نشسته بود صندلی عقب ماشین.از اینه جلوی ماشین که میخواستم نگاهش کنم، نگاهش را دزدید و زل زد به پنجره. دوست داشتم نگاهش را ببینم. آن دو چشم های درشت و شفافش را گناه /نگاه کنم که نگذاشت. نیمرخ چپش را خوب تماشا کردم....
تا چشم هایش را ماسک سفید پوشانده بود و فقط چشمهایش و پیشانی اش مشخص بود.
چقدر منظم پلک میزد! چقدر آرامش مرتبی در نگاه کردن به پنجره داشت. چقدر من دوستش داشتم...
زیر لب زمزمه کردم: دوستت دارم و نمیدونی دختر....
اگر میدانست دوست دارم بعد از ماه ها دوری و دیری، چهرهاش را ببینم، بازهم ماسک میزد؟
اصلا گیریم که سرما خورده بود و من هم سرما میخوردم... ارزشش را داشت. دلتنگ دیدن خط لبخندش بودم. دلتنگ خنده های بلند بلند جسورانهاش، دلتنگ منطق حرف هایش... بودنش...آخ! بودنش....
بیخود نبود فروغ در نامه ای به گلستان نوشته بود: قربان بودنت بروم...
کاش زمان همان لحظه که دزدیده چشمهایش را دید میزدم، میایستاد. کاش دیر تر میگفتم دوستش دارم که دورتر نمیشد...ای کاش....
#یک_جلوه_عشق
#متکلم_وحده
امروز چه مرگم بود، نمیدانم....
تپق میزدم، دیالوگ اشتباه میگفتم. خنده ام هم میگرفت و غش غش وسط بازی میخندیدم. دخترهی بی حیا! چقدر زشت.
چرا؟نمیدانم...
به خاطر شباهت آقای تهیه کننده تئاترمان به او؟
به خاطر پرت شدن هوش و حواسم به زمستان ان سال...؟ دیدن مردی که دلم را برد و در بهار سال نو،بی انکه بخواهم و بدانم ، دلش را بردم و چشم هایش.... امان از شور و ذوق چشم هایش...امان از چشم هاکه با لبخند لبش،با خیره ماندنش و پلک نزدن و چشم برنداشتن ، دلم را جوری برد، که تا آسمان هفتم، میرفتم و برمیگشتم... سه دفعه کارگردان دعوایم کرد و با خفت، تمرین تمام شد. از راه سالن تا خانه، داشتم به این فکر میکردم که
چقدر صدا و اندام و چشم های تهیه کننده تازه وارد، به او شبیه بود.
انگار دو برادر باشند . تن صدا، تن لاغرمردنی ، حالت نگاه کردن،دستها..فقط همکار ما موهای لخت و بلند و خوش فرم داشت و او،موهای شدیدا فر و بد حالت...
من اصلا آن بد حالتی را نمیدیدم. مشخصا عاشق بودم. فقط عاشق میتواند بدریخت ترین آدم را دوست بدارد و جوری شیدا اورا نگاه کند که انگار خدا فقط اورا آفریده و مثل او دیگر مادر نزاییده و دل آسمان خراشیده و یک (او) افتاده در دل و دامن عاشق !
بعد ها، وقتی به عکس چهره اش نگاه میکردم، از خودم بدم می امد. از فرط زشتی و نا موزونی صورتش، و از کور بودن چشم های خودم....
و اصرار یک سوال ذهنی: من جذب چیِ او شدم؟؟!!
چند ثانیه عقلم محکومم میکرد و قلبم از احساساتم و خودم دفاع میکرد:
من محو بودم. محو ابراز علاقه های جان دارش. محو نگاه تشنه و خیره اش . محو محبتش که محکم
بغلم کرده بود و مو ها و گونه ها و چشم ها و سرم را نوازش میکرد و حرف میزد...
آدم هیپنوتیزم شده، عقلش خوب کارنمیکند. اغواست.کاملا جادو شده و گیج و شیداست
شیدا،شیدا....شیدا...
#یک_جلوه_عشق
... میخواست با لهجه چشمانش ابراز کند آن راز مگوی قلبش را؟
یا میخواست صرفا نگاه کند، که نگاه کرده باشد!؟
یا لحن نگاه من غلط انداز بود؟
اعتراف میکنم نمیتوانستم در آن آبی شفاف ملیح چشمهایش غرق نشوم. اعتراف میکنم بعدها، از سوم شخص شعر هایم فهمیدم همان لحظه، برای گرفتار شدنم و بی قراری ام، کافی بود...
#یک_جلوه_عشق