eitaa logo
پناه|panah
180 دنبال‌کننده
861 عکس
85 ویدیو
1 فایل
اینجارو پناه گاه بدونید❤️🍃 لذت یادگیریِ شعر و ادب از فوروارد عاشقانه های این کانال برای بوی فرندتان، راضی نیستیم :) فرمایشات ، غرغریات، مدح و ستایش، فحش و نکوهش و تبلیغات حمایتی: @saadatkhah1
مشاهده در ایتا
دانلود
= استاد علی علی‌زاده، استاد بنده هستند و خودشون از شاگردان استاد کدکنی بودند یادمه ترم پیش بحث اساتید شاخص ادبیات بود. استاد گفت دانشجو های ادبیات کلاس شفیعی کدکنی یه بار معترض شده بودند که چرا استاد موقع تدریس به پنجره نگاه میکنند! چرا به ما نگاه ندارند... یکی از مسئولین دانشگاه از خود استاد کدکنی پرسید چرا اینطوری رفتار میکنید باهاشون و به دانشجو هاتون نگاه نمیکنید، استادم میگه من همین الان هم دارم به پنجره نگاه میکنم!😅
________ استاد سر کلاس پرسید تخلص امام خمینی چیه؟ یکی از بچه ها گفت رِ هِ 😐😅 منظورش همون(ره) بود! استاد گفت اون رحمت الله علیه هست و امام تخلص ندارن...😄 داستان داریم با ورودی های امسال‌... ___________
بهار سال هفتاد و چهار بود. دانشجوی دانشگاه شیراز بودم. شهر گل و بلبل. رشته گل و بلبل بودم؛ یعنی ادبیات. دانشکده ما چسبیده بود به حافظیه، مقبره حافظ. این دو مکان مقدس شانه به شانه هم می‌ساییدند. دوش به دوش هم به هم گوش می‌سپردند. در آن ترم درس حافظ هم داشتم. تصورش را کنید؛ درس حافظ، در کنار حافظ، در دانشکده حافظ و در سرمستی بوی بهارنارنج‌های شهر حافظ. همه چیز محشر بود، معرکه بود. از آن‌ها معرکه‌تر، استادی داشتم از اهالی دل. فقط دانسته‌ها را آموزش نمی‌داد؛ دانستن را بیشتر یاد می‌داد. ذوق داشت؛ و ما ذوق می‌کردیم که ذوق داشت. او نقیضه این شعر بود که در مورد دانشکده‌های ذوق کش ادبیات گفته اند: شاعری وارد دانشکده شد. دم در ذوق خود را به نگهبانی داد... با من دوست بود. یا شاید من با او. نمی‌دانم. با من راحت بود. یا شاید من با او. می‌دانم؛ هر دو باهم. یادم می‌آید آن روز بهاری قرار بود با این غزل خواجه در کلاس مغازله کنیم؛ عشقبازی کنیم: ز. کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی/ از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی حضرت استاد قبل از کلاس، مرا به اتاقش فراخواند. رفتم. گفت: «موسویان! امروز می‌خواهم با کمک شما به کلاس حالی بدهیم و شوری.» من با تعجب: «در خدمتم استاد. چه کمکی از من ساخته است؟» حضرت او: «من نیم ساعتی کلاس را گرم می‌کنم. به هیجان می‌آورم. غزل خواجه را تفسیر می‌کنم. هوای حال‌ها که مساعد بود، تو بی مقدمه و بدون اجازه از من بزن زیر گوش آواز.» من باز هم با تعجب: «اما استاد! کاری غریب است. ممکن است جواب ندهد. حتی ممکن است دانشجویان به خنده و مسخرگی برگزار کنند.» حضرت او: «نه صدای تو خوب است. جواب می‌دهد. توی این بهار همه چیز جواب می‌دهد.» و حضرت او خبر داشت که من خرده هوشی دارم و سر سوزن ذوقی. نیمه دانگ صدایی داشتم. بهار شیراز دست کم سه دانگ دیگر هم اشانتیون به حنجره‌ها میداد. بدصدا‌ها را هم خوش صدا می‌کرد. با توطئه‌ای مقدس وارد کلاس شدیم. در صندلی آخر نشستم. کلاس به راه افتاد. الحق که آن روز حضرت او غوغا کرد. تعبیر‌های شیرینش از آن غزل نوروزی خواجه، دل همه را برد. کلاس مست شد. دختران و پسران مدهوش شکرکلامی حضرت او بودند که من از انتهای کلاس بی مقدمه و بی اجازه، پرنده صدا را از قفس سینه رها کردم. در دستگاه ابوعطا به گوش‌های هم کلاسی‌ها شوریدم: ز کوی یار می‌آید نسیم... حضرت او دفعتا لگام سخن را کشید. از سخن باز ایستاد. همه کلاس به یکباره نگاههایشان را به سمت من رها کردند، اما هیچ کس حتی لبخند هم نزد. هیچ کس نخندید. حالشان خوش بود. حالم را خوش کردند. واجد وجدی شدم بی همتا. بوی بهار نارنج از پنجره کلاس خود را با سماجت به داخل می‌کشاند و با آواز من هم آغوش می‌شد. دیگر هرگز چنان نخواندم که آن روز. آن روز من نخواندم؛ شیراز بود که در من می‌خواند. آب رکناباد بود که در حنجره ام جاری بود. روی باند مصرع آخر که فرود آمدم، دیگر چیزی نفهمیدم. صدای کف زدن‌های ممتد در کلاس پیچیده بود. حضرت او هم دست می‌زد. لبخند را هم به گرمی می‌زد. بوی بهارنارنج هنوز با صراحت و سماجت در مشامم می‌پیچید. سال‌ها گذشت. من گذشتم. حضرت او گذشت. همکلاسی‌ها گذشتند. اما هنوز که هنوز است، این خاطره از من نمی‌گذرد.
راهنمایی مدرسه نمونه دولتی قبول شدم. مدرسه ای که تنها نمونه دولتی استان فارس بود .خوابگاه گرفتم . 《زینب 》تخت کناری من بود.خیلی حس و حالمان به هم نمی‌خورد. ده روزی یک بار دعوایمان می‌شد. بعد از جرو بحث هم سرپرست سر می‌رسید و جدا جدا راه می‌افتادیم اتاق سرپرستی،ارشاد می‌شدیم و ابراز پشیمانی میکردیم، برمیگشتیم اتاق و تا چهار روز، وضعیت سفید بود و دوباره جنگ این دو زبان پهلوان(!) شروع میشد... معمولا انقدر عمیق میخوابم که بمب هم بیدارم نمیکند و کل بچه های اتاق،این را می‌دانستند. یک روز عصر، خواب بودم که شنیدم کسی صدایم می‌کند. زینب بود و می‌گفت :( پاشو! بلند شو کارت دارم!) توجه نکردم.خسته بودم و دوباره خوابیدم. تازه داشت دوباره خوابم می‌برد که بالشت از زیر سرم کشیده شد و سرم محکم خورد به تخته چوبی زیر بالشت! عصبی بلند شدم و بدون فکر کردن به عواقب کارم،با دل پُر، پریدم اتاق سرپرستی... چند روز بعد که از مدرسه برگشتم، در آشپزخانه خوابگاه داشتم آب میخوردم که زینب امد داخل آشپزخانه. کنارم ایستاد و لیوانش را پر کرد و بی آنکه نگاهم کند گفت: ( دفتر مدرسه بودم. رفتی گفتی بالشتت رو کشیدم؟؟) موضوع را کاملا یادم رفته بود.گفتم:(چطور؟؟) خیره نگاهم کرد و با حرص گفت :(مدیر ازم تعهد گرفت! رفت رو پروندم....) و بی هیچ حرفی رفت... دوران دانش آموزی آن هم برای دختر جماعت،دوره ای نیست که تعهدنامه رفتن در پرونده اتفاق سبکی باشد. روی نمره انضباط که تاثیر می‌گذاشت، روی دیدگاه بچه ها هم تاثیر داشت و به مراتب، بدتر از تاثیر نمره انضباط بود. خوابگاه های دانش آموزی هم احیانا قانونی برای نظم و آسایش خوابگاهی ها داشتند که به تنبیه و تعهدنامه نوشتن هم منتهی میشد و من ،بدون اینکه این موضوع را بدانم، معترض کار زینب شده بودم ....هم عذاب وجدان داشتم هم با خودم میگفتم کار بدی نکردم.... تا ده،بیست روز سرد و سرسنگین بودیم که من معذرت خواهی کردم . از همان معذرت خواهی هایی که ته دلت میگویی: (ولی حقت بود!) تقریبا رابطه‌مان حالت نرمالی پیدا کرد ، تا آخر سال که همه رفتیم خانه‌هایمان.... ادامه دارد...
عمو پیر پسر شده بود. در سی و چند سالگی، نه زنی نه همدمی نه رلی (!) هیچکس توی زندگی‌اش نبود.از آخرین خواستگاریش شاید سه سال تا الان می‌گذرد. آخرین خواستگاریش را با بابا مامان و عمه رفت.من بچه دبیرستانی بودم. میدیدم که با هیجان، آرایشگاه رفته بود و موهای پرپشتش مرتب شده بودند و گل و شیرینی گران قیمت و شیک خریده بود. کت و شلوار آبی تیره‌، از همیشه خوشتیپ ترش کرده بود اما من با همان سن کمم می‌فهمیدم که یک جای کار می لنگد... اصلا از همان هیجان ساختگی ،مشخص بود... عمو چندسال قبل عاشق بود. عاشق یک دختر تُرک، از خانواده‌ای ترک تبار که هیچ میلی نداشتند به عمو دختر بدهند.عمو گویا آن دختر را دیده بود و گفته بود چه در سرش و قلبش میگذرد... من آن موقع درکی از عاشق شدن نداشتم. نمی‌دانستم احساسی در میان احساسات هست که نمیشود کنترلش کرد. از آنها که مثل عطرِ روی لباس همه جا پخش میشود و همه متوجه می‌شوند و اسمش را میپرسند .از آن عطر های گران قیمت که با شستن هم بویش نمی‌رود.... از همان‌ها! از هیجان و اشتیاق الکی عمو ،تابلو بود فقط حفظ ظاهر می‌کند. عمدا، بعد از صدبار نه شنیدن از آن خانواده ترک، داشت خواستگاري دختر دیگری میرفت. با خودش لج کرده بود یا با آن دخترک یا با چه کسی معلوم نبود. به‌قول شاعر، دیدی آن تُرک خَتا غارت دین بود مرا‌...؟ لابد از عواقب بی‌دلی، همین بی دین و بی‌کله شدن هاست دیگر...! دو روز مانده بود به خواستگاری که مامان به بابا می‌گفت : (حالا واقعا اون دختره رو فراموش کرده که میخواد یکی دیگه رو وارد زندگیش کنه؟) بابا شانه بالا می‌انداخت و با حرص میگفت: (چه میدونم... بالاخره باید این بچه زن بگیره یانه؟! پیر شد‌‌‌ پای اون دختر! ) خانه ی آن دختر خانمی که می‌خواستند خواستگاری بروند، خارج از شهر بود و چندصد کیلومتری با ما فاصله‌ داشت. از خواستگاری که برگشتند ، ساعت یک نیمه‌‌شب بود. عمو که خوابید، من و بابا مامان و خواهرهایم چای میخوریم و حرف میزدیم. چای، بهانه بود برای شنیدن 《 آنچه گذشت》خواستگاری. بابا گفت:( توی راه برگشتن ، آقا فیلش یاد هندستون کرده! میگه دوباره میرم سراغش‌.‌.. انگار از این دختر امروزیه هم خوشش نیومده....) مامان : (سراغ کی؟همون دختره که میخواستش؟) بابا:(اره همون..‌‌ چقد باید این پسر تو پوزی بخوره که ادم شه‌‌‌‌... هنوز شش ماه از اخرین خواستگاری از اون دختره نگذشته که یهو گفت بریم سراغ این بنده خدا‌‌‌‌... نه به این عجلش نه به این...لا اله الی الله!!! عقل تو کلش نیست!) مامان گفت:( احتمالا همین امروزیه هم بهش بگه نه...) مامان راست می‌گفت. حس ششم زن ها معمولا راست می‌گویند. عمو جواب نه شنید. مثل همه‌ی (نه)هایی که تا الان شنیده بود.‌.. ماه رمضان امسال ، بابا تلفنی با عمو حرف می‌زد که میشنیدم عمو می‌گفت: (نمیشه دوباره پیگیر اون خانواده بشی؟ ... من دوباره به کی میتونم اعتماد کنم بین این دخترای دوزاری زندگیمو بدم بهش..) بابا با کنترل تلوزیون بازی می‌کرد و با لحن کشدار میگفت: (تا ببینیم خدا چی میخواد!) عمو ، با لحنی امیدوار و به قول لُر ها، وایه‌مند* می‌گفت: (انشالله خدا بخواد ...) تماس که قطع شد،رو به بابا می‌گفتم:(من انگیزه عمو رو داشتم تا حالا به اندازه شیش تا لیسانس افتخار می افریدم) بابا می‌خندید... مامان میگفت:(این هنوز پیگیر اون دخترس؟؟ من فکر کردم بیخیال شده‌...) بابا می‌گفت:(نه ... این بیخیال بشه؟؟ابدا!...نه!) بهار شده بود. هوا به اندازه سه ماه، دونفره بود‌‌. سنگ هم بودی دلتنگ می‌شدی‌‌. آدمیزاد که جای خود دارد.... ____ *در گویش لری واژه ی وایه مند، برای ادم هایی که آرزو و میل و شوق چیزی را دارند بکار میرود. معادل فارسی اش نبود (یا من بلد نیستم). با اجازه‌ی لر ها، همین کلمه را نوشتم.