🌸 زندگی زیباست 🌸
تا حالا هرس کردن درخت خرما رو دیده بودید؟! 🌴🌴🌴
🌴
این هم یک نخلِ شادِ شاخِ شمشادِ هرس شده
ایستاده، پرشکوه و استوار
در برابر سرد و گرم روزگار!
🌴
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🩷 قلب قوی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
فراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست »
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۱۶: با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سرباز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۱۷:
تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:
«بایستید. ما را هم سوار کنید. به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.»
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد:
«جا باز کنید، این ها را هم با خودمان ببریم.»
با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:
«بقیه ی راه را خودتان بروید.»
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزد. زیر لب گفتم:
«خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.»
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند. وقتی دیدم چه قدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. و هر دو را بغل کردم و گفتم:
«نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مُرده باشم.»
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان غربی، با تفنگهایشان این طرف آن طرف میدویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:
«خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این جا امن نیست.»
سرم را تکان دادم و گفتم:
«اول باید خانوادهام را پیدا کنم.»
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه میگشتم خانوادهام را پیدا نمیکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم به اول راهی که به سمت گور سفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از این که آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل ها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید:
«مادرت و بچهها را ندیدی؟»
با گریه گفتم:
«نه خالو. الآن من این جا ایستادهام، شاید آن ها را پیدا کنم.»
سرش را تکان داد و گفت:
«من هم می ایستم. نگران نباش، الآن میرسند.»
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه ی سالی می گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به دایی ام کردم و گفتم:
«خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آن ها را پیدا کنم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「📿」
الهی!
چون حاضری چه جویم
و چون ناظری چه گویم؟
الهی!
میبینی و میدانی
و برآوردن میتوانی.
الهی!
از من دعایی و از تو نگاهی!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝 مرز استانهای بوشهر و هرمزگان
/ سواحل زیبای خلیج همیشه فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
لذتی آنی
اندوه طولانی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🦅 عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدهی آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آن ها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند:
این عقاب احمق را می بینی به خاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین. آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آن دو گفت:
عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد. او عقاب است، از گرسنگی خواهد مرد اما اصالتش را از دست نخواهد داد.
از نگاه عقاب چه گونه زیستن مهم است نه چه قدر زیستن!
🌱 #داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌳🍃🦅🍃🌲
اگر انسان به قدرت بینایی عقاب مجهز بود می توانست از طبقه دهم یک ساختمان، به راحتی یک مورچه را در طبقهی همکف تشخیص دهد!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
「🍃「🌹」🍃」
📖 جهان را باید همچون کتابی ببینی، کتابی که در انتظار خوانندهی خود است.
هر روزش را باید جداگانه خواند؛
نه بر گذشته باید تمرکز کنی، نه بر آینده.
اصل، این لحظه و این صفحه از زندگی است.
صفحه به صفحه پیش برو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌙
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗