برایش نوشتهبودم:
تو پل کوچکی بودی که مرا به خانهام برمیگرداند. روا نبود آوارهی کوهها و دریاها باشم، و بدانم برنمیگردم.
برایم نوشتهبود:
آدم فقط یک خانه دارد، اندوه.
برای دستهایش دلتنگم، وقتی برایم مینوشت و ترکم میکرد.
و شب بخیر به تو، و آخرین پلی که تو رو به سمت خونهت برمیگردونه.
#حمیدسلیمی
پناه|panah
_
عزیزم، حرفهایی هست برای نگفتن، و بوسههایی هست برای رخندادن. این را که دیگر باید یاد گرفتهباشی. بعضی خواستهها برای برآوردهنشدن است. تو ناممکن عزیز منی. حسرتی که مرا زنده نگه میدارد.
#حمیدسلیمی
تو لبخند کوچک منی. آخرین نشانه، از آخرین بار که زنده بودهام.
بگو چطور دوستت نداشتهباشم؟
#حمیدسلیمی
.
خواب میبینم خونهی منی. خوابت برده و دارم نگاهت میکنم. نفسات کوتاه و آرومه و از قفسهی سینهت خون داره نشت میکنه به روتختی سفید. میدونم خیلی وقته مردی ولی مراقبم از خواب نپری. یه پرندهی سیاه کوچیک میشینه رو لبهی پنجره و آواز میخونه. انگشتم رو میبرم جلو، میشینه روی دستم. چشمای تو رو داره و صدای من رو، ترکیب زیبایی و بیهودگی. پرنده میپرسه این کیه که زخمی شده؟ میگم این زنیه که میخواستم تسکینش باشم اما غمش شدم. میگه کشتیش؟ میگم بدتر، ناامیدش کردم. پرنده آواز میخونه بعد محکم خودش رو میکوبه به شیشهی پنجره. میپرم از خواب.
#حمیدسليمي
#خواب_نویس
عزیزم، من شبیه مراسم خاکسپاری یک آدم گمنامم. بیهوده، ملالاور، فراموششدنی. و نمیتوانم خودم را در سیاهی عزیز چشمهای تو ببینم، و گریهام نگیرد که چرا ابری سفید نیستم، یا اسبی مست، یا داستانی از یک نویسندهی خوب. نمیتوانم فکر کنم چرا مورچهای سیاهم روی سنگی سیاه، و وقتی نوازشت میکنم اندوه را از انگشتانم به پوست خوشرنگ کمرت منتقل میکنم.
#حمیدسلیمی
شب بخیر ماهی قرمز عید هزار سال پیش. شب بخیر گربهی شل سهروردی. شب بخیر پارک بی بچه. شب بخیر پیراشکی سفت خواستهنشده. شب بخیر همسایهی خونهی فاطمی که همیشه تو خونه بودی و جایی رو نداشتی بری. شب بخیر مامان که هربار بغلت میکنم پیرتر شدی. شب بخیر ستارهی آسمون ابری. شب بخیر تکدرخت شیب بالای پلنگچال که نمیشه نوازشت کرد. شب بخیر توپ دولایهی پنچر کوچههای بچگیم. شب بخیر دوچرخهی بچهی فلج. شب بخیر خرگوشی که عاشق عقاب بود اما شغال شکارش کرد. شب بخیر گلدونای خونهی هفت سال پیش. شب بخیر بابا، بابای مرده. شب بخیر خندههای گمشدهی من.
#حمیدسلیمی
به خاطر لبهایت، و به خاطر وقتی اسمم را صدا کنی، و به یاد بیاورم هزار سال منتظر بودم تا پیدایم کنی
#حمیدسلیمی
امیدوارم کسی را داشته باشی که سعی نکند دائما تفسیرت کند، و بفهمد گاهی وقتها یک نوازش ساده در سکوت همهی نیاز یک آدم است.
#حمیدسلیمی
به خانه برگشتی، خستهتر. و خانه بغلت کرد، کهنهتر. و شب برایت شعر تازهای نوشتهبود:
یکی نبود، یکی نیست، بفهم یکی همیشه نیست، حالا هزاربار برگرد.
بعد ماهی شدی، و در گلدان خالی گیاه مرده خوابیدی.
و شب بخیر
#حمیدسلیمی
تو خانهام بودی عزیز من، و از دست دادمت، و کسی که وطن ندارد در تمام جنگها گلوله میخورد. اگر برگشتی، پیراهنم را بیاور تا کفنم بوی تو را بدهد
#حمیدسلیمی
آقای راننده پرسید غصه داری یا فقط خستهای؟ گفتم چی؟ گفت والا شکل اینایی که گریه کردن. گفتم آره، پکرم، پسرم زنگ زدهبود، دلم تنگ شده. گفت ازت دوره؟ گفتم آره استرالیاس. گفت دختر من عروسی کرد رفت خرمآباد، هشت ماهه ندیدمش. گفتم خب تو هم گریه کن پیرمرد.
بعد یهکم چرت گفتیم و خندیدیم. بعد ساکت موندیم تا مقصد.
روز قشنگ و تازهایه. تو هم با یکی که دوره و دلتنگشی حرف بزن، بعد یهکم گریه کن، بعد یهکم بخند، بعد صبر کن تا برسی مقصد.
که همهش همینه زندگی.
#حمیدسلیمی