eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
920 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۷: از آن به بعد، کار روزانه‌ام که تمام می‌شد، می‌رفتم وردستش می‌ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۸: هر وقت پدرم برای دیدن من به گور سفید می‌آمد، تا نیمه‌های راه با او می‌رفتم و بدرقه‌اش می‌کردم. هر چه قدر می‌گفت روله (عزیزم) فرنگیس برگرد، قبول نمی‌کردم. خوشم می‌آمد تا نزدیک مزرعه‌ها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوش‌حال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحت‌تر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانه‌های سفید، موی سرش را پوشانده است. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانه‌ات. باز مثل همیشه به زحمت افتادی.» تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جاده ی خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گور سفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم می‌رفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.» چون آوه‌زین و گور سفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانه ی پدر و مادرم رفت و آمد می‌کردم. پیاده از کنار مزرعه‌ها راه می‌افتادم تا به آوه‌زین می‌رسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی می‌کردم و سعی می‌کردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ می‌شدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال. جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانه ی مادرم را انجام می‌دادم، در کارگری به پدرم کمک می‌کردم و بعد به روستای خودمان برمی‌گشتم و به کارهای خانه ی خودم می‌رسیدم. بعد از مدتی، دو بار باردار شدم اما هر بار بچه‌ام از دست رفت. انگار بچه‌دار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر می‌ماندم. رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی می‌آمدند و از انقلاب حرف می‌زدند. از مردی می‌گفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم می‌ترسید و مرتب به برادرهایم می‌گفت: «مواظب خودتان باشید. به شهر که می‌روید، حواستان باشد. نکند یک وقت به دست ژاندرام ها بیفتید.» رحیم و ابراهیم با هم می‌رفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف می‌زدند. دیگر کمتر توی روستا می‌شد دیدشان. می‌گفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر می‌کند. ما هم خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازه‌ای می‌آوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از مردم میان مردم برود. آن موقع‌ها، گیلان غرب شهر کوچکی بود. روزی که انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمی‌کنم. روستایی‌ها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
تا به روی زندگی لبخند نزنی، زندگی به تو لبخند نخواهد زد. این قانون جهان آفرینش است که هر چه بکاری، دیر یا زود، این‌جا یا آن ‌جا همان را درو خواهی کرد. 🌱 تا می‌توانی خوبی بکار! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌓 غم و شادی دنیا 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🍃 بدون تو... ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
شاید پشت زیباترین لبخند بیش‌ترین رازها نهفته باشد. چه بسا که زیباترین چشم بیش‌ترین اشک‌ها را ریخته و مهربان‌ترین دل بیش‌ترین دردها را کشیده باشد. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 💡 چراغی روشن کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇩🇪 صحنه‌هایی جالب از برلین آلمان ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌹 🇮🇷 ایران در المپیادهای علمی جهانی سال ۲۰۲۴ میلادی سوم شد. ❇️ با پایان المپیادهای علمی سال ۲۰۲۴ میلادی، در ۵ المپیاد با بیشترین کشور شرکت‌کننده (۱ز ۵۳ تا ۱۱۰ کشور) ایران با کسب ۱۰ نشان طلا، ۱۰ نقره و ۲ برنز در جایگاه سوم جهان قرار گرفت. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
「📿」 💚 معبودا تو چه گونه معشوقی هستی که خود، دعوت می‌کنی و فرامی‌خوانی؟ 🌿 کدامین معشوق می‌گوید: صد بار اگر تــوبه شکستی بازآ! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۸: هر وقت پدرم برای دیدن من به گور سفید می‌آمد، تا نیمه‌های راه با
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۲۹: ابراهیم و رحیم همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان می‌دیدم، با حسرت نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «خوش به حالتان!» سال ۱۳۵۹ بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعه ی مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمن ها را جمع کرده بودیم و می‌خواستیم برای پاییز آماده شویم. گه گاه صدای دامب و دومبی از دور می‌شنیدیم. مردهای ده که جمع می‌شدند، می‌گفتند: «صدامی‌ها می‌خواهند حمله کنند.» برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دوره ی آموزش نظامی دیدند. رحیم بیست و یک سالش بود و ابراهیم شانزده سال داشت. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قد بلند و قوی هیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قد بلند و قوی هیکل بودیم. با همان لباس‌های کردیشان می‌رفتند. گاهی که می‌آمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف می‌زدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا می‌گفت: «کم این طرف و آن طرف بروید. می‌ترسم بلایی سرتان بیاید.» رحیم و ابراهیم چیزی نمی‌گفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کرده‌ایم؟» رحیم خوب از این چیزها سر در می‌آورد جواب داد: «عراق می‌خواهد از مرز قصر شیرین حمله کند.» ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.» رحیم که انگار ترس‌ را توی صورت من دیده بود گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این نمک‌ به حرام‌ها خاک ما را بگیرند.» قصر شیرین به گیلان غرب نزدیک بود و گاهی صدای بمب‌هایی را که در قصر شیرین می افتاد، می‌شنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زن‌ها و بچه‌ها هم دلهره داشتند. مردها می‌گفتند: «مگر ما بی‌غیرت باشیم که سربازهای عراقی این قدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرند.» دیگر دست و دلمان به کار نمی‌رفت. شب و روزمان شده بود حرف زدن درباره ی صدای بمب‌ها و توپ‌هایی که می‌شنیدیم. گاهی مردمی را می‌دیدیم که از قصر شیرین می‌آمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد می‌شدند. چون گور سفید مابین قصر شیرین و گیلان غرب بود، زیاد آن ها را می‌دیدیم. یک بار خانواده‌ای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مرد آن ها با ترس گفت: «خواهر، می‌شود آب و نان به ما بدهید؟» سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساچی آوردم. بچه‌هایشان با حرص، نان‌ها را می‌خوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه. قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟» زن که بچه‌اش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو می‌آیند. اگر به شما برسند، دیوانه می‌شوید. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید این جا.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄