🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۴: از سر تا پا عرق کرده بودم. چشمهایم داشت از کاسهی سرم بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۵:
انگار خوشحال بود از این که دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همان جا توی ایوان دراز کشیدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را گرد کرده بود، فروکرد توی دهانم. گفت:
«رویش داروی کُردی زده ام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت:
«بگذار جای دهانت و فشار بده.»
توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید:
«فرنگیس، صدایم را میشنوی؟»
سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت:
«صدام، خدا برایت نسازد که زندگیمان را سیاه کردهای.»
کمی دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد میکرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیدهاند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت:
«فرنگیس، راستی راستی زندهای؟!»
لبخند زدم و با زور گفتم:
«میبینی که نمُرده ام. بچهام هم حالش خوب است.»
نزدیکیهای صبح بود. گفتم:
«بروید بخوابید.»
قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچهام نیاید.
از وقتی تلویزیون کوچکی خریده بودیم، شبها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون مینشستم و جبههها را نگاه میکردم و حرص میخوردم. آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف میزد. دستم را بالا گرفتم و گفتم:
«خدایا، رزمندههای ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو میسپارم. مواظبشان باش.»
علیمردان هم گفت:
«باز خوب است که آنها توی همین منطقه میجنگند و هر وقت دلشان بخواهد، میآیند و سر میزنند. بی چاره رزمندههایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانوادههایشان را ببینند.»
نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانه ی مادرم شب نشینی؟»
گفتم:
«پس صبر کن خانه را جمع و جور کنم.»
تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم رحمان را بغل کرد و گفت:
«خودم میآورمش، تو دیگر سنگین شدهای.»
خندیدم و گفتم:
«سنگینی؟ هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.»
علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانه ی مادر شوهرم راه افتادیم. شب تاریک و سردی بود. نزدیک خانه ی مادر شوهرم صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم:
«فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانهشان شلوغ است. مهمان دارند.»
علیمردان هم خندید و گفت:
«بهتر که مهمان دارند.»
وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانوادهاش و یکی دو نفر از فامیلها، خانه ی مادر شوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت:
«دیر آمدید جا نیست!»
من هم با خنده گفتم:
«اگر میدانید جا نیست، شما بفرمایید! ما که تازه آمدهایم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی_خط
«و خدایی که به شدت، کافی است»
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
❌ مکن، مساز!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🙄 فقط یکی یکی رفع کن که طاقتش رو داشته باشیم!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🦗🍃🌲
این پروانه نیستا:
یه ملخ هست که بالهاش رو باز کرده.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 میخواهی لقمان باشی یا سلمان؟
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۵: انگار خوشحال بود از این که دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۹۶:
تلویزیون روشن بود. مادر شوهرم از کتری و قوری روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. قهرمان گفت:
«بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه میگویند.»
گاهی وقتها تلویزیون عراق را میگرفتیم ببینیم چه میگوید. چون نزدیک مرز بودیم، میتوانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همان طور که نگاه میکردیم، یک دفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت:
«فردا از شرق تا غرب را میکوبم. از همین جا اعلام میکنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.»
با ناراحتی گفتم:
«دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام میگوید بمباران میکند، اول زورش به ما میرسد. اول گور سفید را میزند، بعد میرود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
قهرمان با ناراحتی گفت:
«با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیدهام، اما دیشب خواب دیدم که میمیرم.»
از حرفهای قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم:
«چرا این حرف را میزنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرفها چیه؟»
زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت:
«فرنگیس، ببین چه طور حرف بد میزند. بلا به دور!»
مادر شوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیت الکرسی کرد. به شوخی گفتم:
«نمیرد کوه! فردا اول وقت میرویم کوه و شب برمیگردیم.»
همان طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرندهای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرندهها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی میافتد. خواندن پرنده در شب بدشُگون است. زیر لبم گفتم:
«خدایا، قضا را برگردان!»
برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:
«دیدید؟ این مأمور من است. شماها ناراحت نباشید.»
علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:
«بس کن بابا، چه قدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیدهای؟»
قهرمان گفت:
«هفت مأمور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند و عمویم سید یعقوب به دنبالم آمده بود، گفت مأمورها آمدهاند دنبالت، باید برویم.»
رو به قهرمان کردم و گفتم:
«خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.»
بعد هم شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد میزدند سعی میکردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:
«نمیترسم، فقط دارم میگویم که من رفتنیام.»
سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خندهمان تمام گور سفید را پر کرده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊 آبشار بیشه
لرستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔹 حفظ آبرو
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─