2_144217444453792155.mp3
6.9M
🌿
🎶 «نفس»
🎙 سالار عقیلی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او):
«اگر مردم میدانستند که در قبرها چه میگذرد، حتی یک گناه هم نمیکردند.»
📜 [نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏼 دعا که می کنید، با اعتقاد و امید کامل دعا کنید.
🎤 صحبت های تأمل برانگیز یک تجربه گر مرگ
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
«حرف مردم» به روایت تصویر!
چه اسارت بی افتخاری است
در بند حرف این و آن بودن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۵: من قبل از مسلمان شدنم به لباس و ظاهرم خیلی ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۶:
محسن نشست کنارم و آب هویج بستنی بهم تعارف کرد.
سرم را آوردم بالا و گفتم:
«زدی همه چی رو خراب کردی بعد نشستی داری آب هویج بستنی میخوری؟»
گفت:
«دیدی هی میگفتم مرد ایرانی زنش را ول نمیکنه؟ حالا باورت شد؟»
آرام و بیخیال خندید. به لبهایش که بین آن همه ریش، حالا داشت میخندید نگاه کردم و خندهام گرفت. انگار نه انگار همین چند لحظه پیش ناراحت بودم.
گفتم:
«تو دیوونهای!»
و آب هویج را از دستش گرفتم.
دو هفته هم مثل برق و باد گذشت و وقت برگشتن رسید. خیلی ناراحت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. هم از همسرم دور میشدم و هم از جایی که دوستش داشتم، ایران.
با اکراه سوار هواپیما شدم و همه اش تصویر محسن جلوی چشمم بود. از بغل دستی خواستم جایش را با من عوض کند تا کنار پنجره بنشینم. قبول کرد. سرم را چسباندم به پنجره و وقتی هواپیما داشت از زمین فاصله میگرفت به ایرانی که هر لحظه داشتم ازش دورتر میشدم، خیره شدم.
حس عجیبی بود. انگار نه انگار ژاپنی بوده ام. حس میکردم ایرانیام. حس میکردم دارم از وطنم دور میشوم. احساس غربت میکردم.
وقتی به ژاپن رسیدم، خانوادهام توی فرودگاه منتظرم بودند. همه دلشان برایم تنگ شده بود. بغلم کردند و حالم را پرسیدند. پدرم از ایران پرسید. چیزهایی را که در ایران دیده بودم برایش تعریف کردم.
گفتم:
«ایرانیها خیلی با محبت و مهربانند. این قدر با هم راحت حرف میزنند که اگر ندانی فکر میکنی با هم دوست چندین و چند ساله اند. مثلاً یک بار با محسن سوار تاکسی شدیم، آن قدر با راننده گرم گرفته بود که فکر کردم با هم فامیلند.
بعد که از او پرسیدم، گفت اصلاً او را نمیشناخته.
یک بار هم رفتیم داخل یک مغازه که خرید کنیم. آن قدر با فروشنده گفتند و خندیدند که فکر کردم با هم دوستند. حرفهایشان را که درست نمیفهمیدم، ولی محسن یک جوری میگفت و فروشنده جوری قهقهه میزد که من این طور فکر کردم.
بعد که از محسن پرسیدم گفت:
«نه او را نمیشناختم.»
اینها را که گفتم، پدرم از ایران خیلی خوشش آمد. گفت:
«پس حتماً باید سری به ایران بزنم!»
گفتم:
«روزهای اولی که رفته بودم ایران، مردم تا میدیدنم میگفتند از اوشین چه خبر؟»
پدرم گفت:
«باید میگفتی ما هم سالها است ازش خبر نداریم.»
و بعد خندید.
گفتم تصمیمم را گرفته ام که به ایران مهاجرت کنم و آنها هم گفتند حالا که ایران را دیدهای و مطمئنی که جای خوبی است و شوهرت هم مرد خوبی است، برو. اشکالی ندارد.
مادرم به شوخی گفت:
«این جوری ما هم از دستت راحت میشویم. میروی و دست از سر ما برمیداری.»
چند وقتی که توی ژاپن بودم، همه اش حرف از ایران بود. چپ میرفتم از ایران میگفتم و راست میآمدم از ایران میگفتم. مردم ایران خیلی مهربان بودند. خیلی گرم بودند. یک ویژگی خوبی که داشتند این بود که به هم توجه میکردند. حواسشان به همدیگر بود. شاید بعضیها بگویند اتفاقاً این چیز بدی است. دخالت کردن در کار دیگران است، ولی اگر یک ماه در کشوری مثل ژاپن زندگی کنند میفهمند که چه قدر چیز خوبی است.
آن مدتی که ایران بودم یک بار با محسن پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. دو تا موتور سوار آمدند کنارمان ایستادند. یکیشان پسر جوانی بود و آن یکی مردی مسن. پسر کوله پشتی اش افتاده بود روی شکمش. مرد با این که اصلاً پسر را نمیشناخت برگشت بهش گفت:
«برای چه کوله ت رو این جوری انداختی؟»
پسر گفت:
«این طوری راحتترم! باد به شکمم نمیخوره. از اون طرف کمرم هم خنک میشه.»
با این که پسر برای کارش دلیل آورد ولی مرد ول کن ماجرا نبود. گیر داده بود که این جوری درست نیست. توی ژاپن اصلاً این چنین چیزی نداریم. همه سرشان به کار خودشان است. هیچ کس برای دیگری دل نمیسوزاند.
همه میگویند:
«به من چه دیگران چه کار میکنند!»
ولی توی ایران یک اتحاد خاصی هست. همه هوای هم را دارند. این برایم خیلی ارزشمند بود. فکر میکنم علت این همه همدلی و اتحاد این است که به خاطر عقاید مشترکی که دارند دلهایشان به هم نزدیک است. هرچند ممکن است در ظاهر با هم تفاوتهایی داشته باشند ولی اکثراً محبت اهل بیت (ع) را در دلهایشان دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 صحبت از انتخاب رئیس جمهور برای ایران است...
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
شغالی به شير گفت:
با من مبارزه کن!
شير نپذيرفت.
شغال گفت:
نزد شغالان خواهم گفت، شير از من میهراسد.
شير گفت:
سرزنش شغالان را خوشتر دارم از اين که شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کرده ام.
گاهی مشاجره با یک احمق، ما را هم احمق جلوه می دهد.
🍀 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🍀
عاقل کسی است که حتّی یک نَفَس از عمر خود را در چیزی که برایش سود حقیقی ندارد، به هدر نمیدهد!
🌸 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۶: محسن نشست کنارم و آب هویج بستنی بهم تعارف ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۳۷:
حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک کنم.
مادرم اصرار داشت در مهاجرتم خیلی عجله نکنم.
میگفت:
«دیر که نمیشود. این قدر همه ی کارها را بدو بدو انجام نده! چیزهایی را که لازمه ی یک زن ژاپنی است یاد بگیر و کارهایی را که داری انجام بده.»
در این فاصله با تمام اقوام و آشنایانمان خداحافظی کردم. وسایلم را جمع کردم. چند ماهی کلاس رفتم تا پوشیدن کیمونو را یاد بگیرم. مادرم میگفت باید پوشیدنش را یاد بگیری. یک زن ژاپنی هر جایی از جهان که باشد باید آداب و رسومش را حفظ کند و کیمونو از مهمترین سنتهای ماست.
تمام این کارها حدود یک سال طول کشید. در این فاصله هر روز با محسن حرف میزدم. از ژاپن برایش میگفتم و کارهایی که میکردم. با هم درباره ی برنامههایی که برای زندگی آینده مان داشتیم حرف میزدیم.
آخر سر پدرم مراسمی گرفت و همه ی اقوام را برای شام دعوت کرد. روز بعدش با همه ی اقوام به فرودگاه آمدیم تا من را بدرقه کنند. قرار بود روادید همان روز آماده شود. چند روز قبلش اقدام کرده بودم و گفته بودم روادید اقامت میخواهم و قرار است با یک مرد ایرانی ازدواج کنم.
سفارت هم گفته بود تا فلان روز که همان روز پرواز میشد، صبر کنم.
آن روز قبل از این که به فرودگاه بروم با سفارت تماس گرفتم و آنها گفتند معلوم نیست امروز آماده بشود.
گفتم:
«یعنی چه معلوم نیست؟ من برای امروز بلیط دارم.»
گفتند:
«حالا شما به فرودگاه برو. سعی میکنیم تا آخر وقت برایت آمادهاش کنیم.»
ما هم بلند شدیم و رفتیم فرودگاه. توی فرودگاه هم چند باری با سفارت تماس گرفتم، ولی جواب ندادند. دو ساعت مانده به پرواز زنگ زدند و گفتند:
متاسفانه روادید امروز آماده نمیشود. آخر وقتِ کاری است و میافتد برای فردا. هرچه خواهش و تمنا کردم گفتند نمیشود.»
گریهام گرفت. نشستم یک گوشهای که اقوام نبینندم و زار زار گریه کردم. خیلی زشت بود. نه میتوانستم به ایران بیایم و نه میتوانستم به خانه برگردم. چند روز قبل تمام وسایلم را بستهبندی کرده بودم و به ایران فرستاده بودم. هیچ چیز دیگری توی اتاقم نداشتم که بخواهم به خانه برگردم. از طرفی اگر برمیگشتم برایم حرف درمیآوردند. نمیدانستم چه کار کنم.
زنگ زدم به محسن و جریان را برایش گفتم. گفت:
«همین حالا میروم سفارت و پیگیری میکنم.»
ولی الکی میگفت. بعدا برایم گفت که اصلاً به سفارت نرفته بوده. میگفت ماشین را روشن کرده و رفته توی خیابانها مسافر صلواتی سوار کرده تا یک خورده آرام شود.
همین طوری که جمع شده بودم توی خودم و داشتم گریه میکردم خانمی صدایم زد. سر بلند کردم.
گفت:
«چرا گریه میکنی؟»
ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت:
«اهل کجایی؟ تا گفتم اهل فلان شهرم، خندید و گفت پس همشهری هستیم. گفت صبر کن ببینم چه کار میتوانم برایت بکنم.»
رفت و چند لحظه بعد آمد گفت:
«اگر بخواهی سوار هواپیمایت میکنیم، ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش گردن خودت است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⚠️ آمار تکاندهندهای از غرب وحشی و آزادیهایش
🔸 شاید تعجب کنید اگه بدانید که با گذشت تنها پنج ماه از سال ۲۰۲۴ در آمریکا ۶۶۳۹ نفر بر اثر تیراندازی جانشان را از دست داده اند!
🫣 یعنی تقریبا ۴۴ نفر در هر روز!
🔺 #تمدن_توحش
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ درّه ی گنجنامه
/ همدان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄