عرضي اياك على البارحة و ما كنت لأعرضنك عليه ثم لأشكونك الى غيره من خلقه.قال: فانكب عليه بريحة و ضرع إليه و استعفاه.فقال له: قد عفوت عنك».
امام عليهالسّلام متوجه بريحه شدند و فرمودند: اول شكايتى كه من از تو بخدا بكنم امشب است، وقتى كه شكايت تو را به خدا بكنم هرگز به خلق خدا از تو شكايت نخواهم كرد. بريحه به دست و پاى امام افتاد، گريه و زارى كرد، طلب عفو نمود، حضرت فرمودند: تو را عفو كردم.
📚اثبات الوصية؛ ص۲۳۳