عمو پیر پسر شده بود. در سی و چند سالگی، نه زنی نه همدمی نه رلی (!) هیچکس توی زندگیاش نبود.از آخرین خواستگاریش شاید سه سال تا الان میگذرد.
آخرین خواستگاریش را با بابا مامان و عمه رفت.من بچه دبیرستانی بودم. میدیدم که با هیجان، آرایشگاه رفته بود و موهای پرپشتش مرتب شده بودند و گل و شیرینی گران قیمت و شیک خریده بود. کت و شلوار آبی تیره، از همیشه خوشتیپ ترش کرده بود اما من با همان سن کمم میفهمیدم که یک جای کار می لنگد... اصلا از همان هیجان ساختگی ،مشخص بود...
عمو چندسال قبل عاشق بود. عاشق یک دختر تُرک، از خانوادهای ترک تبار که هیچ میلی نداشتند به عمو دختر بدهند.عمو گویا آن دختر را دیده بود و گفته بود چه در سرش و قلبش میگذرد...
من آن موقع درکی از عاشق شدن نداشتم. نمیدانستم
احساسی در میان احساسات هست که نمیشود کنترلش کرد. از آنها که مثل عطرِ روی لباس همه جا پخش میشود و همه متوجه میشوند و اسمش را میپرسند .از آن عطر های گران قیمت که با شستن هم بویش نمیرود.... از همانها!
از هیجان و اشتیاق الکی عمو ،تابلو بود فقط حفظ ظاهر میکند. عمدا، بعد از صدبار نه شنیدن از آن خانواده ترک، داشت خواستگاري دختر دیگری میرفت. با خودش لج کرده بود یا با آن دخترک یا با چه کسی
معلوم نبود. بهقول شاعر، دیدی آن تُرک خَتا غارت دین بود مرا...؟
لابد از عواقب بیدلی، همین بی دین و بیکله شدن هاست دیگر...!
دو روز مانده بود به خواستگاری که مامان به بابا میگفت : (حالا واقعا اون دختره رو فراموش کرده که میخواد یکی دیگه رو وارد زندگیش کنه؟)
بابا شانه بالا میانداخت و با حرص میگفت: (چه میدونم... بالاخره باید این بچه زن بگیره یانه؟! پیر شد پای اون دختر! )
خانه ی آن دختر خانمی که میخواستند خواستگاری بروند، خارج از شهر بود و چندصد کیلومتری با ما فاصله داشت.
از خواستگاری که برگشتند ، ساعت یک نیمهشب بود. عمو که خوابید، من و بابا مامان و خواهرهایم چای میخوریم و حرف میزدیم. چای، بهانه بود برای شنیدن 《 آنچه گذشت》خواستگاری. بابا گفت:( توی راه برگشتن ، آقا فیلش یاد هندستون کرده! میگه دوباره میرم سراغش... انگار از این دختر امروزیه هم خوشش نیومده....)
مامان : (سراغ کی؟همون دختره که میخواستش؟)
بابا:(اره همون.. چقد باید این پسر تو پوزی بخوره که ادم شه... هنوز شش ماه از اخرین خواستگاری از اون دختره نگذشته که یهو گفت بریم سراغ این بنده خدا... نه به این عجلش نه به این...لا اله الی الله!!! عقل تو کلش نیست!)
مامان گفت:( احتمالا همین امروزیه هم بهش بگه نه...)
مامان راست میگفت. حس ششم زن ها معمولا راست میگویند.
عمو جواب نه شنید. مثل همهی (نه)هایی که تا الان شنیده بود...
ماه رمضان امسال ، بابا تلفنی با عمو حرف میزد که میشنیدم عمو میگفت: (نمیشه دوباره پیگیر اون خانواده بشی؟ ... من دوباره به کی میتونم اعتماد کنم بین این دخترای دوزاری زندگیمو بدم بهش..)
بابا با کنترل تلوزیون بازی میکرد و با لحن کشدار میگفت: (تا ببینیم خدا چی میخواد!)
عمو ، با لحنی امیدوار و به قول لُر ها، وایهمند* میگفت: (انشالله خدا بخواد ...)
تماس که قطع شد،رو به بابا میگفتم:(من انگیزه عمو رو داشتم تا حالا به اندازه شیش تا لیسانس افتخار می افریدم)
بابا میخندید...
مامان میگفت:(این هنوز پیگیر اون دخترس؟؟ من فکر کردم بیخیال شده...)
بابا میگفت:(نه ... این بیخیال بشه؟؟ابدا!...نه!)
بهار شده بود.
هوا به اندازه سه ماه، دونفره بود. سنگ هم بودی دلتنگ میشدی. آدمیزاد که جای خود دارد....
____
*در گویش لری واژه ی وایه مند، برای ادم هایی که آرزو و میل و شوق چیزی را دارند بکار میرود. معادل فارسی اش نبود (یا من بلد نیستم). با اجازهی لر ها، همین کلمه را نوشتم.
#متکلم_وحده
#خاطره
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
#کاظم_بهمنی