=
نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد...
،،
#عباس_معروفی
#عکس_نوشت
گاهی بی آنکه هرگز به چیزی فکر کرده باشی، خوابش را می بینی، و بعد هی از خودت میپرسی تعبیر این خواب چیست؟ حالت خوش نیست، بد هم نیست ولی با یک کلمه یا تصویر شبت زیبا میشود یا چنان از تلخی روزت مکدری که دلت میخواهد دوباره بخوابی و به همان خواب برگردی.
#عباس_معروفی
از دلتنگيت کجا فرار کنم
معمار هيجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم؟
کجا بايستم که راه رفتنت را ببينم؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بيايد؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پيدا شوم؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟
کجایی؟
کجایی که هيچ چيزی قشنگتر از تماشای تو نيست؟
کجا بميرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم؟
کجايی؟
#عباس_معروفی
_
حتی یک نفر در این دنیا
شبیه تو نیست
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی
نفس مرا بند آوردن!
#عباس_معروفی
وقتی خدا میخواست تو را بسازد، چه حالِ خوشی داشت، چه حوصله ای. اين موها، اين چشم ها؛ خودت میفهمی؟ من همه اين ها را دوست دارم.
#عباس_معروفی
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت؛ تنها در جسم نمیتوان پیداش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا، در آینه، در خواب.
در نفس کشیدنها انگار به ریه میرود و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود.
#کتاب سمفونی مردگان
نوشتهی #عباس_معروفی
سال ها بعد فهمیدم که مردها همه شان بچه اند، اما بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را درمی آورند و نمی شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می گویند.
#عباس_معروفی
#کتاب سال بلوا
صفحه۱۷۴
گاهی احساس می کردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه می گردد که مردها شوهر زن ها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می شد.
برشی از #کتاب سال بلوا
نوشتهی #عباس_معروفی
از کله سحر تا بوق سگ بیدار است و نمیدانم دنبال چی میگردد.
پدر پرسید: "دنبال چی میگردی؟
آیدین گفت: "دنبال خودم."
اوایل خیال میکردم حتما یک همزاد دارد که آزارش میدهد. گاه به ذهنم میآمد که اجنه تصرفش کردهاند، اما هیچکدام از این چیزها نبود. دانستم که خودش را آزار میدهد و هی فروتر میرود.
همهچيزش وارونه بود. عاشق شدنش هم به آدمیزاد نرفته بود. در تب عشق یک دختر ارمنی موبور میسوخت که اسمش سورمه بود. سالها در یک کارخانه چوببری کار کرد. هرچه پول درآورد کتاب خرید، و همهاش خیال میکرد شاعر است.
پدر پرسید: "دنبال چه میگردی؟"
گفت:"دنبال خودم."
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی